جدول جو
جدول جو

معنی دوآتشه - جستجوی لغت در جدول جو

دوآتشه
چیزی که دوبار روی آتش گذاشته شده باشد، کنایه از تندرو، افراطی
تصویری از دوآتشه
تصویر دوآتشه
فرهنگ فارسی عمید
دوآتشه
(دُ تَ شَ / شِ)
که دو نوبت تف آتش بدان رسیده باشد.
- نان دوآتشه، نان که خوب پخته و برشته شده باشد. دوتنوره. (یادداشت مؤلف).
، هر چیزی که دو مرتبه تقطیر شده باشد. (ناظم الاطباء).
- عرق دوآتشه، عرق شرابی که دو مرتبه تقطیر کرده باشند. (ناظم الاطباء). شرابی که مکرریا دو نوبت کشیده باشند. (آنندراج) ، گل دوروی. قسمی گل سرخ. (یادداشت مؤلف) ، هر چیز زوردار و قوی. (ناظم الاطباء). رجوع به دوروی شود، کنایه است از کسی که سخت طرفدارمتعصب فرقه یا مذهب یا مسلکی باشد: یکی از پیروان دوآتشۀ میرزا حسین علی بها، شیخ علی اکبر شهمیرزادی بود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دوآتشه
((~. تَ ش))
دو بار پخته شده یا در معرض آتش قرار گرفته، کاملاً برشته، دو بار تقطیر شده، عرق دو آتشه، تند و افراطی
تصویری از دوآتشه
تصویر دوآتشه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوخته
تصویر دوخته
آنچه با نخ و سوزن به هم پیوسته و سرهم شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشه
تصویر دوشه
ظرف شیر دوشیدن، ظرفی که در آن شیر بدوشند، گاودوش، گاودوشه، کاویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتشه
تصویر آتشه
برق، آذرخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوته
تصویر دوته
دوتا، دولا، خمیده، کج، منحنی، دوتو، دوتوی
فرهنگ فارسی عمید
(دُ تَهْ)
دوتو. (ناظم الاطباء). دوتا و دوتو و منحنی و دوبالا. (آنندراج). دوتا. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). رجوع به دوتو در همه معانی شود.
- دوته طاق، کنایه از ابروی کمان و خمیده:
ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم دوته گردم
از آن جادو و زآن آهو سیه چشمش دوته طاقش.
منوچهری.
- دوته کردن، خم کردن. دولا کردن. تاکردن. خم دادن. دوتو کردن. خمانیدن:
دردا که همه روی به ره باید کرد
وین مفرش عاشقی دوته باید کرد.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
با همه نااهلی خود گه گهی
پشت به دیوار دوته می کنم.
سپاهانی (از شرفنامه).
سالک صلیب بتکدۀ سیآت ماست
قدی که در نماز دوته می کنیم ما.
سالک قزوینی (از آنندراج).
- دوته گردیدن، خمیدن. منحنی شدن. دوتا شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ / شِ)
برق. آدرخش
لغت نامه دهخدا
(دُ پَتْ تِ)
پارچه و یا شالی که دولا کرده به روی شانه ها اندازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
موضعی است در هندوستان به میانۀ رود خانه گنگا و جمنا که بسبب مشروب شدن از آن دو رودخانه بدین نام خوانند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به دوآب (مدخل نخست) شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
با دو آب. بادو نوبت آب، با دو انزال:
آنکه به یک شب دوآبه کردی سی بار
اکنون سی شب هم از دو بار فروماند.
سوزنی.
، لیمو یا دیگر مرکبات بر درخت که دو سال بر آن گذشته و آبدارتر شده است. که از سال پیش بر درخت مانده باشد. (یادداشت مؤلف) ، ته چین پلو هرگاه چلوکش کنند، و نقیض آن یک آبه است که یک بار و در یک آب پزند و این بیشتر در هندوستان معمول است. و در لهجۀ شوشتر دواوّه گویند. (لغت محلی شوشتر) ، آبگوشتی که آنرا بردارند و باز آب در دیگ کنند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مضاعف. (ناظم الاطباء). ضعف. (ناظم الاطباء) (دهار) (زمخشری) ، دولا، جامۀ دوتاه دار. (یادداشت مؤلف) ، دولا و خمیده و منحنی و دوتو. (آنندراج). چفته. خم. خم شده. کوژ. کوز. دوتا. دوته. (یادداشت مؤلف). مقابل آخته و راست: خنث. تخنث، دوتاه و شکسته شدن. متخضد. اخضد، دوتاشونده. خروع، زن دوتاه شد از نرمی. تخود، دوتاه شدن شاخه. (منتهی الارب) :
بر سرت خورشید می لرزید با چشم پرآب
بر درت گردون همی گردید با قد دوتاه.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
اگر چه داشت از این پیش ذوق یکتایی
ز آسمان قدم اکنون بسی دوتاه ترست.
علی خراسانی (از آنندراج).
- آسمان دوتاه، آسمان خمیده پشت:
شعلۀ شمع روزگار دورنگ
درزد آتش به آسمان دوتاه.
انوری.
- زلف دوتاه، زلف دوتو. گیسوی بخم:
او سخن گفت نتاند چه گنه تاند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه.
فرخی.
، منافق. ناموافق. خلاف یکرنگ و یکرو و یک پهلو و یکرای. (یادداشت مؤلف) :
با پدر یکدل و یکرایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچکسی بر تو دوتاه.
فرخی.
نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دُ تَپْ پَ / پِ)
نام قریه ای است در کوهستان کشمیر و دارالامارۀ حاکم کاکاووبنسایست و این دو طایفه شست هزار خانه اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَطْ طُ)
خیاطی شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. کتیب: حلبه، تعویذ دوخته در چرم. (منتهی الارب). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط، جامۀ دوخته شده. (منتهی الارب). فتق، دوخته بازکردن. (تاج المصادر بیهقی) :
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمۀدوزخ.
عنصری.
- نادوخته، دوخته نشده، جامه های دوخته و نادوخته: پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به مادۀ نادوخته در جای خود شود.
- بردوخته، دوخته. خیاطت شده:
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.
نظامی.
- جامه یا لباس دوخته، لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد.
، بخیه شده. (ناظم الاطباء) ، محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده:
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته.
فردوسی.
حضیف، نعل دوخته. (منتهی الارب) ، به تیر و نیزه و امثال آن، زره و جامه برتن چسبانده. (یادداشت مؤلف). انخراق، دوخته شدن به نیزه. (منتهی الارب) ، بسته. مقابل باز. فراهم آمده، چنانکه چشم و لب و دهن. (یادداشت مؤلف) :
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته.
فردوسی.
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
دهن سگ به لقمه دوخته به.
سعدی (گلستان).
- دوخته چشم، که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند:
چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
خاقانی.
، بسته. دربند. بندی. (یادداشت مؤلف) :
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
مسعودسعد.
، پیوسته. دمادم. متصل. پی درپی. (یادداشت مؤلف) :
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته.
فردوسی.
، اندوده شده و نصب شده. (ناظم الاطباء)
اندوخته. (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده. توخته. رجوع به دوختن شود، جمعشده. (منتهی الارب) ، اداکرده و گزارده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). توخته. رجوع به دوختن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
دوشیده. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). دوشیده شده. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) : النخیره، شیر بز و میش بر هم دوخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُ فَتْ تَ / تِ)
دستار و کمربندی را گویند که در هر دو طرف آن عرضاً چیزی از طلا یا نقره یا ابریشم یا ریسمان به سوزن کار کرده باشند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ شَ / شِ)
به معنی مضاعف است. (از آنندراج). مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ)
کنایه از لب معشوق باشد. دو غنچه. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ پُ تَ / تِ)
دوترکه. دوردیفه. دوراکبه. دوتنه. (یادداشت مؤلف).
- دوپشته سوار شدن، دوتنه بر ستور یا وسیلۀ نقلیه ای مانند دوچرخه و موتورسیکلت برنشستن. بر ترک سوار بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ / شِ)
که دارای دوپوش (دوپوشش) است. سقفی بر سقفی: اتاق دوپوشه. اتاقی که سقف آن دولا پوشیده شده باشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رَ / رِ)
دختره و دختر کوچک و دوشیزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ / شِ)
دوریسه و پارچۀ کتانی. (ناظم الاطباء). رجوع به دوریسه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
محمدعلی میرزا متخلص به دولت (متولد 1203 و متوفای 1237 ه. ق.) پسر اول فتحعلیشاه بود. وی حکمران کرمانشاه و سرحد دار عراقین بود و در 1236 ه. ق. مأمور حمله به خاک عراق شد و در 1237 ه. ق. بین سرحد و کرمانشاه مرد. وی پدر محمدحسین میرزا حشمت الدوله و طهماسب میرزا مؤیدالدوله و امامقلی میرزا اعتمادالدوله است. (از فرهنگ فارسی معین). شاهزادۀ بلند همت بزرگترین پسر فتحعلیشاه قاجار بود به سال 1203 ه. ق. در قصبۀ نوا به دنیا آمد و به سال 1237 ه. ق. در بازگشت از بغداد درگذشت. او گاهی که از امور مملکت داری فراغت می یافت به سرودن اشعار می پرداخت، از آن جمله است:
از مرگ کسی تا نشوی خرم و غمگین
کاین ره همه را پیش بود پیش و پس ما.
عمر به پایان رسید یار نشد یار ما
آه ز عمر کم و حسرت بسیار ما
نیست ملامت به ما با همه ناقابلی
شد چو ز راه کرم خواجه خریدار ما
نامه و رو از گناه هر دو سیه گشت آه
گر نکند شستشو دیدۀ خونبار ما.
(از مجمعالفصحاء ج 1 ص 26).
و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ /شِ)
بستو که دو دسته دارد. (یادداشت مؤلف). مرطبان. سفالین کوچک: در خواب چنین دیدم که دو گوشه جغرات آوردند. (انیس الطالبین بخاری). حضرت خواجه با من این خواب می گزارد که خادمه دو گوشۀ جغرات آورد. (انیس الطالبین بخاری) ، هر ظرفی که دو دسته داشته باشد:
گویدکایدون نماند جای نیوشه
در فکند سرخ مل به رطل دوگوشه.
منوچهری.
، هر چیز که دو پیش آمدگی داشته باشد و به کنجی و زاویه ای منتهی شود:
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخۀ ناهید
ز هش بمالد گوش دو گوشۀ بهرام.
(از سندبادنامه ص 12)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
کرسی ایالت وین پایتخت قدیم پوآتو، در فرانسه در ملتقای رود خانه کلن و پوآوره و در 332 هزارگزی جنوب غربی پاریس. عدّۀ سکنه 546، 41 تن یک دانشگاه (شامل دانشکدۀ حقوق، ادبیات و علوم) و فرهنگستان و مدرسه متوسطه و یک مدرسه مخصوص به رهبانان، یک کتابخانه و باغ نباتات و موزۀ آثار عتیقه و تاریخ طبیعی و چند کلیسای رومی و برخی از آثار عتیقۀ مربوط به زمان رومیان. کارخانه های فانل بافی و چینی سازی، و رنگرزی، و مشروبات و تجارت آن رونق دارد یک سور قدیم با هفت دروازه شهر را احاطه کرده کوچه های آن کج و معوج و تنگ است و وقتی هم مرکز خطۀ پوآتو بوده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از دو ته
تصویر دو ته
نوعی تار که دارای دو تار (سیم) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو آتش
تصویر دو آتش
دو غنچه، لب معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخته
تصویر دوخته
مکتوب، خیاطی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشه
تصویر آتشه
برق آذرخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو آتشه
تصویر دو آتشه
نانی که خوب پخته و برشته شده باشد، دو تنوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشه
تصویر دوشه
((ش))
ظرفی که در آن شیر بدوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشه
تصویر آتشه
((تَ یا تِ ش ِ))
برق، آذرخش
فرهنگ فارسی معین
حیوان دوساله
فرهنگ گویش مازندرانی
بسته
فرهنگ گویش مازندرانی