هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف). - دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان). - دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان). - ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد: کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی. - مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد: عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی. ، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف). - چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف). - دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر: سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که خشتش دوسر بد کله چارپر. اسدی. ، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش. - دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست زآن چون آتش دلم همه دود شده ست. ابوالفرج رونی (از براهین العجم). ، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). - دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن: خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری (از آنندراج)