آبادی کوچک که دارای چند خانۀ روستایی باشد، روستا، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل پسوند متصل به واژه به معنای دهنده مثلاً داد ده، روزی ده، شیرده، فرمانده ده و دار: کنایه از غوغا و هنگامۀ جنگ و پیکار ده و گیر: کنایه از غوغا و هنگامۀ جنگ و پیکار، ده و دار، برای مثال شه به ناز و نشاط شد مشغول / کز ده و گیر گشته بود ملول (نظامی۴ - ۶۱۰)
آبادی کوچک که دارای چند خانۀ روستایی باشد، روستا، قَریه، دیه، آبادی، دِهکده، کُل پسوند متصل به واژه به معنای دهنده مثلاً داد ده، روزی ده، شیرده، فرمانده ده و دار: کنایه از غوغا و هنگامۀ جنگ و پیکار ده و گیر: کنایه از غوغا و هنگامۀ جنگ و پیکار، ده و دار، برای مِثال شه به ناز و نشاط شد مشغول / کز ده و گیر گشته بود ملول (نظامی۴ - ۶۱۰)
عشره. (از برهان). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج). عشر. داه. دوپنج. نصف بیست. نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’10’ و در حساب جمل ’ی’ باشد. (یادداشت مؤلف) : ز ده گونه ریچال و ده گونه وا گلوبندگی هر یکی را سزا. ابوشکور بلخی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین. فرخی. چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. ؟ (از لغت فرس اسدی). در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان استاده اند هرچه فروشند می خرند وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم با چار خصمشان به یکی خانه اندرند. ناصرخسرو. پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا. خاقانی. آن کس که از او صبر محال است و سکونم بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم. سعدی. زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود همان ده درم حاجت پیر بود. سعدی (بوستان). - ده انگشت بر دهان گرفتن، کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این شیوۀ هندیان است. (آنندراج) : زبهر آنکه ده انگشت بر دهان گیری دهان ز مصلحت است آنکه می بماند باز. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - ده باب ثلاثی مزید، در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال. تفعیل. مفاعله. افتعال. انفعال. استفعال. تفعل. تفاعل. افعیلال. افعلال. (یادداشت مؤلف). - ده ترک لرزه دار، کنایه از ده انگشت مطرب است. (یادداشت مؤلف) : جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ درآورد. خاقانی. - ده چند، ده مقابل و ده لا. (ناظم الاطباء). - ده چهل، چهار برابر: سود ده چهل بردن، چهار برابر سرمایه سود بردن. (یادداشت مؤلف) : از خطر خیزد خطر زیرا که سودده چهل برنبندد، گر بترسد از خطر بازارگان. ؟ (از کلیله ص 67). - ، از کتاب مفتاح المعاملات تألیف محمد بن ایوب حاسب طبری برمی آید که در اصطلاح ده چهل و مشابهات آن عدد اول، خرید و عدد دوم، فروش است و بنابراین سود ده چهل، سودی می شود معادل تفاضل ده و چهل یعنی عدد سی و بالنتیجه سود سه برابر سرمایه می شود نه چهار برابر آن و اینک شواهد این نظر از مفتاح المعاملات. (یادداشت لغت نامه) : در شمار جامه ای که خریدند به هفده درم و بفروختند به زیان ده چهارده. (مفتاح المعاملات چ ریاحی ص 10). در جامه ای که بخریدندبه چهارده درم بفروختند به ده دوازده سود. (مفتاح المعاملات). - ده حواس، پنج حس ظاهر و پنج حس باطن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه است از ده حس ظاهر و باطن، پنج حواس ظاهری یعنی باصره، لامسه، سامعه، ذائقه و شامه، و پنج حس باطن یعنی حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. (یادداشت مؤلف). - ده ختنی، کنایه از ده انگشت است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری. خاقانی (دیوان ص 427 چ سجادی). - ده در دنیا صد در آخرت، که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مراد ده برابر در این جهان و صد برابر در آن جهان است. (یادداشت لغتنامه). - ده در ده، صد. یعنی ده ضرب در ده: صحن او ده در ده مرغزار و صد درصد جویبار لب غنچۀ گلزارش چون دهن معشوق تنگ و پیراهن گل چون دامن عاشق به دست خار ده پاره و به خون دل صد رنگ. (از ترجمه محاسن اصفهان). - ده درم شرعی، دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. (ناظم الاطباء). - ده دوازده، بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند: انا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع). - ده رنگ، کنایه است از متلون ورنگارنگ: گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است باری دل تو یگانه بایستی. خاقانی. - ده رنگ دل، که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو: بیداد بر این تنگدل آخر بس کن ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن. خاقانی. - ده روز، ده روزه. کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) : ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم وای بر خضر که زندانی عمر ابد است. صائب (از آنندراج). ده روز عیش چون نکند دل در انتظار گر سن غم به محنت صد ساله مبهم است. طالب آملی (از آنندراج). چون زلف تو سر رشتۀ عیش از کف من برد ده روز که با عقل بدآموز نشستم. لسانی (از آنندراج). - ده روزه، ده روز. کنایه از مدت قلیل: ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا. حافظ. و رجوع به ترکیب ده روز شود. - ده سیر، وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. (از لغت محلی شوشتر). - ده شاخه، قسمی شمعدان. (یادداشت مؤلف). قسمی جار. قسمی چلچراغ. - ده شاهی، پول نقرۀ معادل نصف قران (که در گذشته معمول بود). پناه آبادی. (پناباد). (یادداشت مؤلف). - ، سکۀبرنجین یا مسین به ارزش نیم ریال. (یادداشت مؤلف). - ده گله، کنایه از گلۀ بسیار. (آنندراج) : تنم از صنوبر کند ده گله که بهرچه شد همچو من صد دله. ملاطغرا (از آنندراج). - ، زمزمۀ بنایان. (یادداشت مؤلف). - ده مسکن ادریس، کنایه است از بهشت عنبر سرشت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - ده نگهبان، ده انگشت نی زن. (حاشیۀ سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019). - ده و پنج با کسی داشتن، ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن. (امثال و حکم) : فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 101). - ده و چهار (یا ده و چار) ، چهارده. (از شرفنامۀ منیری) : چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمار ده و چهار برآمد. سوزنی. - ده و دو، دوازده، ده به اضافۀ دو. (یادداشت مؤلف). - ده و دو هزار اشتر بارکش عماری کش و گامزن شصت و شش. فردوسی. به مشکوی زرین ده و دو هزار کنیزک به کردار خرم بهار. فردوسی. به هردم زدن زین فروزنده هفت بگوید که اندرده و دو چه رفت. اسدی. هیولیش دو واعراض سه و جوهر یک ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار. ناصرخسرو. و رجوع به دوازده شود. - ، دوازده برج: ابرده ودو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای. فردوسی. - ده و دو برج، دوازده برج فلکی: هفت کوکب بر فلک گشته مبین بر زمین در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار. سنایی. ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزل دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر. خاقانی. و رجوع به ماده دوازده برج وبروج شود. - دهها، ده روز اول ماه محرم. (از ناظم الاطباء). - ده هزار، ده بار هزار. عشره الف. (یادداشت مؤلف). - ، اغلب برای کثرت و مبالغه با صرف نظر از کمیت واقعی آن در نظم و نثر به کار می رود. - ، (اصطلاح نرد) بازی چهارم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). بازی چهارم نرد و آن هفت بازی است بدین ترتیب: 1- فارد 2- زیاد 3- ستاره 4- ده هزار (و ده هزاران) 5- خانه گیر 6- طویل 7- منصوبه. (از شرفنامۀ منیری). - ده هزار دینار، ده قران (دراصطلاح پول دورۀ قاجار). (از یادداشت مؤلف). - ده یار بهشتی، عشره مبشره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀعشره شود. ، در بعضی مواضع افادۀ معنی اندک کند. (آنندراج) ، در بعضی مواضع افادۀ معنی بسیار کند. (آنندراج) ، امر به معروف و نهی ازمنکر. (از غیاث) (از برهان)
عشره. (از برهان). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج). عشر. داه. دوپنج. نصف بیست. نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’10’ و در حساب جمل ’ی’ باشد. (یادداشت مؤلف) : ز ده گونه ریچال و ده گونه وا گلوبندگی هر یکی را سزا. ابوشکور بلخی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین. فرخی. چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. ؟ (از لغت فرس اسدی). در پیش هر دو هر دو دکاندار آسمان استاده اند هرچه فروشند می خرند وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم با چار خصمشان به یکی خانه اندرند. ناصرخسرو. پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا. خاقانی. آن کس که از او صبر محال است و سکونم بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم. سعدی. زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود همان ده درم حاجت پیر بود. سعدی (بوستان). - ده انگشت بر دهان گرفتن، کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این شیوۀ هندیان است. (آنندراج) : زبهر آنکه ده انگشت بر دهان گیری دهان ز مصلحت است آنکه می بماند باز. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - ده باب ثلاثی مزید، در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال. تفعیل. مفاعله. افتعال. انفعال. استفعال. تفعل. تفاعل. افعیلال. افعلال. (یادداشت مؤلف). - ده ترک لرزه دار، کنایه از ده انگشت مطرب است. (یادداشت مؤلف) : جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ درآورد. خاقانی. - ده چند، ده مقابل و ده لا. (ناظم الاطباء). - ده چهل، چهار برابر: سود ده چهل بردن، چهار برابر سرمایه سود بردن. (یادداشت مؤلف) : از خطر خیزد خطر زیرا که سودده چهل برنبندد، گر بترسد از خطر بازارگان. ؟ (از کلیله ص 67). - ، از کتاب مفتاح المعاملات تألیف محمد بن ایوب حاسب طبری برمی آید که در اصطلاح ده چهل و مشابهات آن عدد اول، خرید و عدد دوم، فروش است و بنابراین سود ده چهل، سودی می شود معادل تفاضل ده و چهل یعنی عدد سی و بالنتیجه سود سه برابر سرمایه می شود نه چهار برابر آن و اینک شواهد این نظر از مفتاح المعاملات. (یادداشت لغت نامه) : در شمار جامه ای که خریدند به هفده درم و بفروختند به زیان ده چهارده. (مفتاح المعاملات چ ریاحی ص 10). در جامه ای که بخریدندبه چهارده درم بفروختند به ده دوازده سود. (مفتاح المعاملات). - ده حواس، پنج حس ظاهر و پنج حس باطن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه است از ده حس ظاهر و باطن، پنج حواس ظاهری یعنی باصره، لامسه، سامعه، ذائقه و شامه، و پنج حس باطن یعنی حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. (یادداشت مؤلف). - ده ختنی، کنایه از ده انگشت است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری. خاقانی (دیوان ص 427 چ سجادی). - ده در دنیا صد در آخرت، که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مراد ده برابر در این جهان و صد برابر در آن جهان است. (یادداشت لغتنامه). - ده در ده، صد. یعنی ده ضرب در ده: صحن او ده در ده مرغزار و صد درصد جویبار لب غنچۀ گلزارش چون دهن معشوق تنگ و پیراهن گل چون دامن عاشق به دست خار ده پاره و به خون دل صد رنگ. (از ترجمه محاسن اصفهان). - ده درم شرعی، دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. (ناظم الاطباء). - ده دوازده، بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند: انا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع). - ده رنگ، کنایه است از متلون ورنگارنگ: گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است باری دل تو یگانه بایستی. خاقانی. - ده رنگ دل، که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو: بیداد بر این تنگدل آخر بس کن ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن. خاقانی. - ده روز، ده روزه. کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) : ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم وای بر خضر که زندانی عمر ابد است. صائب (از آنندراج). ده روز عیش چون نکند دل در انتظار گر سن غم به محنت صد ساله مبهم است. طالب آملی (از آنندراج). چون زلف تو سر رشتۀ عیش از کف من برد ده روز که با عقل بدآموز نشستم. لسانی (از آنندراج). - ده روزه، ده روز. کنایه از مدت قلیل: ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا. حافظ. و رجوع به ترکیب ده روز شود. - ده سیر، وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. (از لغت محلی شوشتر). - ده شاخه، قسمی شمعدان. (یادداشت مؤلف). قسمی جار. قسمی چلچراغ. - ده شاهی، پول نقرۀ معادل نصف قران (که در گذشته معمول بود). پناه آبادی. (پناباد). (یادداشت مؤلف). - ، سکۀبرنجین یا مسین به ارزش نیم ریال. (یادداشت مؤلف). - ده گله، کنایه از گلۀ بسیار. (آنندراج) : تنم از صنوبر کند ده گله که بهرچه شد همچو من صد دله. ملاطغرا (از آنندراج). - ، زمزمۀ بنایان. (یادداشت مؤلف). - ده مسکن ادریس، کنایه است از بهشت عنبر سرشت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). - ده نگهبان، ده انگشت نی زن. (حاشیۀ سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019). - ده و پنج با کسی داشتن، ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن. (امثال و حکم) : فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 101). - ده و چهار (یا ده و چار) ، چهارده. (از شرفنامۀ منیری) : چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمار ده و چهار برآمد. سوزنی. - ده و دو، دوازده، ده به اضافۀ دو. (یادداشت مؤلف). - ده و دو هزار اشتر بارکش عماری کش و گامزن شصت و شش. فردوسی. به مشکوی زرین ده و دو هزار کنیزک به کردار خرم بهار. فردوسی. به هردم زدن زین فروزنده هفت بگوید که اندرده و دو چه رفت. اسدی. هیولیش دو واعراض سه و جوهر یک ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار. ناصرخسرو. و رجوع به دوازده شود. - ، دوازده برج: ابرده ودو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای. فردوسی. - ده و دو برج، دوازده برج فلکی: هفت کوکب بر فلک گشته مبین بر زمین در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار. سنایی. ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزل دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر. خاقانی. و رجوع به ماده دوازده برج وبروج شود. - دهها، ده روز اول ماه محرم. (از ناظم الاطباء). - ده هزار، ده بار هزار. عشره الف. (یادداشت مؤلف). - ، اغلب برای کثرت و مبالغه با صرف نظر از کمیت واقعی آن در نظم و نثر به کار می رود. - ، (اصطلاح نرد) بازی چهارم از هفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). بازی چهارم نرد و آن هفت بازی است بدین ترتیب: 1- فارد 2- زیاد 3- ستاره 4- ده هزار (و ده هزاران) 5- خانه گیر 6- طویل 7- منصوبه. (از شرفنامۀ منیری). - ده هزار دینار، ده قران (دراصطلاح پول دورۀ قاجار). (از یادداشت مؤلف). - ده یار بهشتی، عشره مبشره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀعشره شود. ، در بعضی مواضع افادۀ معنی اندک کند. (آنندراج) ، در بعضی مواضع افادۀ معنی بسیار کند. (آنندراج) ، امر به معروف و نهی ازمنکر. (از غیاث) (از برهان)
به کسر دال و های مخفی کلمه تعجب و استفهام انکاری است: وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟، ده برو.ده زود باش. (یادداشت مؤلف). رجوع به د (د) در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده شود
به کسر دال و های مخفی کلمه تعجب و استفهام انکاری است: وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟، ده برو.ده زود باش. (یادداشت مؤلف). رجوع به د (دِ) در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده شود
مادۀ مضارع دادن، ریشه یا مادۀ مضارع فعل (دهیدن = دادن) که در ترکیب با کلمه دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون: آب ده. بارده. بازده. عشوه ده. فرمانده. نان ده. نان بده. روزی ده. مژده ده. رشوه ده. شیرده. میوه ده. محصول ده. زندگانی ده. یاری ده. (یادداشت مؤلف) ،، امر) امر به دادن. رجوع به دادن شود، به معنی زدن نیز آمده. چنانکه در مقام تأکید و تهدید در تکرار زدن ده و دهاده گویند. (از آنندراج). کلمه نفرین و از پیش راندن. (از غیاث) : همان زخم کوپال و باران و تیر خروش یلان و ده و داروگیر. فردوسی. قضا گفت گیر و قدر گفت ده فلک گفت احسن ملک گفت زه. فردوسی. و رجوع به دهید شود
مادۀ مضارع دادن، ریشه یا مادۀ مضارع فعل (دهیدن = دادن) که در ترکیب با کلمه دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون: آب ده. بارده. بازده. عشوه ده. فرمانده. نان ده. نان بده. روزی ده. مژده ده. رشوه ده. شیرده. میوه ده. محصول ده. زندگانی ده. یاری ده. (یادداشت مؤلف) ،، امر) امر به دادن. رجوع به دادن شود، به معنی زدن نیز آمده. چنانکه در مقام تأکید و تهدید در تکرار زدن ده و دهاده گویند. (از آنندراج). کلمه نفرین و از پیش راندن. (از غیاث) : همان زخم کوپال و باران و تیر خروش یلان و ده و داروگیر. فردوسی. قضا گفت گیر و قدر گفت ده فلک گفت احسن ملک گفت زه. فردوسی. و رجوع به دهید شود
به کسر دال و های مخفی کلمه تعحب و استفهام انکاری است، وه ! عجب ! چرا چنین گفتی؟ !، عدد 01 روستا، قریه، آبادی کوچک در خارج از شهر که دارای چند خانه روستائی باشد
به کسر دال و های مخفی کلمه تعحب و استفهام انکاری است، وه ! عجب ! چرا چنین گفتی؟ !، عدد 01 روستا، قریه، آبادی کوچک در خارج از شهر که دارای چند خانه روستائی باشد
اگر کسی بیند که دهی مجهول بدو دادند، دلیل که بر قدر عمارت آن ده، وی را خیر و منعفت رسد. جابر مغربی اگر کسی بیند که در دهی است و نام آن ندانست، دلیل بر خیر و نیکی کند. اگر نام آن ده دانست، دلیل بر بدی است. اگر دید که از ده بیرون آمد نیکو است. اگر بیند در ده شد بد است. محمد بن سیرین اگر کسی به خواب بیند که از شهری خراب به دهی آباد شد و در روی نعمت بود، دلیل بر خیر و برکت و عز و اقبال کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل بر شر و ادبار است. اگر بیند که در دهی شده است، تاویلش نیک است.
اگر کسی بیند که دهی مجهول بدو دادند، دلیل که بر قدر عمارتِ آن ده، وی را خیر و منعفت رسد. جابر مغربی اگر کسی بیند که در دهی است و نام آن ندانست، دلیل بر خیر و نیکی کند. اگر نام آن ده دانست، دلیل بر بدی است. اگر دید که از ده بیرون آمد نیکو است. اگر بیند در ده شد بد است. محمد بن سیرین اگر کسی به خواب بیند که از شهری خراب به دهی آباد شد و در روی نعمت بود، دلیل بر خیر و برکت و عز و اقبال کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل بر شر و ادبار است. اگر بیند که در دهی شده است، تاویلش نیک است.