دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبیله. دمّل. بناور. (یادداشت مؤلف). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی) : دنبل برآمد آن سره یار مرا به... من بودمش به داروی آن درد رهنمون. سوزنی. این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت گر بخردی مدار تو قول مرا زبون. سوزنی. چرخ دریوزۀ مرهم کند از خاک درش تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل. بیدل (از آنندراج). و رجوع به دمل شود