جدول جو
جدول جو

معنی دنگ - جستجوی لغت در جدول جو

دنگ
احمق، کودن، کم خرد، ابله، غتفره، غمر، گول، بدخرد، نابخرد، کاغه، کهسله، انوک، دبنگ، خرطبع، شیشه گردن، سبک رای، خل، ریش کاو، کانا، تپنکوز، لاده، چل، گردنگل، فغاک، دنگل، خام ریش، بی عقل، تاریک مغز، کم عقل، کردنگ برای مثال صد هزاران نام خوش را کرد ننگ / صد هزاران زیرکان را کرد دنگ (مولوی۱ - ۷۸۱)، پریشان خاطر، با پریشان خاطری
صدایی که از بر هم خوردن دو چیز بلند می شود، جرنگ، دنگ دنگ
دستگاهی که با آن شلتوک را می کوبند تا برنج از پوست جدا شود، آلت شالی کوبی، چوب دنگ
دنگ و فنگ: کنایه از دم و دستگاه، بیابرو، جاه و جلال
تصویری از دنگ
تصویر دنگ
فرهنگ فارسی عمید
دنگ
(دُ)
صدا و آواز مطلق: دنگ مکن، یعنی حرف مزن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). محتمل است که این کلمه مصحف ونگ (وانگ، بانگ) باشد و یا دگرگون شدۀ ونگ که آهسته و نامفهوم ادا کردن سخن زیر لب است
لغت نامه دهخدا
دنگ
(دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار با 267 تن سکنه. آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دنگ
(دُ)
مخفف دانگ. یک حصه از شش حصۀ مثقال. (لغت محلی شوشتر). دانگ. رجوع به دانگ شود
لغت نامه دهخدا
دنگ
صدائی که از بر هم خوردن دو سنگ یا چوب برآید و آلت شالی کوبی
تصویری از دنگ
تصویر دنگ
فرهنگ لغت هوشیار
دنگ
((دَ))
ابله، کودن
تصویری از دنگ
تصویر دنگ
فرهنگ فارسی معین
دنگ
((دَ یا دِ))
دستگاه قالی کوبی
تصویری از دنگ
تصویر دنگ
فرهنگ فارسی معین
دنگ
پپه، پخمه، دنگل، کم هوش، نادان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دنگ
چخماق تفنگ، آبدنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دنگل
تصویر دنگل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، بدخرد، خرطبع، تاریک مغز، گردنگل، خل، لاده، کاغه، فغاک، سبک رای، کهسله، کانا، گول، غمر، بی عقل، تپنکوز، دنگ، خام ریش، غتفره، ریش کاو، نابخرد، انوک، دبنگ، چل، کم عقل، کردنگ، شیشه گردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدنگ
تصویر خدنگ
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)،
تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
ابله، نادان، کودن، بداندام، بدشکل
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ)
دنقر. ظرف سفالین خرد که به مازندران در آن شیر کنند یا دوشند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ گُ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش بوکان شهرستان مهاباد با 335 تن سکنه. آب آن از سیمین رود و راه آن مالرو است. در دو محل به فاصله یکهزار متر به نام دنگز بالا و پایین مشهور و سکنۀ دنگز پایین 88 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
روبرو نشستن در مجلس باشد، و بعضی گویند به این معنی ترکی است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). جلوس روبرو و زانوبه زانو، گروه و جماعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
ابله. (ناظم الاطباء) (لغت فرس اسدی). در قزوین و آذربایجان امروز کلمه دنگل متداول است و آن را به معنی لاابالی و لاقید و بی اعتنا به امور استعمال کنند. (یادداشت مؤلف). ابله و نادان و احمق. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج). ابله و بی اندام. (لغت فرس اسدی). مردم ابله و نادان و احمق، و از اینجاست انگل که به معنی مزاحم و سرخر باشد. (لغت محلی شوشتر) :
گر دنگل آمد این پسرت تا کی
بربندیش به آخرهر مهتر.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی).
محتمل است در این شعر ’گر دنگل’ مرکب از گر + دنگل نباشد بلکه یک کلمه باشد چنانکه امروزه کرتنکل و کرتنکلا، بمعنی بی اندام و گول متداول است. (یادداشت دهخدا) ، بی اندام. (ناظم الاطباء) (لغت فرس اسدی) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان) ، دیوث. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ناشناس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دنگ کوب را گویند و او شخصی باشد که برنج را ازپوست جدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به دنگ کوب شود، برنج که با دنگ از کاه جدا شود. مقابل ماشینی، با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن (به وسیلۀ دستۀ فرمان). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد. سکنۀ آن 100 تن از طایفۀ اسپری قلیخانی. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ گُ)
دهی است از دهستان گرمخان بخش حومه شهرستان بجنورد با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. یا تیر خدنگ. تیری که از چوب خدنگ سازند. یا زین خدنگ. زین اسب که از چوب خدنگ سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنگل
تصویر دنگل
کودن، احمق
فرهنگ لغت هوشیار
دنگ کوب، با سر بطرف پایین رفتن هواپیما و مجدد باز گشتن (بوسیله دسته فرمان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
نادان، احمق، بی آرام، جاهل، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه به همین گونه در برهان قاطع آمده و فرهنگ آنندراج آن را پارسی می داند از این روی واژه باید ادنگ باشد یکی از آرش های دنگ در پارسی گول و بیهوش است برهان عدنگ را برابر با نادان آورده و ناخوشایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدنگ
تصویر غدنگ
((غَ دَ))
احمق، نادان، بدشکل، بد اندام
فرهنگ فارسی معین
((خَ دَ))
درختی است با چوبی بسیار سخت و محکم که از آن نیزه و تیر و زین اسب درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنگی
تصویر دنگی
((دَ))
دنگ کوب (هوا)، با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن (به وسیله دسته فرمان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنگل
تصویر دنگل
((دَ گَ یا گِ))
احمق، نادان، دیوث، بی اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنگل
تصویر دنگل
دنکل، اجتماع، گرد هم نشستن در مجلس
فرهنگ فارسی معین
احمق، دنگ، کانا، کودن، نادان، بدقواره، بی هیکل، قناس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بابل، کوزه
فرهنگ گویش مازندرانی
آلت نرینگی کودک
فرهنگ گویش مازندرانی
بگذار، بینداز
فرهنگ گویش مازندرانی
دم دمی مزاج، تفنگ چخماقی
فرهنگ گویش مازندرانی