جدول جو
جدول جو

معنی دورجستن - جستجوی لغت در جدول جو

دورجستن(تَ بَسْ سُ کَ دَ)
دورجه کردن. دور جهیدن. دورخیز کردن. عقب رفتن و سپس دویدن برای جستن از نهر یا گودال یا فاصلی دیگر. (یادداشت مؤلف). رجوع به دورخیز کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورسین
تصویر دورسین
(دخترانه)
باقی بماند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
جای دور، برای مثال ز بانگ سگان کآمد از دوردست / رمیدند گرگان و روباه رست (نظامی۵ - ۹۶۶)، چیزی که نزدیک نباشد، آنچه در دسترس نباشد
فرهنگ فارسی عمید
نعت مفعولی است از ورجستن. برجسته و برآمده. (ناظم الاطباء). رجوع به ورجستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) :
همی مادرش را جگر زآن بخست
که فرزند جایی شود دوردست.
فردوسی.
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست.
فردوسی.
به هر کشوری گنج آکنده است
که کس را نباید شدن دوردست.
فردوسی.
غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ز دریا به است آن ره دوردست
که دوری و دیریش را چاره هست.
نظامی.
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود همنشست.
نظامی.
ز بانگ سگان کآمد از دوردست
رسیدند گرگان و روباه رست.
نظامی.
رسیدم به ویرانۀ دوردست
در و درگهی با زمین گشته پست.
نظامی.
زهی آفتابی که از دوردست
به نور تو بینم در هرچه هست.
نظامی.
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست.
نظامی.
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همی بازند چون عشاق مست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
بستن. بند کردن. (آنندراج) :
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
ناصرخسرو.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
چو مریم روزۀ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت.
نظامی.
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست.
نظامی.
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان.
نظامی.
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست.
نظامی.
- شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص).
- طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه).
- کمر دربستن، آماده شدن:
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
نظامی.
، بستن. سد کردن.
- در چیزی دربستن، مسدود کردن:
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
نظامی.
- راه دربستن، مسدود کردن راه:
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
نظامی.
، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن:
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .:
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی.
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی.
- دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب).
، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن:
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن.
(ویس و رامین).
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست.
سعدی.
، متصل و پیاپی کردن:
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
نظامی.
، متصل کردن. نزدیک گردانیدن:
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
- آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن:
در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو)
تن موبدان را همی خستمی.
فردوسی.
- فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن:
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
(ویس و رامین).
- فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن:
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست.
سعدی (هزلیات).
- میان دربستن، آماده شدن:
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
، نصب کردن.
- دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی:
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، پوشیدن.
- قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن:
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان.
نظامی.
، پیچیدن. بستن:
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
ده کوچکی است از دهستان قهستان بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و سر راه شوسۀکرمان به سیرجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ تَ)
خستن. مجروح کردن، نشان کردن. رسم کردن. نقش کردن. داغ کردن، سفتن. سوراخ کردن. (ناظم الاطباء) ، لمس کردن: انساغ، درخستن به تازیانه. جرز، درخستن به چوب. طأطاءه، درخستن اسب را به هر دوران. غمز، لمز، درخستن به دست. کدم، درخستن به آهن. مرص، درخستن به انگشت پستان و مانند آنرا. نخس، درخستن سرین و یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن و سیخ زدن بر ستور. ندغ، درخستن به انگشت. (از منتهی الارب). هرز، هزر، سخت درخستن. همز، درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. (از منتهی الارب) ، نفوذ کردن. (ناظم الاطباء). وارد شدن. داخل شدن: مشظ، درخستن خار یا چوب در دست از سودن دست بر آن. (از منتهی الارب). و رجوع به خستن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
جهیدن. برجهیدن. جستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای ری. (از کشف الظنون). ظاهراً همان درشت یا ترشت یا طرشت تهران است، قریۀ درشت یا ترشت فعلی که در غرب تهران واقع است و عده کثیرفقیه و عالم از آن قریه برخاسته اند. (یادداشت مؤلف) : در هر هفته نظام الملک از شهر ری به دوریست رفتی. (نقض الفضائح ص 109). رجوع به طرشت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است قریب به شهر تهران و آن را اکنون ترشت و درشت خوانند ظن غالب آن است که باء، یاء بوده است و دریست نام داشته است و اکنون ترشت شده چه در پارس نزدیک کازرون و شاپور قریه ای است که آن را دریست گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). اما این وجه بر اساسی نیست. رجوع به ترشت و طرشت شود. (یادداشت لغتنامه)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ رَ تَ)
جستجو و تفحص نمودن. جستجوی چیز گمشده کردن. (آنندراج). بازجستن و جستجو کردن چیزی را پس از غایب بودن و تفحص نمودن از چیز گمشده. (ناظم الاطباء). تفقد. (زوزنی) (ترجمان قرآن عادل بن علی). تفحص کردن. تفتیش. واپرسیدن:
چو واجستیم از آن صورت که حال است
رصد بنمود کاین معنی محال است.
نظامی.
آتش عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو.
عراقی همدانی.
و رجوع به تفحص و واپرسیدن و واجست و تفقد و بازجستن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
دلجویی کردن. دلداری دادن. استمالت:
از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت.
نظامی.
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست
سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ قِ)
شهری است میان عبادان و عسکر مکرم. (منتهی الارب). شهر کوچکی است، کشتی هایی که از نواحی حرکت می کنند به این شهر می آیند و کشتیهای وارد از کیش هم غیر از این محل ایستگاهی ندارند. (از کشف الظنون). رجوع به دورق شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ اَ شُ دَ)
جستن. پریدن. ناگهان و به سرعت سوی چیزی یا کسی رفتن: درجست (سگ) و راسوی را بکشت. (سندبادنامه ص 202). ایشان را درجستند هفت هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). رجوع به جستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ شُ دَ)
برجستن. جستن به سوی بالا. در مقابل فروجستن.
- امثال:
تا توانی ورجه چون نتوانستی فروجه
لغت نامه دهخدا
(خُرْ جِ)
دهی است از بخش سراسکند تبریز، واقع در 2هزارگزی شمال باختری سراسکند و 2هزارگزی شوسۀ سراسکند به سیاه چمن. این دهکده کوهستانی است باآب و هوای معتدل و 499 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ مَ دَ)
بزیر جستن. مقابل برجستن. (یادداشت بخط مؤلف) : از اسب فروجست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج، در 4 هزارگزی جنوب پاوه کنار راه اتومبیل رو پاوه به روانسر، 375 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل روست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ گَ دَ)
دوری کردن. دوری گزیدن. دوری خواستن. اجتناب ورزیدن. اجتناب. احتراز. تحرز. تجنب. (یادداشت مؤلف). استبعاد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
ده از بخش نمین شهرستان اردبیل، 181 تن سکنه، آب آن از رود قره سو تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درجستن
تصویر درجستن
جستن، پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخستن
تصویر درخستن
مجروح کردن، داغ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجسته
تصویر ورجسته
برجسته و برآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوری جستن
تصویر دوری جستن
اجتناب، دوری گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل جستن
تصویر دل جستن
دلجوئی و استمالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در جستن
تصویر در جستن
جستن (به پیش) پریدن، حمله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
افق
فرهنگ واژه فارسی سره
پریدن، برجهیدن، جستن، جهیدن، وثوب، تپیدن، جنبیدن، شتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازبینی، تفحص، جستجو کردن، واجویی، یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برگشتن، بدحال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی