جدول جو
جدول جو

معنی دوادم - جستجوی لغت در جدول جو

دوادم
(دُ دِ)
آب سرخ است که از درخت طلح یا درخت یز بیرون آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یا دودم، آب سرخ است که از درخت طلح یا درخت یز بیرون آید و اکثر از کوه بیروت از بلاد شام خیزد و گویند در جوف درختهای کهن متکون میگردد و در افعال قایم مقام مومیایی است که در بدل وی مستعمل می شود. (آنندراج). چیزی است مثل صمغو سرخ مایل به سیاهی، از جوف درختهای کهن درآید و در افعال قایم مقام مومیاست. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
دوادم
سرخابه آب سرخی که از برخی درختان بیرون آید
تصویری از دوادم
تصویر دوادم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوام
تصویر دوام
پایدار شدن، همیشه بودن، ثبات و بقا، همیشگی بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودم
تصویر دودم
دارای دو دم یا دو لبه مثلاً شمشیر دودم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمادم
تصویر دمادم
پیوسته، پی در پی، به طور پیوسته، دمادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمادم
تصویر دمادم
پیوسته، پی در پی، به طور پیوسته، دمادم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوادم
تصویر قوادم
جمع واژۀ قادمه، قادم، پیشرو، پر دراز از بال مرغ
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دُ)
پشت سر هم (مکانی). پشت سر یکدیگر. بدنبال هم. قدم بقدم و گام به گام. پیوسته به یکدیگر. متوالیاً. متعاقباً. درست در پی. با کمی فاصله در عقب. لاینقطع. (یادداشت مؤلف). متعاقب و متوالی و دنبال یکدیگر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). متعاقب و پی یکدیگر. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). پیاپی. (از شرفنامۀ منیری) :
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت.
فردوسی.
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزآن شهر نایافته هیچ بهر.
فردوسی.
می و جام و نخجیر بر هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم.
فردوسی.
کمربسته لشکر درآمد چو کوه
ز زابل دمادم گروهاگروه.
فردوسی.
محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و مثال داده بودند تا... اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل مخالف وموافق و هم پسر کاکو و دیگران دانند که از جانب خراسان لشکر دمادم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). تا این غایت هفتادواند غلام آورده اند و دیگر دمادم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). از مستی خاصه شراب صرف واز مستی دمادم پرهیز کنید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
یک صله مادح تو ناستده
اندرآید دمادمش دگری.
مسعودسعد.
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد...
مرکب شهسوار خوبان رفت
لاشۀ صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا
قصّه دمادم است که غصه دمادم است.
خاقانی.
لشکر مغول نیز دمادم او روان شدند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
بگردان ساقیا جام لبالب
به کردار فلک دور دمادم.
سعدی.
- دمادم آمدن کسی (سپاهی، گروهی) ، پی یکدیگر آمدن آنان. (یادداشت مؤلف) :
دمادم به لشکرگه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه.
فردوسی.
من اکنون ز خلخ به اندک زمان
دمادم بیایم پس اندر دمان.
فردوسی.
دو هفته برآمد به فرمان شاه
دمادم به لشکرگه آمد سپاه.
فردوسی.
وز ایران دمادم بیامد سپاه
ز راه بیابان سوی رزمگاه.
فردوسی.
بوالمظفر.... آمد... و دیگران دمادم وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و مخالفان دمادم آمدند. (تاریخ بیهقی).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان.
ناصرخسرو.
- دمادم چیزی روان گشتن، با فاصله کم در پی او روانه شدن:
تو چو خر پیش من روان گشته
من چو خربندگان دمادم خر.
سوزنی.
- دمادم رسیدن سپاهی (عده ای) ، به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. (یادداشت مؤلف) :
ز دریای گیلان چو ابر سیاه
دمادم به ساری رسید آن سپاه.
فردوسی.
مردم سلطان (مسعود) دمادم می رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). دمادم این مبشران رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). و استادم منهی مستور باوی نامزد کرد چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم می رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). و گرگان بازگذاشت و درون تمیشه آمد و خجستانی تا به رباط حفص دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت. (تاریخ طبرستان ج 2 ص 248).
- دمادم فرستادن، پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. (یادداشت مؤلف) :
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزۀ او از وجود سوی عدم.
فرخی.
قاصدان دمادم فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 561). معتمدان می فرستادند دمادم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51).
چه خواهد همی زو که چندین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر.
ناصرخسرو.
- دمادم کردن، پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. (یادداشت مؤلف). در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قراردادن:
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر.
فرخی.
طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
- دمادم کسی رفتن، درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. (یادداشت مؤلف) :
شه شد به مبارکی سوی شهر
فرمود که تو روی دمادم.
عمادی شهریاری.
، النعل بالنعل. طابق النعل بالنعل. سخت پیرو. (یادداشت مؤلف) :
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قضا دمادم.
انوری
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
جمع واژۀ خادم. خدمتکاران. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ)
نوعی از لوبیای هندی است به قدر ماش، سرخ و شفاف و بر سر او نقطۀ سیاهی، و به هندی مسور نامند، و قاطع سیلان آب دهان و مقوی دماغ اطفال. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دور حمله. فرستنده از دور. آنکه از فاصله دور می دمد. دورانداز. توپ و اسلحه که از مسافت دورهدف را میزند: در هر برجی سه ضرب توپ دوردم برعراده ها سوار کرده. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(قَ دِ)
جمع واژۀ قادم. رجوع به قادم شود، جمع واژۀ قادمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی پر دراز مرغ. (آنندراج). رجوع به قادمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
جمع واژۀ آدم. رجوع به آدم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
لحظه به لحظه. لحظه به دنبال لحظه. دمبدم. پیوسته. دمی بر دمی. در هر نفس. پی درپی. پیاپی (زمانی). به هر نفس. در هر لحظه. دمی از پی دمی. مرهً بعد اخری ̍. کرهً بعد اخری ̍. (یادداشت مؤلف). نفس به نفس و دم به دم. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). به هر دم زدنی. دم بدم. (شرفنامۀ منیری) :
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.
فردوسی.
شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقت است که او را برهانیم ز تیمار.
فرخی.
ریش از پی کندن پیاپی
سر از در سیلی دمادم.
انوری.
هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعله های آه دمادم بسوختم.
خاقانی.
بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا
قصه دمادم است که غصه دمادم است.
خاقانی.
ز صدر تو گر غایبم جز به شکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم.
خاقانی.
وزآن کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحتمش بر روان.
سعدی (بوستان).
دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی.
سعدی (بوستان).
دمادم به نان خوردنش هم نشست
وگر مردی آبش ندادی به دست.
سعدی (بوستان).
مثال عمر سربرکرده شمعیست
که کوته باز می باشد دمادم.
سعدی.
، هر دم. (ناظم الاطباء) :
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.
سعدی.
بیم آن است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند.
سعدی.
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهدعامی.
سعدی.
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
سعدی (بوستان).
، اکثر اوقات. (ناظم الاطباء) ، نفس نفس زنان. شمیدن و شمانیدن. (یادداشت مؤلف) ، لبالب. لب بلب. که تا دهانۀ ظرف برسد. مملو. پر. (از یادداشت مؤلف) :
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم بدادند بر گرگسار.
فردوسی.
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسبد بدانگه که خرم شود.
فردوسی.
پارسی زبانی ابوهریره را پرسید دهاق چه باشد به پارسی جواب داد گفت دمادم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 464).
جان خاک شود به طمع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم.
خاقانی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.
سعدی (بوستان).
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد وپرهیزت.
سعدی.
- رطل (جام، شراب) دمادم، جام شراب که پی درپی خورند. جام لبالب از باده. جام که لب بلب از شراب پر بود. (از یادداشت مؤلف) :
بدین گونه تا شاد و خرم شدند
ز خوردن به جام دمادم شدند.
فردوسی.
بگفت و شراب دمادم کشید
به می انده از چهرۀ غم کشید.
فردوسی.
می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود.
منوچهری.
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.
اسدی.
در وی از ساقی می درد دمادم نوشی
بر دل از بار شره زخم دمادم بینی.
جمال الدین عبدالرزاق.
ساقیا جام می عشق دمادم درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد.
عطار.
، همین دم. (ناظم الاطباء). دمی از پس دم دیگر. دمی بعد دم دیگر، الاّن. اکنون. هم اکنون. حال. (از یادداشت مؤلف) :
وزآن پس نشان تهمتن بخواست
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
بدو گفت رستم ز نخجیر گور
دمادم بیاید که بررفت هور.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
جمع واژۀ نادم. رجوع به نادم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
پشته های نرم خاکین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دواد
تصویر دواد
شتابنده تیز رو، کرم ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودم
تصویر دودم
دولبه، از دو سو ببرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوام
تصویر دوام
پایدار شدن، ایستادگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوادم
تصویر قوادم
جمع قادم، سرها سرها آدمیان، جمع قادمه، پرها دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوادم
تصویر خوادم
جمع خادم، خدمتکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواده
تصویر دواده
یک کرم ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمادم
تصویر دمادم
لحظه به لحظه، دمبدم، پیوسته، دمی بر دمی، پی در پی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوادو
تصویر دوادو
((دَ دَ وْ))
دوندگی، مجازاً سعی، کوشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمادم
تصویر دمادم
((دَ دَیا دُ دُ))
پی درپی، لحظه به لحظه، لبالب، لبریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوام
تصویر دوام
((دَ))
پایداری، ثبات، استمرار، همیشگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوام
تصویر دوام
دیرندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دمادم
تصویر دمادم
لحظه به لحظه
فرهنگ واژه فارسی سره
پیاپی، پیوسته، متصل، متواتر، متواتراً، متوالیا، یک ریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دوام
تصویر دوام
Durability, Permanence
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پی در پی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن دوباره ی گوسفندان، نوعی حشره
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دوام
تصویر دوام
прочность , постоянство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دوام
تصویر دوام
Haltbarkeit, Beständigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دوام
تصویر دوام
міцність , постійність
دیکشنری فارسی به اوکراینی