گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سِنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف). - دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان). - دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان). - ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد: کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی. - مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد: عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی. ، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف). - چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف). - دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر: سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که خشتش دوسر بد کله چارپر. اسدی. ، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش. - دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست زآن چون آتش دلم همه دود شده ست. ابوالفرج رونی (از براهین العجم). ، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). - دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن: خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری (از آنندراج)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف). - دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان). - دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان). - ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد: کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی. - مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد: عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی. ، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف). - چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف). - دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر: سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که خشتش دوسر بد کله چارپر. اسدی. ، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش. - دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست زآن چون آتش دلم همه دود شده ست. ابوالفرج رونی (از براهین العجم). ، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). - دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن: خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری (از آنندراج)
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، تفت، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
شوکَران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، تَفت، بیخ تَفت، تودَریون، شَبیبی، شَیکُران
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، طاس، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
کَچَل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کَل، خَشَنگ، چَسَنگ، طاس، داغسَر، لَغسَر، اَصلَع، تَویل، تَز
صاحب دورأس. دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره. (یادداشت مؤلف) ، دوجانبه. دوطرفه. دوسویه. از این سوی و آن سوی، ذهاب و ایاب. رفتن و بازگشتن. (یادداشت مؤلف). - بلیط دوسره، بلیط رفتن و بازگشتن. - بلیط دوسره گرفتن، تهیه یا خرید بلیط برای ذهاب و ایاب. بلیط گرفتن برای رفتن و برگشتن سفری. (یادداشت مؤلف). - دوسره بار کردن، از دو جانب مخالف سود بردن. از دو جهت فایده بردن. (یادداشت مؤلف). - دوسره کرایه کردن مال، برای رفتن و بازگشتن کرایه کردن آن. کرایه کردن مال برای رفتن و بازآمدن. (یادداشت مؤلف)
صاحب دورأس. دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره. (یادداشت مؤلف) ، دوجانبه. دوطرفه. دوسویه. از این سوی و آن سوی، ذهاب و ایاب. رفتن و بازگشتن. (یادداشت مؤلف). - بلیط دوسره، بلیط رفتن و بازگشتن. - بلیط دوسره گرفتن، تهیه یا خرید بلیط برای ذهاب و ایاب. بلیط گرفتن برای رفتن و برگشتن سفری. (یادداشت مؤلف). - دوسره بار کردن، از دو جانب مخالف سود بردن. از دو جهت فایده بردن. (یادداشت مؤلف). - دوسره کرایه کردن مال، برای رفتن و بازگشتن کرایه کردن آن. کرایه کردن مال برای رفتن و بازآمدن. (یادداشت مؤلف)