جدول جو
جدول جو

معنی دودور - جستجوی لغت در جدول جو

دودور
کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید، (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادور
تصویر دادور
دادگر، عادل، کنایه از قاضی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردور
تصویر دردور
جایی در دریا که آب دور خود بچرخد و فرو برود، گرداب
فرهنگ فارسی عمید
(دُ / دَ)
گرداب که غرق کند. (منتهی الارب). محلی در دریا که آب آن میجوشد و می چرخد، و درآن بیم غرق شدن است. (از اقرب الموارد). گرداب. (مهذب الاسماء). گرداب مهلک و غرق کننده، و گویند عربی است. (برهان). ج، درادیر. (مهذب الاسماء) :
گردبادسراب کینش را
با فلک باژگونه دردور است.
ابوالفرج رونی.
سر همی گرددم کز اشک دو چشم
همه تن در میان دردور است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دگمۀ قبا. (ناظم الاطباء). تکمه. (آنندراج) ، سگک کمربند. (ناظم الاطباء) ، گوی گریبان را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
مدرسه دودر، مدرسه ای در مشهد، دارای تزیینات کاشیکاری و گچبری. مورخ 843 هجری قمری نوشتۀ سردر به نام شاهرخ پسر امیر تیمور است (سابقاً مدرسه را مدرسه شاهرخ نیز می خواندند) و در سالهای اخیر ترمیم شده است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو دَ / دُو)
تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف).
- چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف).
- دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف).
- دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف).
- دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
دهی است از دهستان حومه بخش میناب شهرستان بندرعباس. 450 تن سکنه. آب آن از رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نفیر نی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم،
{{عدد مرکّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
تنگنائی است به کنار دریای عمان. (منتهی الارب). موضعی است درسواحل دریای عمان و آن تنگه ای است بین دو کوه که کشتیهای کوچک از آن عبور می کنند. (از معجم البلدان). وفی هذا البحر جبال عمان و فیها الموضع الذی یسمی الدردور و هو مضیق بین جبلین تسلکه السفن الصغار و لاتسلکه السفن الصینیه. (اخبارالصین والهند ص 7). زکریا بن محمد قزوینی در کتاب عجائب المخلوقات خود نیز از عجائب این تنگه حکایتی آورده. رجوع به عجائب المخلوقات در حاشیۀ حیاهالحیوان دمیری ج 1 حاشیۀ ص 203 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو دَ / دُو)
بختیاری و بهره مندی و فیروزمندی و نیکبختی و کامیابی. (ناظم الاطباء) ، گردش و چرخش:
حکم تو به رقص رقص خورشید
انگیخته سایه های جانور
صنع تو به دوردور گردون
آمیخته رنگهای دلبر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رِ / رْ)
سخت دور. بسیار دور. (یادداشت مؤلف) :
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دوردور افتاده ای بنگر تو نیک.
مولوی.
غرب، دوردور شدن. (منتهی الارب).
- دوردور راه رفتن، دورادور رفتن. کنایه است از خود را کنار و بیگانه داشتن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
قسمی نای ترکی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودک و توتک شود
لغت نامه دهخدا
در زبان اطفال شرم پسر، در زبان کودکان ایر پسربچه و برای تصغیر دودولی گویند، دول، بلبل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن با 694 تن سکنه. آب آن از رود خانه ماسوله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خودْ وَ)
مقنّع. خوددار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
به کنایه شرم آدمی، گویند: به دادار دودورش خندید، نظیر به فلانش خندید
لغت نامه دهخدا
تصویری از دادور
تصویر دادور
قاضی، خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادور
تصویر دادور
((وَ))
قاضی، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودبر
تصویر دودبر
اکزوز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادور
تصویر دادور
قاضی، منصف
فرهنگ واژه فارسی سره
دادگستر، دادگر، عادل، قاضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلت تناسلی پسر بچه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی جهیدن پرندگان جفت پریدن پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی