جدول جو
جدول جو

معنی دوانق - جستجوی لغت در جدول جو

دوانق(دَ نِ)
جمع واژۀ دانق. (دهار). دانگها. (شش یک درهم) دوانیق. رجوع به دانگ و دانق و دوانیق شود
لغت نامه دهخدا
دوانق
جمع دانق، از ریشه پارسی دانگ ها اندازه ای است جمع دانق دانگها (شش یک درهم) دوانیق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانق
تصویر دانق
یک ششم درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوان
تصویر دوان
دواندن، دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوانی
تصویر دوانی
چیزهای نزدیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوانیق
تصویر دوانیق
دانگ، یک ششم درهم
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
به خواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
دوان داغ دل خستۀ روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.
فردوسی.
دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
فردوسی.
شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ
همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ.
قریعالدهر.
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن.
منوچهری.
بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.
(ویس و رامین).
شد آن لشکر بوش پیش طورگ
دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ.
اسدی.
چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان
از پس نادان و میر و شاه دوانم.
ناصرخسرو.
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت دوان و روان باشدی.
(کلیله و دمنه).
او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان
دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام.
خاقانی.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی (گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن:
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن روان.
فردوسی.
بباید دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
چو بشنید نوش آذر پهلوان
بر آن بارۀ دژ برآمد دوان.
فردوسی.
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با توآیم درین کارزار.
فردوسی.
وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی (بوستان).
- دوان رفتن، رفتن در حال دویدن:
دوان رفت گلشهر تا پیش شاه
جداگشته دید از بر ماه شاه.
فردوسی.
- دوان شدن، در حال دویدن رفتن:
اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود.
سعدی.
- دوان عمر، عمر زودگذر و فرار:
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو.
- دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) :
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
بپرسید ز ایشان جهان پهلوان
کزاین سان دهی و آب هر سو دوان.
اسدی.
اشک دیده ست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان.
مولوی.
، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) :
ای خردمند پس گمان تو چیست
وین دوان آسیا کی آساید؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است به نهاوند. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
گول. نادان. رزد. (منتهی الارب) ، لاغر و ضعیف و فرومایه از مردم و ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). آدمی و ستور لاغر زبون
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
دانگ که شش یک درهم است. (منتهی الارب) (آنندراج). داناق. (منتهی الارب). معرب دانگ است. (غیاث). معرب دانگ است و شرح آن ضمن بیان معنی مثقال در حرف ثاء مثلثه مذکور گردید. (کشاف اصطلاحات الفنون). معرب دانگ و آن چهار تسوج است و بعضی گفته اند چهار قیراط و بعضی گفته اند شش یک مثقال. (از بحر الجواهر). چهار طسوج. (حاشیۀ الجماهر بیرونی ص 49). سدس دینار و درهم. شش حبه است. (مهذب الاسماء). شش حبه و حبه دو شعیره است. دانگ شش حبه است. (دهار). دو قیراط است. دانگ ودانگی معادل است با ده جو یا ده شعیره. دانگ. سدس مثقال. (الجماهر ص 49). مقدار هشت حبه یعنی هشت جو میانه است. سیوطی گوید دانق دو قیراط و قیراط دو طسوج وطسوج دو حبه و حبه دانۀ گندم است. (از حاشیۀ النقود العربیه ص 46). جوالیقی در المعرب گوید دانق بکسر نون معرب است و دو بیت ذیل را شاهد آرد:
یا قوم من یعذر من عجرد
القاتل المرء علی الدانق
لمارأی میزانه شائلا
و جاه بین الجید و العاتق.
(المعرب ص 145).
و نیز مصحح و طابع المعرب در حاشیۀ ص 76 بمناسبت شرح ذیل را افزوده است که مفید وروشنگر اختلافی است که در وزن دانق دیده می شود. گوید: برخی چون فیروزآبادی در قاموس دانق را شش یک درهم ودیگری هشت یک درهم گوید و سبب این اختلاف اختلاف وزن دراهم است و این اختلاف را عبدالملک بن مروان خلیفۀ اموی چون ملاحظه کرد دراهم را هشت و چهار دانگ یافت آنها را گرد آورد و در هم آمیخت و از میانه درهم شش دانگی بحاصل کرد. (از حاشیۀ المعرب ص 76) (حاشیۀ ص 37 النقود العربیه). و نیز در حاشیۀ همان صفحه توضیح راافزوده است که طسوج یک چهارم دانق است و وزن آن دو گندم باشد. ج، دوانق. (النقودالعربیه). ج، دوانیق. (مهذب الاسماء) (النقود العربیه). دانق سدس الدرهم معرب دانگ بالفارسیه و هو عند الیونان حبه خرنوب و الدانق الاسلامی حبتا خرنوب و ثلثا حبه خرنوب لان الدراهم الاسلامی ست عشره خرنوب. (اقرب الموارد). از مجموع اقاویل فوق معلوم میگردد که دانق معرب دانگ است و آن هم مبین نسبت دراهم و هم مبین وزن دراهم است. رجوع به دانگ و رجوع به کتاب النقودالعربیه شود، شش یک. سدس. (زمخشری). دانگ رجوع به دانگ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
نعت فاعلی از دویدن مثل: روانه از رفتن.
- دوانه گردیدن، دوان شدن. دویدن. (یادداشت مؤلف) :
از سوزش کون دوانه گردی
زآنگونه که در نیابدت تیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حاصل مصدر است از دواندن یا دوانیدن که همیشه به صورت مرکب آید. چون: اسب دوانی و خردوانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دواندن و دوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
منسوب است به دوان که دهی است از دههای کازرون
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا / ی ی)
جلال الدین محمد بن اسعد دوانی صدیقی شافعی. وی ازمردم دوان که دهی از کازرون است می باشد و به روایت برخی از شاگردانش در سال 918 هجری قمری و بنا به روایت برخی دیگر به سال 908 هجری قمری در دوان درگذشت. (از معجم المطبوعات مصر). رجوع به جلال الدین دوانی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دانق. (یادداشت مؤلف) (دهار). جمع واژۀ دانق، معرب دانگ. (یادداشت مؤلف) : صاحب نظری دقیق در احتساب شعیرات و دوانیق... (تاریخ جهانگشای جوینی). الطینه سته عشر ما شجه و الماشجه اربع دوانیق ذهب و صرف ذهبهم علی نصف دینار النیسابوری. (الجماهر ص 36)
لغت نامه دهخدا
(دَ حِ)
جمع واژۀ داحق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ داحق، خرمای دفزک زرد. (آنندراج). رجوع به داحق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ)
جمع واژۀ خانقه، و آن قسمی ورم و درد گلو است. (یادداشت بخط مؤلف) ، جمع واژۀ خانقاه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
لقب منصور ابوجعفر عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس است. گویند چون به خلافت رسید گفت: خواهم مالی به اهل کوفه بخشم از زن و مرد و خرد و بزرگ، چون مال بخش کردندبه هر تن پنج درم رسید از این رو او را دوانقی نام دادند و پس از آن برای بارۀ کوفه از هر تن چهل درم بقهر بازستد. (یادداشت مؤلف). رجوع به منصور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوان
تصویر دوان
دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانق
تصویر دانق
نادان، ضعیف و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوانق
تصویر خوانق
جمع خانقاه، از ریشه پارسی خانگاه ها خوانگاه ها جمع خانقاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواحق
تصویر دواحق
جمع داحق، زرده خرماها خرما خرک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواشق
تصویر دواشق
جمع دوشق، خانه های میانگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوانیق
تصویر دوانیق
جمع دانق، از ریشه پارسی دانگ ها اندازه ای است جمع دانق دوانق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوانه
تصویر دوانه
((دَ نِ))
شتابان، دوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانق
تصویر دانق
((نِ))
یک ششم درهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوان
تصویر دوان
((دَ))
دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی معین