جدول جو
جدول جو

معنی دملص - جستجوی لغت در جدول جو

دملص
(دُ مَ لِ)
رخشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). براق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). دمالص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

زخم و ورم مخروطی شکل که در پوست بدن پیدا شود و از آن چرک و خونابه بیرون آید، آبسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملص
تصویر تملص
رستن، خلاص شدن، تن به کار ندادن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
رستۀ بنا و یا چینۀ دیوار، و هرچه بر طراز رستۀ بنا باشد دمص، و رستۀ بنا را رهص گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ ادمص و دمصاء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ادمص و دمصاء شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
باریکی دنبالۀ ابرو وستبر بودن پیش آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کمی موی سر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کم رشد و کم موی شدن جایی از سر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَرْ رُ)
شتاب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، افکندن ماده سگ بچه، و ماکیان تخم خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زاییدن و بیرون آوردن درندگان آنچه در شکم دارند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ مَ)
نوعی از ریش و یا عام است. ج، دمامیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دمل. ج، دمامیل. (دهار). ریش، و به تخفیف میم نیز آید. جمع نادر آن دمامیل است. (از اقرب الموارد). و رجوع به دمل و دنبل شود. دانه ای است بزرگ و دموی صنوبری شکل و سرخ رنگ و دردناک در آغاز ظهور. ج، دمامل و دمامیل. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
چونکه درد دمّلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد.
مولوی.
چون شکر ماند نهان تأثیر او
بعد چندی دمّل آرد نیش جو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
ریش. ج، دملان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مغنده. دنبل. دمبل. قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سر باز کند و گاه محتاج نشتر شود. (یادداشت مؤلف). باغره. (لغت نامۀ اسدی). ورغاه (به زبان مردم عامۀ طوس). (لغت نامۀ اسدی) : دمل از جنس خراج است و سبب آن بد گواریدن طعام باشد و حرکتهاو ریاضتها که بر امتلا کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- امثال:
از دمل دولت یافتن، گویند هرکه را دمل شود دولت به او روی آورد. (آنندراج) :
ضرری نیست که سودی ز پیش گل نکند
دمل غنچه ز دنبال زر گل دارد.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نرمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رفق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ)
جمع واژۀ دلیص. (اقرب الموارد). رجوع به دلیص شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ أدلص. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ادلص شود، جمع واژۀ دلصاء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به دلصاء شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ)
هموار. أرض دلص، زمین هموار و مستوی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیار لغزنده. (منتهی الارب) ، نرم و تابان. (از اقرب الموارد) ، ناقۀ افتاده پشم. (منتهی الارب). ج، دلاص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
نرمی و تابانی، روئیدگی پشم نو در خر، سقوط دندانهای ناقه از پیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کهن سال و دندان ریخته گردیدن ناقه. (منتهی الارب) ، لغزیدن. (ازناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
رشاء ملص، رسن دلو که تابان و لغزان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج). طناب دول که تابان و لغزان باشد و در دست گیر نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ملیص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ قَ)
اصلاح کردن زمین و یا نیرو دادن آن به سرگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سرگین در زمین زدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). بار به زمین دادن. کود دادن به زمین. (یادداشت مؤلف) ، اصلاح نمودن میان کسان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی) ، به کردن دارو دمل را و فایده بخشیدن بدان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نرمی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به شدن و نیکو گردیدن جراحت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ دُ)
پلیدی انداختن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فربه سرون به زبان مردم خراسان. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
رستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهیدن و تخلص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
زن بچۀ مرده اندازنده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَلْ لِ)
نرم و تابان گرداننده. (آنندراج) : دلصت الدرع، لیّنتها و ملّستها، برقتها وذهبتها. (از متن اللغه). رجوع به تدلیص شود، جماع کننده در خارج فرج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نعت فاعلی است از تدلیص. رجوع به تدلیص شود
لغت نامه دهخدا
(دُلَ مِ)
رخشان. (منتهی الارب). براق. (اقرب الموارد) ، رأس دلمص، سری که موی مقدم آن رفته باشد. (منتهی الارب). أصلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لِ)
رخشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). براق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
دمقس. ریسمان. پیله. (منتهی الارب). و رجوع به دمقس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
رجل املص الرأس، مرد کم موی سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بی موی سر. (از شرح قاموس).
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ / لَ)
بازوبند. ج، دمالج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازوبند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ لِ)
سنگ تابان گرد. ج، دمالق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ و حافر دملق و دمالق، املس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ/ لِ)
دمگه که مخفف دمگاه است و آن کورۀ آهنگری و گلخن حمام و سوراخ پایین تنور و تاپو و امثال آن باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، بعضی گویند دمله به معنی دمنه است و آن سوراخی است که به جهت دم کشی و باد آمدن تنور گذارند. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به دمنه شود (اما کلمه ممکن است در هر دو معنی دگرگون شدۀ دمگه باشد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدلص
تصویر مدلص
تابان گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تابانی پس از تیرگی، لغزیدن، دندان ریختگی در شتر پس از پیری نرم و تابان، هموار
فرهنگ لغت هوشیار
دمبل، دنبل، قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سرباز کند و گاهی محتاج نشتر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملص
تصویر تملص
((تُ مَ لُّ))
رهایی یافتن، رستن، لیز خوردن، از دست افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمل
تصویر دمل
((دُ مَ یا مَّ))
زخم عفونی شده روی پوست که ورم کرده و در آن چرک و خونابه باشد
فرهنگ فارسی معین
گوسفند دنبه دار
فرهنگ گویش مازندرانی