جدول جو
جدول جو

معنی دهلر - جستجوی لغت در جدول جو

دهلر
(دِهْ لُ)
دهی است از دهستان هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. واقع در یک هزارگزی جنوب خاوری شاه آباد. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمۀ مشهور سراب هرسم که هفت آبادی از آن استفاده می نمایند. از هرسم می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهر
تصویر دهر
روزگار بی پایان که اول و آخر ندارد، زمان دراز، عصر و زمان، زمانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهل
تصویر دهل
طبل، طبل بزرگ، کوس
دهل زدن: نواختن دهل، طبل زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهله
تصویر دهله
گون، گیاهی خاردار با ساقه های ستبر و شاخه های بلند و انبوه و گل های سرخ، بنفش، سفید یا زرد کم رنگ که از آن کتیرا می گیرند
پل، سازه ای بر روی رودخانه یا دره یا خیابان و امثال آن برای عبور از روی آنها، خدک، بل، پول، قنطره، جسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهور
تصویر دهور
دهرها، زمانه ها، عصرها، جمع واژۀ دهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهار
تصویر دهار
غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، گاباره، مغار، مغاره برای مثال یکایک پراکنده بر دشت و غار / قدی چون درخت و دهان چون دهار (اسدی - ۱۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهلر
تصویر چهلر
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، قزل گز، مرس، راج، آلوش، قزل آغاج، آلاش، آلش، قزل آغاجغ، الش، چلر، الاش
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لَ)
مرد گران، کسی که صحبت وی را ناخوش دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ هَُ)
نوعی از طبل و نقاره. (ناظم الاطباء). نام ساز معروف. (غیاث). عیر. کوس. (منتهی الارب). طبل. (زمخشری). سازی معروف و در هندی دهول گویند. (از آنندراج). تبیر. تبیره. شندف. طبل بزرگ. (یادداشت مؤلف) : آواز بوق و دهل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). رسول را برنشاندند و آوردند آواز بوق و کوس و دهل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
علم تو چنگ است و بانگ بی معنی
سوی من ای ناصبی تهی دهلی.
ناصرخسرو.
بانگ به ابر اندرون وخانه تهی
تو به مثل مردمی نه ای دهلی.
ناصرخسرو.
آری آن را که در شکم دهل است
برگ تتماج به ز برگ گل است.
نظامی.
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل.
نظامی.
بر در آن حصار شد در حال
دهلی را کشیدزیر دوال.
نظامی.
به غیر از عشق آواز دهل بود
هر آوازی که درعالم شنیدم.
مولوی.
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان.
سعدی.
آواز بربط با غلبۀ دهل برنیاید.
(گلستان).
چو بانگ دهل هولم از دور بود.
(بوستان).
- امثال:
آواز دهل از دور هول باشد. (امثال و حکم دهخدا).
آواز دهل است. (امثال و حکم دهخدا).
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
در مدت عید ما دهل بدریده است. (امثال و حکم دهخدا).
صدای دهل از خالی بودن شکم است. (امثال و حکم دهخدا).
- دهل باز، دهل برنجینی کوچک که برزین اسب بندند و در وقت شکار با شاهین مادامی که شاهین در کار است جهت تحریص وی آن را می نوازند. (ناظم الاطباء). دهلی است خرد که به زین آویزان باشد وقتی که باز به پرواز آید بنوازند تا باز شکار را بگیرد. (از آنندراج).
- دهل بالای بام بردن، دهل زدن. (ناظم الاطباء). کنایه است از نوبت نواختن. (از آنندراج) :
کرد چو شب نوبت خود را تمام
صبح دهل برد به بالای بام.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به دهل زدن شود.
- دهل دورویه، جفت دهل. (ناظم الاطباء). از دو سوی بپوست کرده. مقابل دهل یکرویه.
- دهل زبانی، گفتن سخنان پوچ و توخالی:
آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی و تهی میانی.
نظامی.
- دهل ساز، نوازندۀ دهل. دهل زن:
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز.
نظامی.
- دهل کاسه، دهل بزرگ: و همین روز حاجب سباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و دهل کاسه و تختهای جامه... (تاریخ بیهقی).
- دهل وار، مانند دهل. با صدایی چون دهل:
دهل وارت افغان بیهوده چند
میان خالی و بانگ و نام بلند.
امیرخسرودهلوی.
- دهل یک رویه، تک دهل. (ناظم الاطباء). که از یک جانب به پوست باشد. مقابل دهل معمولی ودورویه. که از دو جانب به پوست است و دو صفحۀ پوستی در دو سو دارد.
- رند دهل دریده، آنکه وسایل کار از دست بداده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُرر)
اسم است مر دروغ و باطل را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَعْ عُ)
معامله کردن با کسی مدت دهر. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غار. (صحاح الفرس) (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی). غار و شکاف کوه. (از برهان) (از آنندراج) :
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
کهی پردهار و شکسته دره
دهارش پر از کان زر یکسره.
اسدی.
و آوردند در کنار کوه که شهر ایشان بر آن کوه بنیاد نهاده بود تا او را از سر آن دهار بیندازند. (ترجمه دیاتسارون ص 194).
شست سیمین چو سوی تیر آرند
اژدها از دهار بگذارند.
سنایی. (از جهانگیری).
دهاز. رجوع به دهاز شود، دره. (صحاح الفرس) (از برهان) ، فضل و دانش. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ ها)
قاضی بدر محمدخان دهار صاحب اداهالفضلا و دستورالاخوان. (یادداشت مؤلف). نام مؤلف (دستورالاخوان) چنانکه خود در مقدمۀ کتاب بدان اشاره می کند ’قاضی خان بدر محمد دهار’ است اما در فهرست ریو لقب وی دهار وال یا دهار یوال ضبط شده است. دهار وال به معنی رئیس منطقه دهار می باشد و دهار از مضافات دهلی هنداست و حاجی خلیفه در کشف الظنون او را از اجداد علامه قطب الدین مؤلف البرق الیمانی دانسته است. وی کتاب دیگری در لغت پارسی دارد به نام ’اداهالفضلاء’ که آن را به سال 812 یا 822 ه.ق. و دستورالاخوان را به سال 827 ه.ق. استنساخ کرده است. به ظن قوی وی در اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری می زیسته است. (از مقدمۀ نجفی اسداللهی بر دستورالاخوان ص پنج و شش)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ص 49). جمع واژۀ دهر که زمانه است. (غیاث) (آنندراج) :
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور.
ناصرخسرو.
در ایام ماضی و سوالف دهور صیادی سگی معلم داشت. (سندبادنامه ص 200). رجوع به دهر شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سَ)
دهی است از دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان. واقع در 7هزارگزی باختر لاهیجان. دارای 177 تن سکنه است. آب از نهر کیاجو از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ لَ)
دهی است از دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 24هزارگزی جنوب فرمهین. دارای 149 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جزیره ای در دریای احمر مابین یمن و حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزیره ای است میان برّ یمن و و برّ حبشه (قاموس). و بدانجا مغاص لؤلؤ است. (نخب سنجاری ص 32). جزیره ای است در دریای یمن و آن لنگرگاه کشتیهاست برای بلاد یمن و حبشه. شهری است کوچک و گرم که در زمان بنی امیه تبعیدگاه مقصران بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
گیاهی خاردار که گون نیزگویند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). رجوع به گون شود، قنطره و پل، خواه از چوب و تخته باشد یا از سنگ و آهک و گچ و آجر. (ناظم الاطباء) (برهان). پلی که مردم بر آن گذرند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شهری در هندوستان که قبل از غلبۀ انگلیس بر این مملکت پایتخت بوده و مسجد جامع آن از نوادر روزگار است و این شهر که در روی رود جمنا بنا شده در سال 1274 ه. ق. به تصرف سپاه انگلیس درآمد. (ناظم الاطباء). نام شهری بزرگ و معروف به هندوستان و پایتخت آن و نسبت بدان دهلوی باشد. (یادداشت مؤلف). هر سه شهر دهلی که به یکدیگراتصال داشت و یکی را سیری و دیگری را جهان پناه و سیم را دهلی کهنه گویند در تاراج و تالان سخت خسارات یافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 155). نام قدیم دارالخلافه هند و شاه جهان آباد است و لقب دیگر آن دارالملک است. (لغت محلی شوشتر). نام دارالخلافۀ هند است و آن بزرگترین شهرهای هند بود ولی بعدها ویرانی بدان راه یافت و در آن مسجدی است جامع از نوادر روزگار. (منتهی الارب). پیش از این چند جا به نام دهلی بوده و اکنون اندرون قلعۀ شهر شاه جهان آباد را دهلی نو و بیرون قلعه را دهلی کهنه گویند. (از آنندراج) : نام دو شهرمجاور (دهلی کهنه و دهلی نو). واقع در شمال قسمت مرکزی هند بر ساحل غربی رود جمنا به فاصله 1190هزارگزی شمال شرقی بمبئی و 1287هزارگزی شمال غربی کلکته.
- دهلی نو یا نیودهلی، دارای 276314 تن جمعیت است (سال 1951 میلادی) پایتخت جمهوری هند و در جنوب دهلی کهنه است و بین سالهای 1912 و 1929 میلادی به عنوان کرسی هند بریتانیا (به جای کلکته) ساخته شد و در 1931 رسماً افتتاح گردید. این شهر دارای کارخانه های نساجی و صنایع سبک و صنعت چاپ است. مقتل گاندی در قسمت جنوبی شهر زیارتگاه است. شهر دارای یک استادیوم ورزشی بزرگ و چند مؤسسۀ پزشکی و کاخ باشکوهی است که مقر رئیس جمهور هند است و آن سابقاً مقر نائب السلطنۀ هند بود. (از دایره المعارف فارسی).
- دهلی کهنه، یا شاه جهان آباد با باروی سنگی بلندی که شاه جهان ساخته احاطه شده است. از آثار شاه جهان در این شهر لعل قلعه یا قلعۀ سرخ است. کاخ سلطنتی با دو تالار زیبا برای بارعام و بارخاص در آن از مرمر ساخته شده است. دیگر جامع مسجد شاه جهان آباد است که از ماسه سنگ ساخته شده و دارای دو منار و سه گنبد (از مرمر) است و از بزرگترین و زیباترین مساجد عالم اسلام است. در جنوب لعل قلعه بر ساحل جمنا راجگهات واقع است که جسد گاندی در آنجا سوزانده شد. در شمال غربی شهر بیرون باروی قدیم دانشگاه دهلی قرار دارد. از کارهای دستی مشهور دهلی کهنه ملیله دوزی های زینتی با طلا و نقره، منبت کاری (عاج و چوب) ، شالبافی و توربافی است. در دشت دهلی چندین شهر طلوع و افول کرده است که از آنها به نام شهرهای هفتگانه دهلی یا ’دهلی های هفتگانه’ یاد می کنند. قدیمترین آبادیی که در این ناحیه دایر شد شهر نیمه افسانه ای ایندرپت بوده و پس از آن لالکوت (قلعه سرخ) که قطب الدین ایبک پس از فتوحات مسلمانان مسجدی بزرگ در آن بنا نهاد (588 ه. ق.) و منار معروف به قطب منار را کنار آن ساخت. نخستین دهلی اسلامی در کنار لالکوت بوجود آمد و به نام صاحب سابق آن بر قلعۀ رای پیتهورا معروف گردید. پس از آن دهلی های دیگر (سیری، تعلق آباد، جهان پناه آباد، فیروزآباد) ساخته شد و در دورۀ هجوم تیموریان دهلی چندی از مرکزیت افتاد تا سرانجام شاه جهان بنای پایتخت جدید خود شاه جهان آباد را آغاز کرد که پس از بنای دهلی نو به غلط دهلی کهنه خوانده می شود. (حتی تا زمان امیرتیمور این نام به لالکوت و قلعه رای پیتهورا اطلاق می شد). از مشهورترین بناهای دشت دهلی مقبرۀ همایون در جنوب شرقی مرکز دهلی و در غرب آن مجموعۀ مقابر و ابنیۀ معروف به نظام الدین است که مشتمل بر مقبرۀ نظام الدین اولیا و امیرخسرو دهلوی و برخی دیگر از بزرگان است. (ازدایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
وقت حاضر، چیز اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 34هزارگزی جنوب الیگودرز. دارای 194 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام شهری در هندوستان که دهلی نیز گویند. (ناظم الاطباء). صورتی از دهلی و منسوب به آن دهلوی است:
سخن زان گونه گفتم من بلند امروز در دهلو
که از خواب گران بیدار کردستم به شروانش.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
سریری که شیرین و خسرو زدند
ز دارای شروان و دهلو زدند.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به دهلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهار
تصویر دهار
شکاف کوه، غار، دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیر
تصویر دهیر
شکننده خرد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهل
تصویر دهل
طبل طبل بزرگ کوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهر
تصویر دهر
روزگار دراز، زمانی که نهایت نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهلب
تصویر دهلب
ناخوشایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهله
تصویر دهله
پل چوبی یا پلی که با سنگ سازند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دهر، زمانه ها روزگار زمانه، عهد عصر زمان دوره، (تصوف) اسما الحسنی، زمان نامتناهی است از لا و ابدا، مقدار هستی و مدت و امتداد پایندگی ذوات بی ملاحظه امور متغیره حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است جمع دهور. یا دهر اسفل وعا و طباع کلیه را از حیث انتساب آنها بمبادی عالیه دهر اسفل گویند (دررالفوائد 148)، یا دهر ایسر وعا مثل معلقه (ایضا) یا دهر ایمن. وعا عقول طولیه مترتبه و عرضیه متکائفه (ایضا)، یا دهر کاسه گردان روزگار جهان پایین عالم سفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهار
تصویر دهار
((دِ))
شکاف کوه، دره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهور
تصویر دهور
((دُ))
جمع دهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهل
تصویر دهل
((دُ هُ))
طبل بزرگ، کوس
دهل دریده: کنایه از رسوا، مفتضح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهر
تصویر دهر
((دَ))
روزگار، زمانه، عهد، دوره
فرهنگ فارسی معین
از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
تنومند و چاق
فرهنگ گویش مازندرانی