آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
کسی را بر کاری گذاشتن. (فرهنگ رشیدی). نصب کردن. مسلط کردن. مستولی ساختن: کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بر او بر گمار. ابوشکور. ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا. منطقی. عدوی تو عدوی ایزدست و دشمن دین سپاه ایزد را بر عدوی خویش گمار. فرخی. و چون از این همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). تدبیرآن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نمائیم و کسان گماریم تا تضریبها می سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221). همیدون به بندش همی داشتند بر او چند دارنده بگماشتند. اسدی. تنت کآن و جان گوهر علم و طاعت بدین هر دو بگمار تن را و جان را. ناصرخسرو. حق تعالی ابلیس را بر وی گماشت (ایوب) و آن بلا بر وی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 136). حق تعالی گفت: ترا بر وی گماشتم و این قصه درست نیست. (قصص الانبیاء ص 136). پس حق تعالی دیگر باره خواب بر ایشان گماشت. (قصص الانبیاء ص 200). و گفتند این اسب فرشته ای بود که خدای عزوجل بصورت اسبی گماشت که ظلم او را از سر جهانیان برداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). و میخواهم که بجای هر کسی از ایشان یکی را از شما بگمارم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). دوازده فرشته که ایزد تبارک و تعالی ایشان را بر عالم گماشته است. (نوروزنامه). بر آنی که غم بر دل من گماری من از غم نترسم بیا تا چه داری. ؟ (از سندبادنامه). تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی. سعدی (طیبات). خداترس را بر رعیت گمار که معمار ملک است پرهیزگار. سعدی (بوستان). کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). گفت خود دادی به ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگماشتیم. حافظ. ، فرستادن. (ناظم الاطباء) : حق تعالی بادی بر ایشان گماشت تا پراکنده شدند هفتادهزار مردبسوی روم شدند. (قصص الانبیاء ص 131) ، حواله کردن. (آنندراج) ، مصروف کردن: چون روز ببیند این معادی را هر کس که براو خردش بگمارد. ناصرخسرو. ، تنها گذاشتن، اجازه و رخصت دادن، رهانیدن و آزاد کردن، سپردن. تفویض نمودن. (آنندراج) ، نگریستن کارهای دیگری را، مجبور کردن کسی را به گفتن، اجرا کردن کاری را به قوت و قدرت حاکم و قاضی، به زور گرفتن و ستم کردن. (ناظم الاطباء). - اندیشه گماشتن، فکر را متوجه کردن: خردمندان اگر اندیشه رابر این کار پوشیده گمارند. (تاریخ بیهقی). - برگماشتن، منصوب کردن. تعیین کردن: به هر گوشه کارآگهان برگمار نهانش همی جوی با آشکار. اسدی. یکی استواران بر او برگماشت کز او راز پوشیده، پوشیده داشت. نظامی. کسی کآوردبا تو در سر خمار بر او ظلمت خویش را برگمار. نظامی. سخن بر همین مقرر شد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان). - چشم گماشتن، چشم دوختن. معطوف داشتن چشم و نظر. طمع کردن در: جهان را بمردی نگهداشتی یکی چشم بر تخت نگماشتی. فردوسی. هم آیین پیشین نگه داشتی یکی چشم بر تخت نگماشتی. فردوسی. نیایش بجای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی. فردوسی. چون همنفسی کنم تمنا بر آینه چشم برگمارم. خاقانی. - دل گماشتن، طرح علاقه افکندن. دل بستن: گویی گماشته ست بلایی او بر هرکه تو دل بر او بگماری. رودکی (دیوان رودکی). - گوش گماشتن، گوش دادن. استماع کردن: چو باطل سرایند مگمار گوش چو بی ستر بینی بصیرت بپوش. سعدی (بوستان). دو کس بر حدیثی گمارند گوش ازین تا بدان ز اهرمن تا سروش. سعدی (بوستان). - همت گماشتن، همت ورزیدن. همت کردن: همگی همت بر آن گماشت که از بهر خلافت و تقلد... اقامت کسی را اختیار کند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
کسی را بر کاری گذاشتن. (فرهنگ رشیدی). نصب کردن. مسلط کردن. مستولی ساختن: کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بر او بر گمار. ابوشکور. ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا. منطقی. عدوی تو عدوی ایزدست و دشمن دین سپاه ایزد را بر عدوی خویش گمار. فرخی. و چون از این همه فارغ شدی پیادگان گمار تا غازی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). تدبیرآن است که ما این کار را فروگذاریم و دوستی نمائیم و کسان گماریم تا تضریبها می سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221). همیدون به بندش همی داشتند بر او چند دارنده بگماشتند. اسدی. تنت کآن و جان گوهر علم و طاعت بدین هر دو بگمار تن را و جان را. ناصرخسرو. حق تعالی ابلیس را بر وی گماشت (ایوب) و آن بلا بر وی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 136). حق تعالی گفت: ترا بر وی گماشتم و این قصه درست نیست. (قصص الانبیاء ص 136). پس حق تعالی دیگر باره خواب بر ایشان گماشت. (قصص الانبیاء ص 200). و گفتند این اسب فرشته ای بود که خدای عزوجل بصورت اسبی گماشت که ظلم او را از سر جهانیان برداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). و میخواهم که بجای هر کسی از ایشان یکی را از شما بگمارم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89). دوازده فرشته که ایزد تبارک و تعالی ایشان را بر عالم گماشته است. (نوروزنامه). بر آنی که غم بر دل من گماری من از غم نترسم بیا تا چه داری. ؟ (از سندبادنامه). تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی. سعدی (طیبات). خداترس را بر رعیت گمار که معمار ملک است پرهیزگار. سعدی (بوستان). کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). گفت خود دادی به ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگماشتیم. حافظ. ، فرستادن. (ناظم الاطباء) : حق تعالی بادی بر ایشان گماشت تا پراکنده شدند هفتادهزار مردبسوی روم شدند. (قصص الانبیاء ص 131) ، حواله کردن. (آنندراج) ، مصروف کردن: چون روز ببیند این معادی را هر کس که براو خردش بگمارد. ناصرخسرو. ، تنها گذاشتن، اجازه و رخصت دادن، رهانیدن و آزاد کردن، سپردن. تفویض نمودن. (آنندراج) ، نگریستن کارهای دیگری را، مجبور کردن کسی را به گفتن، اجرا کردن کاری را به قوت و قدرت حاکم و قاضی، به زور گرفتن و ستم کردن. (ناظم الاطباء). - اندیشه گماشتن، فکر را متوجه کردن: خردمندان اگر اندیشه رابر این کار پوشیده گمارند. (تاریخ بیهقی). - برگماشتن، منصوب کردن. تعیین کردن: به هر گوشه کارآگهان برگمار نهانش همی جوی با آشکار. اسدی. یکی استواران بر او برگماشت کز او راز پوشیده، پوشیده داشت. نظامی. کسی کآوَرَدبا تو در سر خمار بر او ظلمت خویش را برگمار. نظامی. سخن بر همین مقرر شد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان). - چشم گماشتن، چشم دوختن. معطوف داشتن چشم و نظر. طمع کردن در: جهان را بمردی نگهداشتی یکی چشم بر تخت نگماشتی. فردوسی. هم آیین پیشین نگه داشتی یکی چشم بر تخت نگماشتی. فردوسی. نیایش بجای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی. فردوسی. چون همنفسی کنم تمنا بر آینه چشم برگمارم. خاقانی. - دل گماشتن، طرح علاقه افکندن. دل بستن: گویی گماشته ست بلایی او بر هرکه تو دل بر او بگماری. رودکی (دیوان رودکی). - گوش گماشتن، گوش دادن. استماع کردن: چو باطل سرایند مگمار گوش چو بی ستر بینی بصیرت بپوش. سعدی (بوستان). دو کس بر حدیثی گمارند گوش ازین تا بدان ز اهرمن تا سروش. سعدی (بوستان). - همت گماشتن، همت ورزیدن. همت کردن: همگی همت بر آن گماشت که از بهر خلافت و تقلد... اقامت کسی را اختیار کند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
از: گمیخ (= گمیز (ه م)) + تن (پسوند مصدری، پهلوی گومختن (مخلوط کردن) ، ایرانی باستان ظاهراً وی میک، سانسکریت میکش. جزء اول پیشوند است بمعنی بد، ضد و جزء دوم بمعنی آمیختن لغتاً، یعنی بد آمیختن. مخلوط کردن. قاتی کردن. پیشاب ریختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
از: گمیخ (= گمیز (هَ م)) + تن (پسوند مصدری، پهلوی گومختن (مخلوط کردن) ، ایرانی باستان ظاهراً وی میک، سانسکریت میکش. جزء اول پیشوند است بمعنی بد، ضد و جزء دوم بمعنی آمیختن لغتاً، یعنی بد آمیختن. مخلوط کردن. قاتی کردن. پیشاب ریختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
بخش گمیشان یکی از بخشهای شهرستان گنبدقابوس است. این بخش از شمال به مرز شوروی، از جنوب به بخش بندر شاه، از خاور به بخش پهلوی دژ و از باختر به دریای مازندران محدود و هوای بخش معتدل است. آب اکثر قرای آن از رود خانه گرگان تأمین میشود. محصول عمده بخش: غلات، حبوبات، صیفی جات، دیم و لبنیات و شغل عمده اهالی آن زراعت و گله داری است. این بخش از 16 آبادی بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود27 هزار تن است، مرکز آن قصبه گمیشان و قرای مهم آن عبارتند از خواجه نفس، بنادر، قارقی، بصیرآباد و شاه تپه. در اغلب قرای بخش دبستان دایر و اکثر مردان باسواد هستند. کلیۀ سکنۀ این دهستان از طایفۀ جعفربای ترکمن میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
بخش گمیشان یکی از بخشهای شهرستان گنبدقابوس است. این بخش از شمال به مرز شوروی، از جنوب به بخش بندر شاه، از خاور به بخش پهلوی دژ و از باختر به دریای مازندران محدود و هوای بخش معتدل است. آب اکثر قرای آن از رود خانه گرگان تأمین میشود. محصول عمده بخش: غلات، حبوبات، صیفی جات، دیم و لبنیات و شغل عمده اهالی آن زراعت و گله داری است. این بخش از 16 آبادی بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود27 هزار تن است، مرکز آن قصبه گمیشان و قرای مهم آن عبارتند از خواجه نفس، بنادر، قارقی، بصیرآباد و شاه تپه. در اغلب قرای بخش دبستان دایر و اکثر مردان باسواد هستند. کلیۀ سکنۀ این دهستان از طایفۀ جعفربای ترکمن میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قصبۀ گمیشان در 29000گزی شمال بندر شاه و 3000گزی دریا واقع شده است و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 53 درجه و 49 دقیقه، عرض 37 درجه و 1 دقیقه. هوای آن معتدل مرطوب و سالم است. جمعیت قصبه در حدود 7هزار تن است. گمیشان در گذشته به گمیشن تپه معروف به وده و اهمیت بیشتری داشته است. ساکنین آن اکثر ملاح و صاحب قایقهای بزرگ بوده اند. حمل بار، بین بنادر کشور و روسیه قبل از تشکیل اتحاد جماهیر شوروی بوسیلۀ آنان انجام میگرفت، چنانکه محصولات طبیعی کشور را به بنادر شمال دریای خزر حمل کرده در مقابل امتعۀ مورد نیاز را وارد میکردند و از این راه استفاده قابل ملاحظه ای میبردند. اهالی گمیشان در امور بازرگانی وارد هستند و با ترکمنان دشت بسیار فرق دارند و به علم و هنر علاقمندند. پس از انقلاب کبیر روسیه و و بسته شدن بنادر و پیدا شدن راههای شوسه و راه آهن شمال، گمیشان اهمیت خود را از دست داده و ساکنین آن به نواحی مختلف پراکنده شده اند. کسبه و بازرگانان گنبدقابوس و پهلوی دژ و کلاله اکثر گمیشانی هستند، چنانکه صنعتگران ماهری در نجاری و قایق سازی از بین آنان پیدا شده است. پلهای روی رود خانه گرگان، بناهای زیبای چوبی گمیشان و قرای بخش بوسیلۀ صنعتگران محلی ساخته شده است. بزرگترین نقص گمیشان نداشتن آب است. آب باران شیروانی خانه هادر آب انبار مخصوص هر خانه جمع شده به مصرف میرسد. آب چاهها شور است حتی برای لباس شوئی قابل استفاده نیست. در سالهائی که بارندگی کم باشد از رود خانه گرگان که در 9000گزی واقع شده بوسیلۀ بشکه آب حمل میشود. قصبۀ گمیشان در سال 1304 از نو بنیاد شد و و دارای خیابان و کوچه های مستقیم گشت و اکنون در حدود 80 باب دکان و 2 دبستان و یک آسیای موتوری دارد. بخشداری، شهربانی، شهرداری، آمار و سایر ادارات دولتی در گمیشان وجود دارد. روشنائی قصبه از مولد برق تأمین میگردد. در 1000گزی شمال قصبه، تپه ای وجود دارد که فعلاً قبرستان قصبه است. اطراف تپه به شعاع 600 متر پوشیده از بقایای ابنیه قدیم، از قبیل: آجر سوفال، سنگ و غیره است. این بقایا ثابت مینماید که گمیشان روزگاری آباد بوده است. بواسطۀ مسطح بودن اراضی در فصل غیربارانی به اکثر نقاط بخش اتومبیل میتوان برد. معدن نفت مشهور نفتیچال یا نفتلیچه، تقریباً در 24000گزی شمال قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قصبۀ گمیشان در 29000گزی شمال بندر شاه و 3000گزی دریا واقع شده است و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 53 درجه و 49 دقیقه، عرض 37 درجه و 1 دقیقه. هوای آن معتدل مرطوب و سالم است. جمعیت قصبه در حدود 7هزار تن است. گمیشان در گذشته به گمیشن تپه معروف به وده و اهمیت بیشتری داشته است. ساکنین آن اکثر ملاح و صاحب قایقهای بزرگ بوده اند. حمل بار، بین بنادر کشور و روسیه قبل از تشکیل اتحاد جماهیر شوروی بوسیلۀ آنان انجام میگرفت، چنانکه محصولات طبیعی کشور را به بنادر شمال دریای خزر حمل کرده در مقابل امتعۀ مورد نیاز را وارد میکردند و از این راه استفاده قابل ملاحظه ای میبردند. اهالی گمیشان در امور بازرگانی وارد هستند و با ترکمنان دشت بسیار فرق دارند و به علم و هنر علاقمندند. پس از انقلاب کبیر روسیه و و بسته شدن بنادر و پیدا شدن راههای شوسه و راه آهن شمال، گمیشان اهمیت خود را از دست داده و ساکنین آن به نواحی مختلف پراکنده شده اند. کسبه و بازرگانان گنبدقابوس و پهلوی دژ و کلاله اکثر گمیشانی هستند، چنانکه صنعتگران ماهری در نجاری و قایق سازی از بین آنان پیدا شده است. پلهای روی رود خانه گرگان، بناهای زیبای چوبی گمیشان و قرای بخش بوسیلۀ صنعتگران محلی ساخته شده است. بزرگترین نقص گمیشان نداشتن آب است. آب باران شیروانی خانه هادر آب انبار مخصوص هر خانه جمع شده به مصرف میرسد. آب چاهها شور است حتی برای لباس شوئی قابل استفاده نیست. در سالهائی که بارندگی کم باشد از رود خانه گرگان که در 9000گزی واقع شده بوسیلۀ بشکه آب حمل میشود. قصبۀ گمیشان در سال 1304 از نو بنیاد شد و و دارای خیابان و کوچه های مستقیم گشت و اکنون در حدود 80 باب دکان و 2 دبستان و یک آسیای موتوری دارد. بخشداری، شهربانی، شهرداری، آمار و سایر ادارات دولتی در گمیشان وجود دارد. روشنائی قصبه از مولد برق تأمین میگردد. در 1000گزی شمال قصبه، تپه ای وجود دارد که فعلاً قبرستان قصبه است. اطراف تپه به شعاع 600 متر پوشیده از بقایای ابنیه قدیم، از قبیل: آجر سوفال، سنگ و غیره است. این بقایا ثابت مینماید که گمیشان روزگاری آباد بوده است. بواسطۀ مسطح بودن اراضی در فصل غیربارانی به اکثر نقاط بخش اتومبیل میتوان برد. معدن نفت مشهور نفتیچال یا نفتلیچه، تقریباً در 24000گزی شمال قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود: نزد تو آماده بد و آراسته منگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. مکن خویشتن از ره راست گم. رودکی. بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور بلخی. گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی بفلاخن. بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور بلخی. که یارد داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را هزاکا. دقیقی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک. ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از انجمن. فردوسی. بجان و تن خویشتن دار گوش نگهدار ازین شیرمردان تو هوش. فردوسی. که تا برگرایم یکی خویشتن نمایم بدین شاه نیروی تن. فردوسی. آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی. بندیان داشت بی پناه و زوار برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. سوی رز باید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهری. خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن. منوچهری. امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی). خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا. ناصرخسرو. من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنه). صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی. خاقانی. با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن. خاقانی. و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت. ؟ (جهانگشای جوینی). چون یقینت نیست آن باد حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن. مولوی. تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی. سعدی. همه از دست غیر می نالند سعدی از دست خویشتن فریاد. سعدی. که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدی (بوستان). بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است. حافظ. مروب خانه ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است. حافظ. بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است. حافظ. در مقامی که بیاد لب اومی نوشند سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش. حافظ. خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن. حافظ. چون ببینم ترا ز بیم حسود خویشتن را کلیک سازم زود. مظفری. - از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن: ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق را برده از خویشتن. نظامی. - از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند: مریز ای حکیم آستینهای در چو می بینی از خویشتن خواجه پر. سعدی. - از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت: بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بیخبر. سعدی. - از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن: که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد. سعدی. حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام. سعدی. - از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن. - با خویشتن آمدن، بخود آمدن: چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص). - بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن: هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او. سعدی. - بی خویشتن، بی خود: عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن. سعدی. گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد. سعدی. عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید. سعدی. - بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی: مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی. سعدی. - خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی). - ، عفاف ورزیدن
خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود: نزد تو آماده بد و آراسته منگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. مکن خویشتن از ره راست گم. رودکی. بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور بلخی. گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی بفلاخن. بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور بلخی. که یارد داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را هزاکا. دقیقی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک. ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از انجمن. فردوسی. بجان و تن خویشتن دار گوش نگهدار ازین شیرمردان تو هوش. فردوسی. که تا برگرایم یکی خویشتن نمایم بدین شاه نیروی تن. فردوسی. آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی. بندیان داشت بی پناه و زوار برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. سوی رز باید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهری. خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن. منوچهری. امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی). خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا. ناصرخسرو. من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنه). صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی. خاقانی. با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن. خاقانی. و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت. ؟ (جهانگشای جوینی). چون یقینت نیست آن باد حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن. مولوی. تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی. سعدی. همه از دست غیر می نالند سعدی از دست خویشتن فریاد. سعدی. که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدی (بوستان). بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است. حافظ. مروب خانه ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است. حافظ. بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است. حافظ. در مقامی که بیاد لب اومی نوشند سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش. حافظ. خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن. حافظ. چون ببینم ترا ز بیم حسود خویشتن را کلیک سازم زود. مظفری. - از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن: ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق را برده از خویشتن. نظامی. - از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند: مریز ای حکیم آستینهای در چو می بینی از خویشتن خواجه پر. سعدی. - از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت: بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بیخبر. سعدی. - از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن: که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد. سعدی. حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام. سعدی. - از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن. - با خویشتن آمدن، بخود آمدن: چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص). - بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن: هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او. سعدی. - بی خویشتن، بی خود: عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن. سعدی. گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد. سعدی. عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید. سعدی. - بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی: مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی. سعدی. - خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی). - ، عفاف ورزیدن
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
شخصیت ذات: (خویشتن خویش را دژم نتوان کرد)، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: (در دفتر خویشتن نوشت) (در کارنامه خویشتن دیدند)
شخصیت ذات: (خویشتن خویش را دژم نتوان کرد)، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: (در دفتر خویشتن نوشت) (در کارنامه خویشتن دیدند)
نوعی از ورزش شبیه به تنیس که در زمینی شبیه زمین والیبال با شرکت 2 یا 4 تن انجام میشود. راکت آن از راکت تنیس ضعیف تر است و توپ آن از یک گوی کوچک پلاستیک یا چرمی تشکیل شده که چند پر (پرنده) در آن فرو برده اند. این ورزش تازه در ایران معمول شده
نوعی از ورزش شبیه به تنیس که در زمینی شبیه زمین والیبال با شرکت 2 یا 4 تن انجام میشود. راکت آن از راکت تنیس ضعیف تر است و توپ آن از یک گوی کوچک پلاستیک یا چرمی تشکیل شده که چند پر (پرنده) در آن فرو برده اند. این ورزش تازه در ایران معمول شده
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)