جدول جو
جدول جو

معنی دواسر - جستجوی لغت در جدول جو

دواسر(دُ وا سِ)
شتر بزرگ هیکل توانای قوی جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کواسر
تصویر کواسر
کاسر، پرندگان شکاری، جمع واژۀ کاسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوارس
تصویر دوارس
دارس ها، کهنه سازنده ها، ناپدید کننده ها، جمع واژۀ دارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوایر
تصویر دوایر
دایره ها، شکل مسطح گردی که همه های نقاط آن از مرکز به یک فاصله باشند، خطوط گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، پرهون ها، چنبرها، حلقه ها، باتره ها، تبوراک ها، دف ها، محدوده ها، جمع واژۀ دایره
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوار
تصویر دوار
هر چیزی که گرد خود یا گرد چیز دیگر بچرخد و دور بزند، گردنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوار
تصویر دوار
سرگیجه، حالتی که شخص تصور می کند تمام چیزها دور او می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ اَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان زنجان، با 347 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف).
- دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان).
- ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد:
کآسمان را ترازوی دوسر است
در یکی سنگ و دیگری گهر است.
نظامی.
- مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد:
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دوسر بود بیمر.
فرخی.
، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف).
- چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف).
- دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر:
سواری بغرید از پیش صف
برون زد دوسر خشتی از کین به کف.
اسدی.
خروشید کآن ترک پرخاشخر
که خشتش دوسر بد کله چارپر.
اسدی.
، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش.
- دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) :
تا تن به غم عشق تو نابود شده ست
تن تار بلا و رنج را پود شده ست
در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست
زآن چون آتش دلم همه دود شده ست.
ابوالفرج رونی (از براهین العجم).
، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج).
- دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن:
خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری است بفاصله یک شبه راه تا زبید یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ اِ طَ)
دهی است از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر، در 16500 گزی جنوب شرقی هوراند و 23 هزارگزی جادۀ اهر به کلیبر، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 298 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و سردرختی، شغل اهالیش زراعت و گله داری و فرش بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) (آمار عمومی سال 1335 هجری شمسی)
لغت نامه دهخدا
(گُ اِ سَ)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در7500 گزی جنوب رودسر و 1500 گزی جنوب شوسۀ رودسر به لنگرود واقع شده است. هوای آن معتدل مرطوب مالاریایی و سکنۀ آن 660 تن است. آب آن از پل رود تأمین میشود. محصول آن برنج و مختصر چای و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لِ واسْ سُ)
امیل. عالم اقتصادی و جغرافیادان فرانسوی، مولد پاریس (1828-1911 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ وا سَ)
جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
زندانی به یمامه. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
نام شهری به سیستان. کوره ای است در سجستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ سِ)
جمع واژۀ خاسر. رجوع به خاسر شود
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
گردانیدن حیوانات را گویندبر غله تا از کاه جدا شود، اجرت حیوان و صاحب آن را نیز گویند. (که حیوان را برغله می گرداند). (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ یِ)
جمع واژۀ دایره. دایره ها. (ناظم الاطباء). رجوع به دوایر و دایره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ءِ)
جمع واژۀ دائره. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ دایره. (یادداشت مؤلف). رجوع به دائره و دایره شود.
- دوائر ازمان، مدارات روزانه را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- دوائر فلکی، دوایر عظام، یعنی دایره های کلان که فلک را تنصیف می نمایند و همگی ده اند:
اول - دایرۀ معدل النهار.
دوم - دایرۀ منطقهالبروج.
سوم - دایرۀ مارّه بالاقطاب الاربعه.
چهارم - دایرۀ میل.
پنجم - دایرۀ عرض.
ششم - دایرۀ افق.
هفتم - دایرۀ نصف النهار.
هشتم - دایرۀ اول السموات.
نهم - دایرۀ ارتفاع.
دهم - دایرۀ وسط السماء الرؤیه.
و سوای اینها دوائر صغارند، یعنی دایره های کوچک که فلک را برابر دونیم نمی سازند و آنها بسیارند. (غیاث) (آنندراج).
، (اصطلاح دیوان) دایره ها. شعبه ها. قسمتهای اداری.
- دوائر سرکار، (اصطلاح دیوان) در دوران صفویه، قسمت اعتبارات که عواید ولایت تحت نظارت وی گرد می آمده. (از سازمان اداری حکومت صفویه ص 213). رجوع به دایره شود.
، (اصطلاح عروض) دایره های عروضی. دوایر عروضی. رجوع به دوایر عروضی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
جمع واژۀ دارس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
رسوم الطلل والدیار الدوارس
چو بر صدر منشور توقیع صاحب.
(منسوب به حسن متکلم)
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
جمع واژۀ کاسره. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کاسره شود، شتران که بشکنند چوب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا سَ)
بینی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
دهی است از دهستان مشهد افروز بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 8هزارگزی بابل دشت. دارای 785 تن سکنه است. آب آن از سجاد رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوایر
تصویر دوایر
جمع دایره، دایره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواسه
تصویر دواسه
گروه مردم گروزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواسر
تصویر کواسر
به گونه رمن مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوائر
تصویر دوائر
جمع دایره
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دو سر از گیاهان سفت، کلانشتر، شیر بیشه، سالینه (عتیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواس
تصویر دواس
شیر درنده، مرد دلاور و شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوایر
تصویر دوایر
((دَ یِ))
جمع دایره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوار
تصویر دوار
((دَ یا دُ))
گردش سر، سرگیجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوار
تصویر دوار
((دَ وّ))
بسیار گردنده
فرهنگ فارسی معین