مماحله. (منتهی الارب ذیل م ح ل). با هم دشمنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، با هم فریفتن و مکر کردن. (از منتهی الارب). با کسی مکر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). با کسی مکر و کیدکردن. (المصادر زوزنی). مکر و کید نمودن با کسی. (از ناظم الاطباء) ، به فریب خواستن و جستن کاری را، فریفتن و بد سگالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت. (منتهی الارب). سعایت کردن. (المصادر زوزنی). محال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است، خصومت کردن، هلاک کردن، پایان کاری نگریستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از پایان کاری نگریستن. (آنندراج)
مماحله. (منتهی الارب ذیل م ح ل). با هم دشمنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، با هم فریفتن و مکر کردن. (از منتهی الارب). با کسی مکر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). با کسی مکر و کیدکردن. (المصادر زوزنی). مکر و کید نمودن با کسی. (از ناظم الاطباء) ، به فریب خواستن و جستن کاری را، فریفتن و بد سگالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت. (منتهی الارب). سعایت کردن. (المصادر زوزنی). مَحال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است، خصومت کردن، هلاک کردن، پایان کاری نگریستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از پایان کاری نگریستن. (آنندراج)
بر زمین زدن کسی را در کشتی، فریب دادن، ظلم کردن، نقصان نمودن در حق کسی. (منتهی الارب) ، پوشیدن چیزی که می داند آن را و ظاهر کردن غیرآن، بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
بر زمین زدن کسی را در کشتی، فریب دادن، ظلم کردن، نقصان نمودن در حق کسی. (منتهی الارب) ، پوشیدن چیزی که می داند آن را و ظاهر کردن غیرآن، بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
فی الفور. فی الحال. (آنندراج). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. دروقت: درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینۀ وی خورد و درحال جان داد. (قصص الانبیاء ص 149). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ابراهیم، جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. (قصص الانبیاء ص 55). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در حال برزویه را پیش خواند. (کلیله و دمنه) ... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. (کلیله و دمنه). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت (طیطوی) . (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). مرد... درحال به عذر مشغول شد. (کلیله و دمنه). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. (سندبادنامه ص 272). هرک آمدی از غریب و رنجور درحال شدی ز رنج و غم دور. نظامی. درحال رسید قاصد از راه آورد مثال حضرت شاه. نظامی. در زخم چو صاعقه است قتال بر هرکه فتاد سوخت درحال. نظامی. بر در آن حصار شد درحال دهلی را کشید زیر دوال. نظامی. سگ درنده چون دندان کند باز تو در حال استخوانی پیشش انداز. سعدی. محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد. سعدی. دلش گرچه درحال ازو رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد. سعدی. ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد که می نویسم و درحال می شود مغسول. سعدی. درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. (گلستان). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. (گلستان). درحال بفرمود منادی کردند. (مجالس سعدی). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145)، مقارن آن هنگام. در آن وقت: امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)
فی الفور. فی الحال. (آنندراج). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. دروقت: درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینۀ وی خورد و درحال جان داد. (قصص الانبیاء ص 149). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ابراهیم، جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. (قصص الانبیاء ص 55). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در حال برزویه را پیش خواند. (کلیله و دمنه) ... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. (کلیله و دمنه). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت (طیطوی) . (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). مرد... درحال به عذر مشغول شد. (کلیله و دمنه). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. (سندبادنامه ص 272). هرک آمدی از غریب و رنجور درحال شدی ز رنج و غم دور. نظامی. درحال رسید قاصد از راه آورد مثال حضرت شاه. نظامی. در زخم چو صاعقه است قتال بر هرکه فتاد سوخت درحال. نظامی. بر در آن حصار شد درحال دهلی را کشید زیر دوال. نظامی. سگ درنده چون دندان کند باز تو در حال استخوانی پیشش انداز. سعدی. محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد. سعدی. دلش گرچه درحال ازو رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد. سعدی. ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد که می نویسم و درحال می شود مغسول. سعدی. درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. (گلستان). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. (گلستان). درحال بفرمود منادی کردند. (مجالس سعدی). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145)، مقارن آن هنگام. در آن وقت: امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)
خشک شدن شهر و زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح ورزش در ورزشهای دو میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چند تن با فاصله های معین در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند. (فرهنگ فارسی معین)
خشک شدن شهر و زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح ورزش در ورزشهای دو میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چند تن با فاصله های معین در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند. (فرهنگ فارسی معین)
نعت مفعولی از احاله. تغییر یافته از وجه صواب. مستحیل. ناممکن. (منتهی الارب). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث) (آنندراج). ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است، ولی در ’لا محاله منه’ به معنی نیست چاره ای از آن ’م’ رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب) (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10 ص 41). ناشدنی. نشدنی. ناشونده. نابودنی. امکان ناپذیر: به شاهی مرا تاج باید بسود محال است و این کس نیارد شنود. فردوسی. مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز گمان برد که من بدهم حقی بمحالی. فرخی. محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز غم نیامده بردن بود مجاز و محال. قطران. محال باشد اگر مر کریم را بطمع ثنای بی خبران و لئام باید کرد. ناصرخسرو. بعضی گویند که بنظارۀ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 41). هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. از بوسه سخن نگویم ایرا طبع تو محال برنتابد. خاقانی. مبین در نقش گردون کان خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. گر چه وصل تو هست کار محال کار بیرون از این محالم نیست. عطار (دیوان چ تفضلی ص 83). محال عقل است که اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پر شود. (گلستان). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان). پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن. (گلستان). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان). - آرزوی محال، آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول: مرد... آن است که... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی). - امید محال داشتن، آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن. - گفت محال، گفتار محال. کلام محال. سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده. (یادداشت مؤلف). - محال شدن، ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن: طرفه مداراگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. - محال شمردن، استحاله. رجوع به استحاله و استحالت شود. - محال مطلق، چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء). ، سخن روی گردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن بی سر و بن. (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو: محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی. منجیک. و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی. (منتخب قابوسنامه ص 34). میگوی محال زانکه خفته باشد بمحال و هزل معذور. ناصرخسرو. دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو. گاه سخن، بر بیان سوار و فصیحم گاه محال و سفه پیاده و لالم. ناصرخسرو. اندر محال و هزل زبانت دراز بود وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور. ناصرخسرو. ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید برنیارد جز محال. ناصرخسرو. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327). بود محال جگرگوشه را خلف خواندن خلف چراست چرا گوشۀ جگر نبود. سوزنی. از وصف تو هر شرح که کردند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است. عطار. - سخن محال گفتن، سخن ناصواب و بیهوده گفتن: من سخن یافه و محال نگویم این سخن من اصول دارد و قانون. فرخی. آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). - گفتار محال، گفتار نافرجام و بی سر وته: بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را. ناصرخسرو. - گفت محال، گفتار بیهوده. سخن نافرجام: گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم لازم از گفت محال تو. عطار. - محال نوشتن، یاوه و باطل نوشتن: دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546). ، زشت. قبیح: چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. عقوبت محال است اگر بت پرست بفرمان ایزد پرستد صنم. ناصرخسرو. ای حجت از این چنین بی آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی. ناصرخسرو. ، خطا. نادرست. ناصواب. ناروا. مقابل درست و صواب: ز تو همی بستاند بما همی ندهد محال باشد حال او برد ملامت تو. منجیک. همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال چویار من نبود و این حدیث بود محال. فرخی. من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود از آنکه چشم من او را ندیده بود همال. فرخی. نگنجد قدر او اندر زمانه کجا گنجدصواب اندر محالا. عنصری. نگر تا از بلای او ننالی که گر نالی ز ناله بر محالی. (ویس و رامین). بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). دل در فرع بستن، اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). بود محال مرا داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال. قطران. محل و قدر ترا کردگار کرد افزون هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال. سوزنی. دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود. خاقانی. با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم. خاقانی. هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست. (فیه مافیه). - بر محال بودن، بر خطا و باطل بودن: گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی. ناصرخسرو. ، خلاف حق. مقابل حق: ایزد از جملۀ شاهان زمانه به تو کرد قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال. فرخی. ، حیله کرده شده. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از احاله. تغییر یافته از وجه صواب. مستحیل. ناممکن. (منتهی الارب). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث) (آنندراج). ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است، ولی در ’لا محاله منه’ به معنی نیست چاره ای از آن ’م’ رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب) (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10 ص 41). ناشدنی. نشدنی. ناشونده. نابودنی. امکان ناپذیر: به شاهی مرا تاج باید بسود محال است و این کس نیارد شنود. فردوسی. مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز گمان برد که من بدْهم حقی بمحالی. فرخی. محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز غم نیامده بردن بود مجاز و محال. قطران. محال باشد اگر مر کریم را بطمع ثنای بی خبران و لئام باید کرد. ناصرخسرو. بعضی گویند که بنظارۀ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 41). هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. از بوسه سخن نگویم ایرا طبع تو محال برنتابد. خاقانی. مبین در نقش گردون کان خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. گر چه وصل تو هست کار محال کار بیرون از این محالم نیست. عطار (دیوان چ تفضلی ص 83). محال عقل است که اگر ریگ بیابان دُر شود چشم گدایان پر شود. (گلستان). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان). پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن. (گلستان). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان). - آرزوی محال، آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول: مرد... آن است که... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی). - امید محال داشتن، آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن. - گفت ِ محال، گفتار محال. کلام محال. سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده. (یادداشت مؤلف). - محال شدن، ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن: طرفه مداراگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. - محال شمردن، استحاله. رجوع به استحاله و استحالت شود. - محال مطلق، چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء). ، سخن روی گردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن بی سر و بن. (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو: محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی. منجیک. و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی. (منتخب قابوسنامه ص 34). میگوی محال زانکه خفته باشد بمحال و هزل معذور. ناصرخسرو. دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو. گاه سخن، بر بیان سوار و فصیحم گاه محال و سفه پیاده و لالم. ناصرخسرو. اندر محال و هزل زبانت دراز بود وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور. ناصرخسرو. ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید برنیارد جز محال. ناصرخسرو. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327). بود محال جگرگوشه را خلف خواندن خلف چراست چرا گوشۀ جگر نبود. سوزنی. از وصف تو هر شرح که کردند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است. عطار. - سخن محال گفتن، سخن ناصواب و بیهوده گفتن: من سخن یافه و محال نگویم این سخن من اصول دارد و قانون. فرخی. آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). - گفتار محال، گفتار نافرجام و بی سر وته: بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را. ناصرخسرو. - گفت ِ محال، گفتار بیهوده. سخن نافرجام: گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم لازم از گفت محال تو. عطار. - محال نوشتن، یاوه و باطل نوشتن: دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546). ، زشت. قبیح: چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. عقوبت محال است اگر بت پرست بفرمان ایزد پرستد صنم. ناصرخسرو. ای حجت از این چنین بی آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی. ناصرخسرو. ، خطا. نادرست. ناصواب. ناروا. مقابل درست و صواب: ز تو همی بستاند بما همی ندهد محال باشد حال او برد ملامت تو. منجیک. همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال چویار من نبود و این حدیث بود محال. فرخی. من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود از آنکه چشم من او را ندیده بود همال. فرخی. نگنجد قدر او اندر زمانه کجا گنجدصواب اندر محالا. عنصری. نگر تا از بلای او ننالی که گر نالی ز ناله بر محالی. (ویس و رامین). بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). دل در فرع بستن، اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). بود محال مرا داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال. قطران. محل و قدر ترا کردگار کرد افزون هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال. سوزنی. دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود. خاقانی. با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم. خاقانی. هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست. (فیه مافیه). - بر محال بودن، بر خطا و باطل بودن: گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی. ناصرخسرو. ، خلاف حق. مقابل حق: ایزد از جملۀ شاهان زمانه به تو کرد قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال. فرخی. ، حیله کرده شده. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ محل. جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است. محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. (غیاث). جمع واژۀ محل. (ناظم الاطباء). نواحی و اطراف: و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. (جهانگشای جوینی). - چهارمحال، بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیۀ زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود. ، جمع واژۀ محله. (ناظم الاطباء). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای. رجوع به محله شود. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ محل. جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است. محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. (غیاث). جَمعِ واژۀ محل. (ناظم الاطباء). نواحی و اطراف: و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. (جهانگشای جوینی). - چهارمحال، بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیۀ زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود. ، جَمعِ واژۀ محله. (ناظم الاطباء). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای. رجوع به محله شود. (ناظم الاطباء)