موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده، کنایه از موجود گمراه کننده و بدکار نظیر شیطان، مردان قوی هیکل و دلاور. مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می کرده اند
موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده، کنایه از موجود گمراه کننده و بدکار نظیر شیطان، مردان قوی هیکل و دلاور. مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می کرده اند
نهیب، فریاد بلند برای ترساندن، تشر، ترس، بیم، هراس، تشویش، اضطراب، نگرانی، گزند، آسیب، قهر، تندی، خشم، مهلکه، معرکه، در موسیقی گوشه ای در آواز افشاری و دستگاه های ماهور و نوا
نهیب، فریاد بلند برای ترساندن، تشر، ترس، بیم، هراس، تشویش، اضطراب، نگرانی، گزند، آسیب، قهر، تندی، خشم، مهلکه، معرکه، در موسیقی گوشه ای در آواز افشاری و دستگاه های ماهور و نوا
نام شهری در هندوستان که دهلی نیز گویند. (ناظم الاطباء). صورتی از دهلی و منسوب به آن دهلوی است: سخن زان گونه گفتم من بلند امروز در دهلو که از خواب گران بیدار کردستم به شروانش. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). سریری که شیرین و خسرو زدند ز دارای شروان و دهلو زدند. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به دهلی شود
نام شهری در هندوستان که دهلی نیز گویند. (ناظم الاطباء). صورتی از دهلی و منسوب به آن دهلوی است: سخن زان گونه گفتم من بلند امروز در دهلو که از خواب گران بیدار کردستم به شروانش. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). سریری که شیرین و خسرو زدند ز دارای شروان و دهلو زدند. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به دهلی شود
منسوب به ده، قروی. روستایی. دهقان. ده نشین. (یادداشت مؤلف) : چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و دهی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490). در آن ده که طالع نمودش بهی دهی را ببخشید فرماندهی. سعدی (بوستان). و رجوع به دهقان شود
منسوب به ده، قروی. روستایی. دهقان. ده نشین. (یادداشت مؤلف) : چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و دهی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490). در آن ده که طالع نمودش بهی دهی را ببخشید فرماندهی. سعدی (بوستان). و رجوع به دهقان شود
نوعی از شیاطین. (برهان). شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). شیطان. (ترجمان القرآن). آهرمن. (فرهنگ اسدی طوسی). اهرمن: بکار آور آن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر بفرمان دیو. بوشکور. فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. (ترجمه طبری بلعمی). درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو گمراه کرد. دقیقی. از اندیشۀ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور. فردوسی. بماهوی گفت ای بداندیش مرد چرا دیو چشم ترا خیره کرد. فردوسی. سخن زین نشان مرددانا نگفت برآنم که با دیو گشتی تو جفت. فردوسی. ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر. عنصری. یکی مهره باز است گیتی که دیو ندارد بترفند او هیچ تیو... عنصری. دیوست آنکس که هست عاصی در امر او دیو در امر خدای عاصی باشد نعم. منوچهری. ز آسمان هنر درآمد جم باز شد لوک و لنگ دیو رجیم. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381). نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را. ناصرخسرو. و یا دیوان بگردون بر دویدند که گفتار سروشان می شنیدند. (ویس و رامین). پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). شوی کار دیو بدآئین کنی پس آنگاه بر دیو نفرین کنی. اسدی. نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد. ناصرخسرو. زیرا که وی است (دبیری) که مردم رااز مردمی بدرجۀ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه). در جهانی که طبع در کار است دیو لاحول گوی بسیار است. سنائی. یکجهان دیو را شهابی بس چرخ را خسرو آفتابی بس. سنایی. در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ. سنایی. بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیر خیر یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر. سوزنی. بهر گنه که مشارالیه خلق شدم از آنکه وسوسۀ دیو بد مشیر مرا. سوزنی. زو دیو گریزنده و او داعی انصاف زو حکمت نازنده و او منهی الباب. خاقانی. هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس حق بود دیو را که نشد آشنای خاک. خاقانی. چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی). تا ندرد دیو گریبانت خیز دامن دین گیر و در ایمان گریز. نظامی. چو دیو از آهنش دشمن گریزد که بر هر شخص کافتد برنخیزد. نظامی. دیو آزموده به از مردم ناآزموده. (مرزبان نامه). سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم. سعدی. اگر مرد لهو است و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندر دماغ. سعدی. ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز. حافظ. دیو چو بیرون رود فرشته درآید. حافظ. دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند. حافظ. از نخشبی مدار طمع در جهان کرم نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم. (صحاح الفرس). - دیو بندی، دیو اسیر و دربند آمده: سخن دیوبندیست در چاه دل به بالای کام و دهانش مهل. سعدی. - دیودین، شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء)، صورت وهمی. غول. (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت. غول: و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه طبری بلعمی). چو جمشید دیوت بفرمان نبود چو کاوس گردونت ایوان نبود. فردوسی. که آن خانه دیو افسونگر است طلسم است و دربند جادو در است. فردوسی. اگر چند فرزند چون دیو زشت بود نزد مادر چو حور بهشت. اسدی. خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71). چرا از دیو جستم مهربانی چرا از کور جستم دیده بانی. (ویس و رامین). دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت دیو گرفت از نخست تخت سلیمان. ابوحنیفۀاسکافی (تاریخ بیهقی). ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر. ناصرخسرو. گاو مانند دیوی از دوزخ سوی آن زال تاخت از مطبخ. سنائی. دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود. سنائی. محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مهبط نور الهی نشود خانه دیو. کمال اسماعیل. دیو هم وقتی سلیمانی کند لیک هر جولاهه اطلس کی تند. مولوی. دیو خوشروی به از حور گره پیشانی. سعدی. - خواب دیو، خوابی سنگین. (یادداشت مؤلف). - دیو استنبه، درشت و بی اندام. (ناظم الاطباء). - دیو در حمام، درشت و کریه جثه و چهره. (یادداشت مؤلف). - دیو در شیشه بودن، مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن: هرچه بخواهد بده که گنده زبانست دیو رمیده نه کنده داند و نه رش. منجیک. بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو درشیشه به. سعدی. - دیو رمیده، عفریت جسته از بند. - دیو شبینه،کابوس. (ناظم الاطباء) - دیو و دد، عفریت و وحش: دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد. (شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف). بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا. (از یادداشت دهخدا). - دیو هفت در، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه. (برهان). - دیو هفت سر، کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است. (از شرفنامۀ منیری). - ، موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر: گاهی براق چارملک را لگام گیر گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام. خاقانی. - ، کنایه از کرۀ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است. (برهان). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه. (غیاث). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامۀ منیری). - دیو هوا، کنایه از شیطان و نفس اماره: بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی. - مملکت دیوها، مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین). - نره دیو، دیو نر. دیو زورمند و قوی. عفریت قوی: جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست. فردوسی. از آن گرگساران و جنگاوران وز آن نره دیوان مازندران. فردوسی. ، جن: جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند. ناصرخسرو. ، به عقیدۀ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است. (التدوین). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است. (التدوین). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست. (التدوین)، در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته. در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است. (دائره المعارف فارسی)، پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء). - دیو سپید، دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی: بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد و غندی و بید. فردوسی. بدست تهی برنیاید امید به زر برکنی چشم دیو سپید. فردوسی. بدی گر خود بدی دیو سپیدی به پیش بید برگش برگ بیدی. نظامی. ، ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع. (برهان). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایۀ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج) : سپهدار کاکوی برزد غریو بمیدان درآمد بمانند دیو. فردوسی. ، نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره. (از یادداشت مؤلف). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائره المعارف فارسی)، در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ). (یادداشت مؤلف)، این کلمه را جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونۀ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال ’شغال’ را بهمین قصد بکار برند، دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره. (یادداشت دهخدا)، هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)، در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت، زشت و بدخلقت. (یادداشت مؤلف). مردم جنگلی. غول. (ناظم الاطباء). - دیومردم، مردم بدکردار: بسی کان گوهر بر آن کوهسار همان دیومردم فزون از شمار. اسدی. ، نوعی از جامۀ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه. (برهان) (ناظم الاطباء)، کج اندیش، کج طبع. (برهان)، ستم و جور و ظلم. (ناظم الاطباء)، کنایه از قهر و غضب. (برهان). خشم و قهر وغضب. (ناظم الاطباء)، مجازاً نفس اماره. (یادداشت دهخدا) : دین چو بدنیا بتوانی خرید کن مکن دیو نباید شنید. نظامی. یا چو دیوی کو عدوی جان ماست نارسیده زحمتش از ما و کاست. مولوی. گفت او را کی زدم ای جان دوست من بر آن دیوی زدم کو اندروست. مولوی. بندۀ آن دیو میباید شدن چونکه غالب اوست در هر انجمن. مولوی. دیو گرگ است و تو همچون یوسفی دامن یعقوب مگذار ای صفی. مولوی. نی غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. دیویست درون من که پنهانی نیست بر داشتن سرش به آسانی نیست ایمانش هزار بار تلقین کردم آن کافر راسر مسلمانی نیست. شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده). دیو نشد تا برون فرشته نیامد حافظ این نغز نکته گفت بدیوان دل نتوان داشت جای قدس ملائک تا بود از خبث آشیانۀ دیوان. سید نصراﷲ تقوی. - دیو آتشی، کنایه از نفس اماره. (آنندراج). - دیو نفس، مراد همان نفس اماره است: از دست دیو نفس کجا برهی تا تو دل از طمع نکنی شسته. ناصرخسرو. گر ز دیو نفس میجویی امان رو نهان شو چون پری از مردمان. بهائی. ، در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی)، شهوت. (ناظم الاطباء). - دیو شهوت، شیطان هوا و هوس. (ناظم الاطباء). ، کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء)
نوعی از شیاطین. (برهان). شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). شیطان. (ترجمان القرآن). آهرمن. (فرهنگ اسدی طوسی). اهرمن: بکار آور آن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر بفرمان دیو. بوشکور. فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. (ترجمه طبری بلعمی). درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو گمراه کرد. دقیقی. از اندیشۀ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور. فردوسی. بماهوی گفت ای بداندیش مرد چرا دیو چشم ترا خیره کرد. فردوسی. سخن زین نشان مرددانا نگفت برآنم که با دیو گشتی تو جفت. فردوسی. ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر. عنصری. یکی مهره باز است گیتی که دیو ندارد بترفند او هیچ تیو... عنصری. دیوست آنکس که هست عاصی در امر او دیو در امر خدای عاصی باشد نعم. منوچهری. ز آسمان هنر درآمد جم باز شد لوک و لنگ دیو رجیم. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381). نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را. ناصرخسرو. و یا دیوان بگردون بر دویدند که گفتار سروشان می شنیدند. (ویس و رامین). پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). شوی کار دیو بدآئین کنی پس آنگاه بر دیو نفرین کنی. اسدی. نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد. ناصرخسرو. زیرا که وی است (دبیری) که مردم رااز مردمی بدرجۀ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه). در جهانی که طبع در کار است دیو لاحول گوی بسیار است. سنائی. یکجهان دیو را شهابی بس چرخ را خسرو آفتابی بس. سنایی. در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ. سنایی. بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیر خیر یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر. سوزنی. بهر گنه که مشارالیه خلق شدم از آنکه وسوسۀ دیو بد مشیر مرا. سوزنی. زو دیو گریزنده و او داعی انصاف زو حکمت نازنده و او منهی الباب. خاقانی. هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس حق بود دیو را که نشد آشنای خاک. خاقانی. چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی). تا ندرد دیو گریبانت خیز دامن دین گیر و در ایمان گریز. نظامی. چو دیو از آهنش دشمن گریزد که بر هر شخص کافتد برنخیزد. نظامی. دیو آزموده به از مردم ناآزموده. (مرزبان نامه). سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم. سعدی. اگر مرد لهو است و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندر دماغ. سعدی. ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز. حافظ. دیو چو بیرون رود فرشته درآید. حافظ. دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند. حافظ. از نخشبی مدار طمع در جهان کرم نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم. (صحاح الفرس). - دیوِ بندی، دیو اسیر و دربند آمده: سخن دیوبندیست در چاه دل به بالای کام و دهانش مهل. سعدی. - دیودین، شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء)، صورت وهمی. غول. (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت. غول: و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه طبری بلعمی). چو جمشید دیوت بفرمان نبود چو کاوس گردونت ایوان نبود. فردوسی. که آن خانه دیو افسونگر است طلسم است و دربند جادو در است. فردوسی. اگر چند فرزند چون دیو زشت بود نزد مادر چو حور بهشت. اسدی. خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71). چرا از دیو جستم مهربانی چرا از کور جستم دیده بانی. (ویس و رامین). دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت دیو گرفت از نخست تخت سلیمان. ابوحنیفۀاسکافی (تاریخ بیهقی). ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر. ناصرخسرو. گاو مانند دیوی از دوزخ سوی آن زال تاخت از مطبخ. سنائی. دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود. سنائی. محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مهبط نور الهی نشود خانه دیو. کمال اسماعیل. دیو هم وقتی سلیمانی کند لیک هر جولاهه اطلس کی تند. مولوی. دیو خوشروی به از حور گره پیشانی. سعدی. - خواب دیو، خوابی سنگین. (یادداشت مؤلف). - دیو استنبه، درشت و بی اندام. (ناظم الاطباء). - دیو در حمام، درشت و کریه جثه و چهره. (یادداشت مؤلف). - دیو در شیشه بودن، مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن: هرچه بخواهد بده که گنده زبانست دیو رمیده نه کنده داند و نه رش. منجیک. بداندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو درشیشه به. سعدی. - دیو رمیده، عفریت جسته از بند. - دیو شبینه،کابوس. (ناظم الاطباء) - دیو و دد، عفریت و وحش: دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد. (شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف). بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا. (از یادداشت دهخدا). - دیو هفت در، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه. (برهان). - دیو هفت سر، کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است. (از شرفنامۀ منیری). - ، موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر: گاهی براق چارملک را لگام گیر گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام. خاقانی. - ، کنایه از کرۀ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است. (برهان). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه. (غیاث). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامۀ منیری). - دیو هوا، کنایه از شیطان و نفس اماره: بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی. - مملکت دیوها، مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین). - نره دیو، دیو نر. دیو زورمند و قوی. عفریت قوی: جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست. فردوسی. از آن گرگساران و جنگاوران وز آن نره دیوان مازندران. فردوسی. ، جن: جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند. ناصرخسرو. ، به عقیدۀ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است. (التدوین). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است. (التدوین). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست. (التدوین)، در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته. در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است. (دائره المعارف فارسی)، پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء). - دیو سپید، دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی: بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد و غندی و بید. فردوسی. بدست تهی برنیاید امید به زر برکنی چشم دیو سپید. فردوسی. بدی گر خود بدی دیو سپیدی به پیش بید برگش برگ بیدی. نظامی. ، ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع. (برهان). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایۀ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج) : سپهدار کاکوی برزد غریو بمیدان درآمد بمانند دیو. فردوسی. ، نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره. (از یادداشت مؤلف). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائره المعارف فارسی)، در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ). (یادداشت مؤلف)، این کلمه را جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونۀ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال ’شغال’ را بهمین قصد بکار برند، دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره. (یادداشت دهخدا)، هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)، در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت، زشت و بدخلقت. (یادداشت مؤلف). مردم جنگلی. غول. (ناظم الاطباء). - دیومردم، مردم بدکردار: بسی کان گوهر بر آن کوهسار همان دیومردم فزون از شمار. اسدی. ، نوعی از جامۀ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه. (برهان) (ناظم الاطباء)، کج اندیش، کج طبع. (برهان)، ستم و جور و ظلم. (ناظم الاطباء)، کنایه از قهر و غضب. (برهان). خشم و قهر وغضب. (ناظم الاطباء)، مجازاً نفس اماره. (یادداشت دهخدا) : دین چو بدنیا بتوانی خرید کن مکن دیو نباید شنید. نظامی. یا چو دیوی کو عدوی جان ماست نارسیده زحمتش از ما و کاست. مولوی. گفت او را کی زدم ای جان دوست من بر آن دیوی زدم کو اندروست. مولوی. بندۀ آن دیو میباید شدن چونکه غالب اوست در هر انجمن. مولوی. دیو گرگ است و تو همچون یوسفی دامن یعقوب مگذار ای صفی. مولوی. نی غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. دیویست درون من که پنهانی نیست بر داشتن سرش به آسانی نیست ایمانش هزار بار تلقین کردم آن کافر راسر مسلمانی نیست. شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده). دیو نشد تا برون فرشته نیامد حافظ این نغز نکته گفت بدیوان دل نتوان داشت جای قدس ملائک تا بود از خبث آشیانۀ دیوان. سید نصراﷲ تقوی. - دیو آتشی، کنایه از نفس اماره. (آنندراج). - دیو نفس، مراد همان نفس اماره است: از دست دیو نفس کجا برهی تا تو دل از طمع نکنی شسته. ناصرخسرو. گر ز دیو نفس میجویی امان رو نهان شو چون پری از مردمان. بهائی. ، در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی)، شهوت. (ناظم الاطباء). - دیو شهوت، شیطان هوا و هوس. (ناظم الاطباء). ، کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء)
کشور. (یادداشت مؤلف). ولایتی که محل سکنای قوم یعنی مردمان متشکل از چند عشیره بود در شکل حکومت آریاهای ایرانی قدیم. (ایران باستان ج 1 ص 160). در فارسی لغاتی داریم که دایرۀ مفهوم پارینۀ آنها تنگتر شده از آنهاست دیه یا ده که در فرس هخامنشی دهیو و در اوستا دخیو به معنی کشور یا مملکت است و داریوش بزرگ در سنگنبشتۀ کشورهای بهستان، بابل و مصر و سغد و خوارزم و جز آن را دهیو نامیده است. (فرهنگ ایران باستان ص 60)
کشور. (یادداشت مؤلف). ولایتی که محل سکنای قوم یعنی مردمان متشکل از چند عشیره بود در شکل حکومت آریاهای ایرانی قدیم. (ایران باستان ج 1 ص 160). در فارسی لغاتی داریم که دایرۀ مفهوم پارینۀ آنها تنگتر شده از آنهاست دیه یا ده که در فرس هخامنشی دهیو و در اوستا دخیو به معنی کشور یا مملکت است و داریوش بزرگ در سنگنبشتۀ کشورهای بهستان، بابل و مصر و سغد و خوارزم و جز آن را دهیو نامیده است. (فرهنگ ایران باستان ص 60)
امر) به معنی بزنید و حمله کنید. فرمانی بوده است حمله کردن و زدن و کشتن را. (یادداشت مؤلف). امر به زدن یعنی بزنید. (از برهان) .صاحب شرفنامه می گوید یعنی بزنید و فقط در همین صیغۀ امر بدین معنی استعمال می شود لاغیر. اما گفتۀ او بر اساسی نیست و ’ده’ صیغۀ دیگر آن است: شما روی یکسر سوی من نهید چو من بر خروشم دمید و دهید. فردوسی. پس از خشم فرمود کین را دهید همه دستها را به خون درنهید. اسدی. و بویهی اسب تازی داشت خیاره با چندتن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان دره ها و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن بسیار که کنید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 43). ثم قال (المنصور) لاهل خراسان ’دهید’ فشدخوا بالعمد حتی سالت ادمغتهم... ثم قال ’دهید’ فشدخ الکلبی معهم. (عیون الاخبار ج 2 ص 208)
امر) به معنی بزنید و حمله کنید. فرمانی بوده است حمله کردن و زدن و کشتن را. (یادداشت مؤلف). امر به زدن یعنی بزنید. (از برهان) .صاحب شرفنامه می گوید یعنی بزنید و فقط در همین صیغۀ امر بدین معنی استعمال می شود لاغیر. اما گفتۀ او بر اساسی نیست و ’ده’ صیغۀ دیگر آن است: شما روی یکسر سوی من نهید چو من بر خروشم دمید و دهید. فردوسی. پس از خشم فرمود کین را دهید همه دستها را به خون درنهید. اسدی. و بویهی اسب تازی داشت خیاره با چندتن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان دره ها و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن بسیار که کنید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 43). ثم قال (المنصور) لاهل خراسان ’دهید’ فشدخوا بالعمد حتی سالت ادمغتهم... ثم قال ’دهید’ فشدخ الکلبی معهم. (عیون الاخبار ج 2 ص 208)
ناقه دهین، ماده شتر کم شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر کم شیر. (دهار). اشتر اندک شیر. (مهذب الاسماء) ، لحیه دهین، ریش چرب و روغن مالیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دارویی که در جوهر آن چیزی از چربی و روغن باشد، مانند حبوب. (از قانون ابن سینا کتاب دوم ص 147)
ناقه دهین، ماده شتر کم شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر کم شیر. (دهار). اشتر اندک شیر. (مهذب الاسماء) ، لحیه دهین، ریش چرب و روغن مالیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دارویی که در جوهر آن چیزی از چربی و روغن باشد، مانند حبوب. (از قانون ابن سینا کتاب دوم ص 147)
دهی از دهستان خورش رستم شاهرود شهرستان هروآباد، در 7هزارگزی باختری هشجین و دویست هزار و پانصد گزی شوسۀ هروآباد به میانه، با163 تن سکنه، آب آن چشمه، محصول آنجا غلات و میوه، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان خورش رستم شاهرود شهرستان هروآباد، در 7هزارگزی باختری هشجین و دویست هزار و پانصد گزی شوسۀ هروآباد به میانه، با163 تن سکنه، آب آن چشمه، محصول آنجا غلات و میوه، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
صورت اوستایی کلمه ده است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرۀ مفهوم پارینۀ آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60)
صورت اوستایی کلمه دِه است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرۀ مفهوم پارینۀ آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60)