تنبک، از آلات موسیقی به شکل دهل که از فلز یا چوب می سازند و در یک طرف آن پوست نازکی می کشند و آن را هنگام نواختن زیر بغل می گیرند و با سر انگشتان به آن می زنند، ضرب، خمک، خنبک
تنبک، از آلات موسیقی به شکل دهل که از فلز یا چوب می سازند و در یک طرف آن پوست نازکی می کشند و آن را هنگام نواختن زیر بغل می گیرند و با سر انگشتان به آن می زنند، ضرب، خمک، خنبک
انبه، درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
اَنبِه، درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد، چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. (از یادداشت مؤلف) : و دویست وهشتادهزار گوسفند از دنبل و زل خاص او در دست چوپانان. (تاریخ سیستان)
این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد، چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. (از یادداشت مؤلف) : و دویست وهشتادهزار گوسفند از دنبل و زل خاص او در دست چوپانان. (تاریخ سیستان)
نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفۀ ضرابی کاشان از این گروهند. (ناظم الاطباء) ، طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بدان منسوب است. (یادداشت مؤلف)
نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفۀ ضرابی کاشان از این گروهند. (ناظم الاطباء) ، طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بدان منسوب است. (یادداشت مؤلف)
دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبیله. دمّل. بناور. (یادداشت مؤلف). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی) : دنبل برآمد آن سره یار مرا به... من بودمش به داروی آن درد رهنمون. سوزنی. این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت گر بخردی مدار تو قول مرا زبون. سوزنی. چرخ دریوزۀ مرهم کند از خاک درش تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل. بیدل (از آنندراج). و رجوع به دمل شود
دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبیله. دُمَّل. بناور. (یادداشت مؤلف). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی) : دنبل برآمد آن سره یار مرا به... من بودمش به داروی آن درد رهنمون. سوزنی. این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت گر بخردی مدار تو قول مرا زبون. سوزنی. چرخ دریوزۀ مرهم کند از خاک درش تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل. بیدل (از آنندراج). و رجوع به دمل شود
استهزاء و مسخره. (ناظم الاطباء). و رجوع به دنبال شود، هر چیز مضحک و خنده آور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از دهل. (ناظم الاطباء). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. (لغت فرس اسدی)
استهزاء و مسخره. (ناظم الاطباء). و رجوع به دنبال شود، هر چیز مضحک و خنده آور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از دهل. (ناظم الاطباء). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. (لغت فرس اسدی)
دهلی دم دراز از چوب و یا سفال که در زیر بغل گرفته نوازند. (از ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از آنندراج). قسمی طبل خرد چون دف و دورویه با دیوارۀ بلندتر که نوازند نگاه داشتن اصول را. تنبک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دمبک و تنبک شود
دُهلی دم دراز از چوب و یا سفال که در زیر بغل گرفته نوازند. (از ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از آنندراج). قسمی طبل خرد چون دف و دورویه با دیوارۀ بلندتر که نوازند نگاه داشتن اصول را. تنبک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دمبک و تنبک شود
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود: سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای. فردوسی. کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته بت آرای بود. فردوسی. همه کابل و دنبر و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند. فردوسی. تویی پهلوان جهان کتخدای به فرمان تو دنبر و مرغ و مای. فردوسی
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود: سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای. فردوسی. کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته بت آرای بود. فردوسی. همه کابل و دنبر و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند. فردوسی. تویی پهلوان جهان کتخدای به فرمان تو دنبر و مرغ و مای. فردوسی
شهرکی است (اندر ناحیت شام) اندر بیابان استوار. (از حدودالعالم چ دانشگاه ص 170). نام موضعی در شام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شهری بوده از اقلیم چهارم در میان حلب و فرات که آن را انوشیروان دادگر بنا کرده. در شاهد صادق آمده که انوشیروان در آن سرزمین با قیصر روم محاربه کرده و او را شکست داد و براند و بر زبان راند که ’من به’، یعنی من بهترم و بفرمود در همان زمین شهری بساختند و نام آن را ’من به’ نهادند و به ’من به’ مشهورشد. اعراب آن را معرب کرده منبج خواندند و جزو ولایات شام شد. (انجمن آرا). اسم شهری و آن اعجمی است. (از المعرب جوالیقی). شهری است قدیم و گمان می کنم که رومی باشد و بطلمیوس گوید: طول منبج 71 درجه و 15 دقیقه است. و صاحب زیج گوید: طول آن 63 درجه و سه چهارم درجه و عرضش 35 درجه است.شهری است بزرگ و پرنعمت و میان آن و فرات سه فرسخ است و با حلب ده فرسخ فاصله دارد و شاعرانی چند از این شهر برخاسته اند که معروفترین آنها بحتری است. (از معجم البلدان). قصبه ای است در ولایت حلب واقع در 110 کیلومتری شمال شرقی شهر حلب. و سکنۀ آن از نژاد چرکس هستند. (از قاموس الاعلام ترکی) نام قضایی است در سوریه از ولایت حلب. شهری است قدیم و 2000 تن سکنه دارد. (از اعلام المنجد) : اقلیم چهارم آغازد اززمین چین و تبت... و موصل و آذربادگان و منبج و طرسوس و حران و ثغرهای ترسا آن و انطاکیه... (التفهیم ص 191). شنبۀ دویم رجب سنۀ ثمان و ثلثین و اربعمائه به سروح آمدیم، دویم روز از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم و آن نخستین شهری است از شهرهای شام، اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آنجا عظیم خوش بود هیچ عمارت از بیرون شهر نبود. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 11). رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود
شهرکی است (اندر ناحیت شام) اندر بیابان استوار. (از حدودالعالم چ دانشگاه ص 170). نام موضعی در شام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شهری بوده از اقلیم چهارم در میان حلب و فرات که آن را انوشیروان دادگر بنا کرده. در شاهد صادق آمده که انوشیروان در آن سرزمین با قیصر روم محاربه کرده و او را شکست داد و براند و بر زبان راند که ’من به’، یعنی من بهترم و بفرمود در همان زمین شهری بساختند و نام آن را ’من به’ نهادند و به ’من به’ مشهورشد. اعراب آن را معرب کرده منبج خواندند و جزو ولایات شام شد. (انجمن آرا). اسم شهری و آن اعجمی است. (از المعرب جوالیقی). شهری است قدیم و گمان می کنم که رومی باشد و بطلمیوس گوید: طول منبج 71 درجه و 15 دقیقه است. و صاحب زیج گوید: طول آن 63 درجه و سه چهارم درجه و عرضش 35 درجه است.شهری است بزرگ و پرنعمت و میان آن و فرات سه فرسخ است و با حلب ده فرسخ فاصله دارد و شاعرانی چند از این شهر برخاسته اند که معروفترین آنها بحتری است. (از معجم البلدان). قصبه ای است در ولایت حلب واقع در 110 کیلومتری شمال شرقی شهر حلب. و سکنۀ آن از نژاد چرکس هستند. (از قاموس الاعلام ترکی) نام قضایی است در سوریه از ولایت حلب. شهری است قدیم و 2000 تن سکنه دارد. (از اعلام المنجد) : اقلیم چهارم آغازد اززمین چین و تبت... و موصل و آذربادگان و منبج و طرسوس و حران و ثغرهای ترسا آن و انطاکیه... (التفهیم ص 191). شنبۀ دویم رجب سنۀ ثمان و ثلثین و اربعمائه به سروح آمدیم، دویم روز از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم و آن نخستین شهری است از شهرهای شام، اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آنجا عظیم خوش بود هیچ عمارت از بیرون شهر نبود. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 11). رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود
آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است. (ناظم الاطباء). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. (آنندراج) (غیاث). الیه. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چربوی دنبال قسمی از گوسپند. (یادداشت مؤلف). دنبالۀ گوسفند. (از لغت محلی شوشتر) : چو پوست روبه بینی به خان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ به شدکار است. رودکی. فربه کردی تو کون ایا بدسازه چون دنبۀ گوسفند در شب غازه. عمارۀ مروزی. شتروار ارزن بدین هم شمار همان دنبه و مشک و روغن هزار. فردوسی. این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است. ناصرخسرو. از دنبه چون بماند نومید و بی نصیب خرسند می شود سگ بیچاره باستخوان. ناصرخسرو. بسی خنجر بریده ست او به دنبه شکسته ست آهنینه بآبگینه. ناصرخسرو. دولت به من نمی دهد از گوسفند چرخ ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه. خاقانی. به دنبۀ بش بوسعد طفلی از نوشهر به قندز لب بونجم روبه از تهلاب. خاقانی. چون شکم خود را به حضرت درسپرد گربه آمد پوست آن دنبه ببرد. مولوی. شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه چربی از دنبه بشد زین جایگاه. عطار. خانه خالی و دنبه فربه دید گربه درجست و سفره را بدرید. سعدی. چون مرغ به طمع دانه در دام چون گرگ به بوی دنبه در بند. سعدی. از دنب لابه سگ طلب دنبه می کند وآماس بازمی نشناسد ز فربهی. ابن یمین. چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر. بسحاق اطعمه. هم به آیینۀ نان در سر خوان بتوان دید که رخ دنبۀ بریان چه جمالی دارد. بسحاق اطعمه. محو دیدار دنبه گردیده همچو اغلامی سرین دیده. یحیی کاشی (از آنندراج). - امثال: با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند. (امثال و حکم دهخدا). بدبختان را از دنبه خشکی گیرد. (امثال و حکم دهخدا). گربه بیند دنبه اندر خواب خویش. مولوی. پیش روباه می نهی دنبه می خروشی که تکه می جنبه. اوحدی (از امثال و حکم). دنبه به گرگ سپردن، نظیر: گوشت را به گربه سپردن. (امثال و حکم دهخدا). گفت ای دنبۀ لرزان لرزان خوش به دست آمدی ارزان ارزان. ؟ (از یادداشت مؤلف). گوسفند به فکر جان است، قصاب به فکر دنبه. (امثال و حکم دهخدا). - با دنبه بروت چرب کردن. (امثال و حکم دهخدا). - دنبۀ پروار، دنبه ای که پرورده باشد. (شرفنامۀ منیری). دنبۀ فربه و آکنده. دنبۀ گوسفند پرواری (در تداول خراسان). - دنبه خوردن، کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است. (لغت محلی شوشتر). - ، ساده پرستی و اغلام. (لغت محلی شوشتر). - مثل دنبه. (امثال و حکم دهخدا). ، مجازاً به اطلاق جزء بر کل، مجموع گوسپند را دنبه گویند. (آنندراج) (غیاث) ، دم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). - دنبۀمرغ، زمکّی. زمجّی. بن دنبال مرغ است. (یادداشت مؤلف). ، سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). کفل و سرین آدمی. (لغت محلی شوشتر) : شیخ مرطوبی ما دنبۀ سستی دارد گوسفندیست که انداز درستی دارد. میرنجات (از آنندراج). ، مجازاً، هر چیز نرم. (از لغت محلی شوشتر) ، مجازاً زن و دختر فربه و نرم و لطیف را گویند. (از یادداشت مؤلف) ، نام طعامی است، مکر و فریب. (آنندراج) (از غیاث) : وز آن دنبه که آمد پیه پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد. نظامی
آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است. (ناظم الاطباء). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. (آنندراج) (غیاث). الیه. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چربوی دنبال قسمی از گوسپند. (یادداشت مؤلف). دنبالۀ گوسفند. (از لغت محلی شوشتر) : چو پوست روبه بینی به خان واتگران بدان که تهمت او دنبۀ به شدکار است. رودکی. فربه کردی تو کون ایا بدسازه چون دنبۀ گوسفند در شب غازه. عمارۀ مروزی. شتروار ارزن بدین هم شمار همان دنبه و مشک و روغن هزار. فردوسی. این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است. ناصرخسرو. از دنبه چون بماند نومید و بی نصیب خرسند می شود سگ بیچاره بُاستخوان. ناصرخسرو. بسی خنجر بریده ست او به دنبه شکسته ست آهنینه بآبگینه. ناصرخسرو. دولت به من نمی دهد از گوسفند چرخ ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه. خاقانی. به دنبۀ بش بوسعد طفلی از نوشهر به قندز لب بونجم روبه از تهلاب. خاقانی. چون شکم خود را به حضرت درسپرد گربه آمد پوست آن دنبه ببرد. مولوی. شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه چربی از دنبه بشد زین جایگاه. عطار. خانه خالی و دنبه فربه دید گربه درجست و سفره را بدرید. سعدی. چون مرغ به طَمْع دانه در دام چون گرگ به بوی دنبه در بند. سعدی. از دنب لابه سگ طلب دنبه می کند وآماس بازمی نشناسد ز فربهی. ابن یمین. چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر. بسحاق اطعمه. هم به آیینۀ نان در سر خوان بتوان دید که رخ دنبۀ بریان چه جمالی دارد. بسحاق اطعمه. محو دیدار دنبه گردیده همچو اغلامی سرین دیده. یحیی کاشی (از آنندراج). - امثال: با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند. (امثال و حکم دهخدا). بدبختان را از دنبه خشکی گیرد. (امثال و حکم دهخدا). گربه بیند دنبه اندر خواب خویش. مولوی. پیش روباه می نهی دنبه می خروشی که تکه می جنبه. اوحدی (از امثال و حکم). دنبه به گرگ سپردن، نظیر: گوشت را به گربه سپردن. (امثال و حکم دهخدا). گفت ای دنبۀ لرزان لرزان خوش به دست آمدی ارزان ارزان. ؟ (از یادداشت مؤلف). گوسفند به فکر جان است، قصاب به فکر دنبه. (امثال و حکم دهخدا). - با دنبه بروت چرب کردن. (امثال و حکم دهخدا). - دنبۀ پروار، دنبه ای که پرورده باشد. (شرفنامۀ منیری). دنبۀ فربه و آکنده. دنبۀ گوسفند پرواری (در تداول خراسان). - دنبه خوردن، کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است. (لغت محلی شوشتر). - ، ساده پرستی و اغلام. (لغت محلی شوشتر). - مثل دنبه. (امثال و حکم دهخدا). ، مجازاً به اطلاق جزء بر کل، مجموع گوسپند را دنبه گویند. (آنندراج) (غیاث) ، دم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). - دنبۀمرغ، زِمِکّی. زِمِجّی. بن دنبال مرغ است. (یادداشت مؤلف). ، سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). کفل و سرین آدمی. (لغت محلی شوشتر) : شیخ مرطوبی ما دنبۀ سستی دارد گوسفندیست که انداز درستی دارد. میرنجات (از آنندراج). ، مجازاً، هر چیز نرم. (از لغت محلی شوشتر) ، مجازاً زن و دختر فربه و نرم و لطیف را گویند. (از یادداشت مؤلف) ، نام طعامی است، مکر و فریب. (آنندراج) (از غیاث) : وز آن دنبه که آمد پیه پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد. نظامی
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رَمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دُنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
دنبه به خواب، دلیل مال است، که مرد نگاه می دارد یا مال زن او بود. اگر بیند دنبه خام می خورد، دلیل که مال به شبهه خورد. اگر بیند دنبه پخته می خورد، دلیل که از دشمنش مال بخورد. محمد بن سیرین دنبه در خواب دیدن، یک بدره درم است. اگر بیند چون گوسفندان دنبه داشت، دلیل که او را فرزندی آید، که صاحب اقبال و دولت است و روزی بر وی فراخ است.
دنبه به خواب، دلیل مال است، که مرد نگاه می دارد یا مال زن او بود. اگر بیند دنبه خام می خورد، دلیل که مال به شبهه خورد. اگر بیند دنبه پخته می خورد، دلیل که از دشمنش مال بخورد. محمد بن سیرین دنبه در خواب دیدن، یک بدره درم است. اگر بیند چون گوسفندان دنبه داشت، دلیل که او را فرزندی آید، که صاحب اقبال و دولت است و روزی بر وی فراخ است.