جدول جو
جدول جو

معنی دمسق - جستجوی لغت در جدول جو

دمسق
ابریشم سفید، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، حریر، بریشم، معرّب واژۀ پارسی دمسه، کج، سیلک، بهرامه، قزّ، پناغ، کناغ
تصویری از دمسق
تصویر دمسق
فرهنگ فارسی عمید
دمسق
(دِ سَ)
معرب از دمسۀ فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به دمسه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمسه
تصویر دمسه
ابریشم سفید، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، حریر، بریشم، دمسق، کج، سیلک، بهرامه، قزّ، پناغ، کناغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمق
تصویر دمق
شکستن دندان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رِ قَ)
داخل کردن چیزی در چیزی، دزدیدن چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَرْ رُ)
بشکستن. (از المصادر زوزنی). دندان شکستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
معرب از دمۀ فارسی. باد وبرف، دزدی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَرْ رُ)
سخت تاریک شدن، پنهان کردن چیزی را در خاک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پنهان کردن و بپوشانیدن چیز. در گور کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، دفن کردن در خاک زنده یا مرده را، پوشاندن چیزی را، آشتی دادن میان دو یا چند تن. (از اقرب الموارد) ، کتمان کردن خبر را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کالبد مردم و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغتی است در دمص. (اقرب الموارد). رجوع به دمص شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
چیز پنهان کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از نشوءاللغه ص 22)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کارهای بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مُ)
جمع واژۀ دموس. (منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به دموس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
پرکننده. (آنندراج) :ادسق الاناء، ملأه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابریشم سفید. حریر سفید. (از مهذب الاسماء). اسم معرب اعجمی است که عرب از زمان قدیم آن را بکار می برد به معنی ابریشم سفید. (از المعرب جوالیقی ص 151)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ لِ)
سنگ تابان گرد. ج، دمالق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ و حافر دملق و دمالق، املس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بناگاه درآمدن بی دستوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در جایی شدن بی دستوری. (تاج المصادر بیهقی). دمور. و رجوع به دمور شود، شکستن دندان کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درآمدن صیاد در کازه، بسیار نوشیدن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، درآوردن چیزی را در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تباه بی خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ)
شیر شب مانده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ)
ابریشم سفید. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ دمسق است. رجوع به دمسق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
گل یاسمین و مرزنگوش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مرزنگوش و یاسمین. (از مهذب الاسماء). مرزنگوش و آن گیاهی باشد دوابی که به عربی آذان الفارخوانند. سمسق عربی است و به معنی یاسمین است. (برهان) (آنندراج). مرزنجوش. (تحفۀ حکیم مؤمن). و بصورتهای سمسق، سمسق و سمسق نیز آمده است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ حُ)
دارودان بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انفیه دان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در چیزی درآمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ / مِ)
دمشق یا دمشق الشام یا به اختصار شام، پایتخت و بزرگترین شهر سوریه است با 408774 تن جمعیت. تاریخ بنای دمشق معلوم نیست. بر طبق کاوشهای سال 1950 میلادی در هزارۀ چهارم قبل از میلاد در این محل شهری دایر بوده است. در قرن 15 قبل از میلاد تحوطمس سوم آنرا فتح کرد. در قرن 11 ق . میلادی پایتخت پررونق سرزمین آرامیان بود. در 333 قبل از میلاد اسکندر مقدونی آن را گرفت. خالد بن ولید در سال 14 هجری آن را تصرف کرد و دورۀ سیادت هزارسالۀ مغرب برافتاد. معاویه آنجا را مقر خویش ساخت (36 هجری قمری). و تا سال 127 هجری قمری که مروان بن محمد حران را پایتخت قرار داد دمشق پایتخت امویان بود. در سال 1832 میلادی ابراهیم پاشا آنجا را به کمک مردم شهر که قبلاً بر ضد عثمانیها شوریده بودند گرفت. دمشق هم اکنون پایتخت جمهوری عربی سوریه است. (از دایرهالمعارف فارسی). پایتخت سوریه، مردم آن توسط بولس قدیس مسیحی شدند و عرب به سال 639 میلادی آن را تسخیر کرد و سپس پایتخت خلفای اموی گردید و آنان در قرن هشتم میلادی مسجد عظیمی در آن بنا کردند. لوئی هفتم و کنراد سوم به سال 1148 میلادی آن را محاصره کردند ولی نتیجه ای نبردند. شهر جای باش حاکم شام که دارای سیصدهزار نفر جمعیت است. (ناظم الاطباء). معرب از فارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 148). شهری است پایتخت شام بناکردۀ دمشاق بن نمرود، به نوشتۀ قاموس به کسر دال و فتح میم است قیاس نیز همین میخواهد در این صورت نوشتۀ چلپی در حاشیۀ مطول و قافیه کردن آن با عشق اشکال دارد مگر اینکه بگوییم لفظ عجمی است زیرا که دمشق نام غلام نمرود آن را بنا کرده و بر این تقدیر صحیح می تواند شد هرچند برای فارسیان ضرور نیست چرا که اینها در بعضی الفاظ عربی تصرف گونه دارند. (از آنندراج) (از غیاث). یاقوت نویسد شهر مشهوریست درشام و آن بدون شک بهشت روی زمین است به سبب زیبایی ساختمان و سرسبزی و فراوانی میوه و آب و داشتن وسایل زندگی. این شهر به سبب سرعتی که در ساختمان آن بکاررفته بدین اسم نامیده شده است، چه دمشق به معنی سرعت است، و برخی گفته اند به اسم بانی آن نامیده شده است که دماشق بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام باشد، و گفته اند که اول آن را بیوراسف بنا کرده است. گفته اند که ابراهیم خلیل پنج سال بعد از بنای آن بدنیا آمد و نیز گفته اند که آن را جیرون بن سعد بن عادبن ارم بن سام بن نوح بنا کرد و ارم ذات العماد نامید. و روایت کرده اند که دمشق محل خانه حضرت نوح بود و چوبهای کشتی رااز کوه لبنان فراهم آورد. (از معجم البلدان). ابن درید در الجمهره گفته است که دمشق معرب است. (از المزهر سیوطی). نام شهری که جای باش حاکم شام است و به نام بانی آن دمشاق بن کنعان بن حام بن نوح معروف شده است. (از منتهی الارب). ارم ذات العماد. (منتهی الارب، ذیل مادۀ ’ارم’). شهری است به شام خرم و با نعمت و کشت و برز بسیار و سوادی خوش و آبهای روان به نزدیک کوه و این شهر خرم ترین شهری است در عرب و از وی برنج زردخیزد. (حدود العالم) : بدان که این طشت دربازار دمشق به هزار عشق خریده ام. (مقامات حمیدی).
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.
(بوستان).
و یکی از صلحای جبل لبنان... به جامع دمشق درآمد. (گلستان). وقتی از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. (گلستان). با طایفۀ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان) ، گاه عرب از دمشق شام اراده کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ / دَ شَ / دَ شِ)
شتر مادۀ بسیار شتاب رو. و شتر بسیار شتاب رو و همچنین مردبسیار شتاب رو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- دمشق الیدین، مرد شتابکار چابکدست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ / سِ)
ابریشم سفید. (ناظم الاطباء). ابریشم سفید، و معرب آن دمسق است. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ غُ)
پر شدن حوض به حدی که آب از کناره هایش بریزد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سپیدی آب حوض و درخش آن. (منتهی الارب). سپید شدن و برق زدن آب حوض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسق
تصویر دسق
سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمق
تصویر دمق
پارسی تازی گشته دمه، دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمس
تصویر دمس
چرکین تن لاشه نهنبیده پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته لاروس دیسه سپید درخشان، سینی سیمی، روشنایی، بیابان فراخ، سپید موی، آوند، پیمانه، راه دراز، تالاب پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمحق
تصویر دمحق
شیر شبینه شیر شب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمستق
تصویر دمستق
یونانی تازی گشته بر نام فرماندهان سپاهیان بیزانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمسه
تصویر دمسه
ابریشم سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمشق
تصویر دمشق
مرغ باران از پرندگان، چابکدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمقس
تصویر دمقس
پارسی تازی گشته دمسه ابریشم سپید
فرهنگ لغت هوشیار