دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد دم بشکنک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
دُم جُنبانَک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد دُم بِشکَنَک، دُم سَنجه، دُم سیجه، دُم سیچه، سَریچه، سیسالَنگ، شیشالَنگ، کَراک، آبدارَک، گازُرَک
دمیدن، دمنده، کنایه از غرنده، خروشنده، خروشان، کنایه از مست و خشمناک، برای مثال به لطفی که دیده ست پیل دمان / نیارد همی حمله بر پیلبان (سعدی۱ - ۸۸)، در حال دمیدن
دمیدن، دمنده، کنایه از غرنده، خروشنده، خروشان، کنایه از مست و خشمناک، برای مِثال به لطفی که دیده ست پیل دمان / نیارد همی حمله بر پیلبان (سعدی۱ - ۸۸)، در حال دمیدن
جمع واژۀ دمنه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ دمنه، به معنی سرگین دان. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان). مزبله که خاکروبه و نجاست در آنجا اندازند. (آنندراج) (غیاث). در منتهی الارب دمن به کسر دال و سکون میم به معنی سرگین و پشک شتر و گوسپند و جز آن نوشته. (آنندراج) : جان فشان وراد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. - خضرای دمن، سبزه که از سرگین زار بروید: ایاکم و خضراء الدمن، بپرهیزید از سبزه سرگین زار. (حدیث نبوی). چشم غره شد به خضرای دمن عقل گوید بر محک ماش زن. مولوی. ، به معنی سرگین است. (از برهان). سرگین جمعگشته. (از آنندراج) (از غیاث) ، جمع واژۀ دمنه. به معنی آثارخانه و سواد مردم و آثار باشش مردم. (آنندراج) : خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه. منوچهری. و آنجا که تو بوده ستی ایام گذشته آنجاست همه ربع و طلال و دمن من. منوچهری. تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نی بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن. منوچهری. ابر آشفته برآمد وز دمش بوستان تر گشت و اطلال و دمن. ناصرخسرو. ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن. امیرمعزی. او همایی بود و بی او قصر حکمت شد دمن کو غراب البین گو تا بر دمن بگریستی. خاقانی. ، صحرا. دشت. دست. (یادداشت مؤلف) : روزی اندر شکارگاه یمن با بزرگان آن دیار و دمن. نظامی. شاه دمن و رئیس اطلال. نظامی. ، کینۀ دیرینه، یا عام است، جای نزدیک خانه. (آنندراج)
جَمعِ واژۀ دِمْنَه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ دمنه، به معنی سرگین دان. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان). مزبله که خاکروبه و نجاست در آنجا اندازند. (آنندراج) (غیاث). در منتهی الارب دمن به کسر دال و سکون میم به معنی سرگین و پشک شتر و گوسپند و جز آن نوشته. (آنندراج) : جان فشان وراد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. - خضرای دمن، سبزه که از سرگین زار بروید: ایاکم و خضراء الدمن، بپرهیزید از سبزه سرگین زار. (حدیث نبوی). چشم غره شد به خضرای دمن عقل گوید بر محک ماش زن. مولوی. ، به معنی سرگین است. (از برهان). سرگین جمعگشته. (از آنندراج) (از غیاث) ، جَمعِ واژۀ دمنه. به معنی آثارخانه و سواد مردم و آثار باشش مردم. (آنندراج) : خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه. منوچهری. و آنجا که تو بوده ستی ایام گذشته آنجاست همه ربع و طلال و دمن من. منوچهری. تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نی بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن. منوچهری. ابر آشفته برآمد وز دمش بوستان تر گشت و اطلال و دمن. ناصرخسرو. ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن. امیرمعزی. او همایی بود و بی او قصر حکمت شد دمن کو غراب البین گو تا بر دمن بگریستی. خاقانی. ، صحرا. دشت. دست. (یادداشت مؤلف) : روزی اندر شکارگاه یمن با بزرگان آن دیار و دمن. نظامی. شاه دمن و رئیس اطلال. نظامی. ، کینۀ دیرینه، یا عام است، جای نزدیک خانه. (آنندراج)
صفت بیان حالت از دمیدن. دمنده. پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان. دم زنان. دم زننده. (یادداشت مؤلف). بشدت نفس کشنده، به معنی جوشنده و دمنده کنایه از مست و خشمناک و از غضب مفرط فریادکننده، و این لفظ صیغۀ اسم فاعل است از دمیدن و ظاهر است که بعضی حیوانات در حالت غضب و مستی نفس های تند زنند چنانکه پیل و مار بزرگ و اکثر این لفظ در صفت پیل و اژدها و شیر واقع می شود. (از غیاث). خروشنده و غرنده و مهیب و هولناک. (ناظم الاطباء). نعره زنان وفریادکنان. (از انجمن آرا) (آنندراج). دمنده از روی قهر. (انجمن آرا). دمنده و فریادکننده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری). فریادکننده از روی غضب یا از روی شادی مفرط. (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). بانگ و فریاد [کننده] . از روی شادی و یا از روی غضب. (از ناظم الاطباء) : برآویختند آن دو جنگی بهم دمان گیو گودرز با پیلسم. فردوسی. که آمد سپهدار افراسیاب سپاهی دمان همچو کشتی بر آب. فردوسی. چو لشکر به نزدیک شاه آمدند دمان با درفش و کلاه آمدند. فردوسی. سواران ایران به کردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو. فردوسی. شبی تاری چو بی ساحل دمان پرقیر دریایی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرایی. ناصرخسرو. - آتش دمان،آتش دمنده و شعله ور: زمین گشت روشن تر از آفتاب جهان خروشان و آتش دمان. فردوسی. - اژدها (اژدر) دمان، اژدهای غرنده و مهیب. (یادداشت مؤلف) : یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان. فردوسی. سه فرسنگ چون اژدهای دمان همی شد تهمتن پس بدگمان. فردوسی. گو تیغ شاه را به وغا در کفش ببین در چنگ شیر هر که ندید اژدر دمان. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). - باد دمان، باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. (یادداشت مؤلف) : بیامد به کردار باد دمان گشادند باز از کمین ها کمان. فردوسی. برفتند ترکان چو باددمان به فرمان آن نامور پهلوان. فردوسی. فرستاده چون گفت شاهش شنید به کردار باد دمان ره برید. فردوسی. بیامد به کردار باد دمان سری پر ز پاسخ دلی پرگمان. فردوسی. - ببردمان، خروشان. حمله کنان: غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان. اسدی. - بحر دمان، دریای خروشان و جوشان: که من عاشقی ام چو بحر دمان از او برشده موج بر آسمان. فردوسی. و رجوع به ترکیب دریای دمان شود. - پیل دمان، پیل غرنده و خروشان و مهیب. (ناظم الاطباء) : چو شیر ژیان و چو پیل دمان ببستی کمر پهلوان بر میان. فردوسی. همان پیش پیران تبیره زنان خروشان و جوشان چو پیل دمان. فردوسی. ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین. فرخی. تشنۀ سوخته در چشمۀ روشن چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی (گلستان). پشۀ بسیار پیلان دمان را از پا دراندازند. (گلستان). نه مرد است آن به نزدیک خردمند که با پیل دمان پیکار جوید. سعدی. - دریای دمان، دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. (یادداشت مؤلف) : نتوان گفت که دریای دمان را دگر است نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست. فرخی. اندرین مدت یک سال در اقصای جهان همچو دریای دمان کرد به گیتی لشکر. فرخی. دو لشکر یکدگر را شد برابر چو دریای دمان از باد صرصر. (ویس و رامین). با دل دوست کسی را نبود بیم دمار کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش. ادیب صابر. - دمان ابر، ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد: شب و روز چرخ و مه و آفتاب دمان ابر و تند آتش و تیز آب. اسدی. - دمان دوزخ، دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد: کجا خانه ای بد به خوبی بهشت از آتش دمان دوزخی گشت زشت. اسدی. - سیل دمان، سیل جوشان و خروشان: ز میدان کین پای ننهاده پس که سیل دمان رو نتابد ز کس. هاتفی (از آنندراج). - شیر دمان، شیر خشمگین و دمنده و خروشان: همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. برآمد [عبداﷲ بن زبیر] چون شیری دمان بر هر جانب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). سپهبد بدید آن هم اندر شتاب چو شیر دمان جست با خشم و تاب. اسدی. - مار دمان، مار خشمگین و قوی: به حکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق. انوری. - نهنگ دمان، نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان: چون شود بحر آتشین ازتیغ با نهنگ دمان درآویزد. خاقانی. - هزبر دمان، شیر غران و خشمگین: دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ دریغ آن هزبر دمان روز جنگ. فردوسی. بیاید کنون چون هزبر دمان به کین پدر سخت بسته میان. فردوسی. باش که آن پادشه هنوز جوان است نیم رسیده یکی هزبر دمان است. منوچهری. ز هندو نباشید اندیشناک هزبر دمان را ز روبه چه باک. اسدی. و رجوع به ترکیب شیر دمان شود. ، حمله کنان. تازان. تاخت آورنده: نپیچد از این رفتن ازمن عنان نترسد اگر دشمن آید دمان. فردوسی. دمان رخش بر مادیانان چو دیو میان گله برکشیده غریو. فردوسی. گریزان و رستم پس اندر دمان به بازو فکنده به زه بر کمان. فردوسی. چو هش یافت هرگاه گشتی دمان گسستی فراوان رسن هر زمان. اسدی. ابری برآید اکنون هر بامداد تند چون اژدهای شیفته بر مردمان دمان. لامعی (از انجمن آرا). ، توانا و قوی، زود و جلد و چالاک و عاجل و شتابان. (ناظم الاطباء). بشتاب. تند. زود. معجلاً. سخت دوان. (یادداشت مولف). سریعاً. تازان. شتابان: شهنشاه فرمود تا درزمان بشد نزد او نامداری دمان. فردوسی. دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده ای برگزید. فردوسی. چو موبد سوی خانه شددرزمان ز کارآگهان رفت مردی دمان. فردوسی. که آمد سواری دمان کابلی به زیر اندرش چرمۀ زابلی. فردوسی. - دمان آمدن، تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن: دو منزل یکی کرد و آمد دمان همی جست برسان تیر از کمان. فردوسی. به نزدیک کیخسرو آمد دمان به رخ ارغوان و به دل شادمان. فردوسی. بیامد دمان پیش خسرو بگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. فریبرز با طوس نوذر دمان بیامد به نزدیک شاه جهان. فردوسی. - دمان تاختن، تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن: دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند. فردوسی. - دمان رفتن، بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب: دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. برآویخت و بدرید قلب سپاه دمان از پس او همی رفت شاه. فردوسی. دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ. فردوسی. ، به نشاط و به شادی خرامان: بزی همچنان سالیان دراز دنان و دمان و چمان و چران. منوچهری. طاوس میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی. منوچهری. ، {{اسم}} حملۀ سخت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر)، تعجیل و چالاکی. (ناظم الاطباء). به معنی تیز رفتن نیز بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، شکاف. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). سوراخ که باد از آن دمد. (یادداشت مؤلف) : همی زند نفس سرد با هزار نفس در کویدۀ ویران دریچه های دمان (؟). قریع (از لغت فرس اسدی). ، زمان و هنگام و وقت. (ناظم الاطباء). به معنی زمان در دساتیر آمده و زمان معرب دمان است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به معنی زمان غلط است چون استشهاد به بیت ذیل می شود و این کلمه ’هر دم آن’ است. (یادداشت مؤلف) : به صنعت هر دمان [= هر دم آن] استاد نقاش بر او نقش طرب بستی که خوش باش. نظامی. مگر اینکه جمع فارسی دم [دم + ان] باشد به معنی لحظه ها و دقایق و دمها. (یادداشت لغت نامه)، موسم و فصل. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان، طلب یاری و معاونت. (ناظم الاطباء)
صفت بیان حالت از دمیدن. دمنده. پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان. دم زنان. دم زننده. (یادداشت مؤلف). بشدت نفس کشنده، به معنی جوشنده و دمنده کنایه از مست و خشمناک و از غضب مفرط فریادکننده، و این لفظ صیغۀ اسم فاعل است از دمیدن و ظاهر است که بعضی حیوانات در حالت غضب و مستی نفس های تند زنند چنانکه پیل و مار بزرگ و اکثر این لفظ در صفت پیل و اژدها و شیر واقع می شود. (از غیاث). خروشنده و غرنده و مهیب و هولناک. (ناظم الاطباء). نعره زنان وفریادکنان. (از انجمن آرا) (آنندراج). دمنده از روی قهر. (انجمن آرا). دمنده و فریادکننده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری). فریادکننده از روی غضب یا از روی شادی مفرط. (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). بانگ و فریاد [کننده] . از روی شادی و یا از روی غضب. (از ناظم الاطباء) : برآویختند آن دو جنگی بهم دمان گیو گودرز با پیلسم. فردوسی. که آمد سپهدار افراسیاب سپاهی دمان همچو کشتی بر آب. فردوسی. چو لشکر به نزدیک شاه آمدند دمان با درفش و کلاه آمدند. فردوسی. سواران ایران به کردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو. فردوسی. شبی تاری چو بی ساحل دمان پرقیر دریایی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرایی. ناصرخسرو. - آتش دمان،آتش دمنده و شعله ور: زمین گشت روشن تر از آفتاب جهان خروشان و آتش دمان. فردوسی. - اژدها (اژدر) دمان، اژدهای غرنده و مهیب. (یادداشت مؤلف) : یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان. فردوسی. سه فرسنگ چون اژدهای دمان همی شد تهمتن پس بدگمان. فردوسی. گو تیغ شاه را به وغا در کفش ببین در چنگ شیر هر که ندید اژدر دمان. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). - باد دمان، باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. (یادداشت مؤلف) : بیامد به کردار باد دمان گشادند باز از کمین ها کمان. فردوسی. برفتند ترکان چو باددمان به فرمان آن نامور پهلوان. فردوسی. فرستاده چون گفت شاهش شنید به کردار باد دمان ره برید. فردوسی. بیامد به کردار باد دمان سری پر ز پاسخ دلی پرگمان. فردوسی. - ببردمان، خروشان. حمله کنان: غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان. اسدی. - بحر دمان، دریای خروشان و جوشان: که من عاشقی ام چو بحر دمان از او برشده موج بر آسمان. فردوسی. و رجوع به ترکیب دریای دمان شود. - پیل دمان، پیل غرنده و خروشان و مهیب. (ناظم الاطباء) : چو شیر ژیان و چو پیل دمان ببستی کمر پهلوان بر میان. فردوسی. همان پیش پیران تبیره زنان خروشان و جوشان چو پیل دمان. فردوسی. ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین. فرخی. تشنۀ سوخته در چشمۀ روشن چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. سعدی (گلستان). پشۀ بسیار پیلان دمان را از پا دراندازند. (گلستان). نه مرد است آن به نزدیک خردمند که با پیل دمان پیکار جوید. سعدی. - دریای دمان، دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. (یادداشت مؤلف) : نتوان گفت که دریای دمان را دگر است نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست. فرخی. اندرین مدت یک سال در اقصای جهان همچو دریای دمان کرد به گیتی لشکر. فرخی. دو لشکر یکدگر را شد برابر چو دریای دمان از باد صرصر. (ویس و رامین). با دل دوست کسی را نبود بیم دمار کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش. ادیب صابر. - دمان ابر، ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد: شب و روز چرخ و مه و آفتاب دمان ابر و تند آتش و تیز آب. اسدی. - دمان دوزخ، دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد: کجا خانه ای بد به خوبی بهشت از آتش دمان دوزخی گشت زشت. اسدی. - سیل دمان، سیل جوشان و خروشان: ز میدان کین پای ننهاده پس که سیل دمان رو نتابد ز کس. هاتفی (از آنندراج). - شیر دمان، شیر خشمگین و دمنده و خروشان: همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. برآمد [عبداﷲ بن زبیر] چون شیری دمان بر هر جانب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). سپهبد بدید آن هم اندر شتاب چو شیر دمان جست با خشم و تاب. اسدی. - مار دمان، مار خشمگین و قوی: به حکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق. انوری. - نهنگ دمان، نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان: چون شود بحر آتشین ازتیغ با نهنگ دمان درآویزد. خاقانی. - هزبر دمان، شیر غران و خشمگین: دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ دریغ آن هزبر دمان روز جنگ. فردوسی. بیاید کنون چون هزبر دمان به کین پدر سخت بسته میان. فردوسی. باش که آن پادشه هنوز جوان است نیم رسیده یکی هزبر دمان است. منوچهری. ز هندو نباشید اندیشناک هزبر دمان را ز روبه چه باک. اسدی. و رجوع به ترکیب شیر دمان شود. ، حمله کنان. تازان. تاخت آورنده: نپیچد از این رفتن ازمن عنان نترسد اگر دشمن آید دمان. فردوسی. دمان رخش بر مادیانان چو دیو میان گله برکشیده غریو. فردوسی. گریزان و رستم پس اندر دمان به بازو فکنده به زه بر کمان. فردوسی. چو هش یافت هرگاه گشتی دمان گسستی فراوان رسن هر زمان. اسدی. ابری برآید اکنون هر بامداد تند چون اژدهای شیفته بر مردمان دمان. لامعی (از انجمن آرا). ، توانا و قوی، زود و جلد و چالاک و عاجل و شتابان. (ناظم الاطباء). بشتاب. تند. زود. معجلاً. سخت دوان. (یادداشت مولف). سریعاً. تازان. شتابان: شهنشاه فرمود تا درزمان بشد نزد او نامداری دمان. فردوسی. دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده ای برگزید. فردوسی. چو موبد سوی خانه شددرزمان ز کارآگهان رفت مردی دمان. فردوسی. که آمد سواری دمان کابلی به زیر اندرش چرمۀ زابلی. فردوسی. - دمان آمدن، تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن: دو منزل یکی کرد و آمد دمان همی جست برسان تیر از کمان. فردوسی. به نزدیک کیخسرو آمد دمان به رخ ارغوان و به دل شادمان. فردوسی. بیامد دمان پیش خسرو بگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. فریبرز با طوس نوذر دمان بیامد به نزدیک شاه جهان. فردوسی. - دمان تاختن، تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن: دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند. فردوسی. - دمان رفتن، بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب: دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. برآویخت و بدرید قلب سپاه دمان از پس او همی رفت شاه. فردوسی. دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ. فردوسی. ، به نشاط و به شادی خرامان: بزی همچنان سالیان دراز دنان و دمان و چمان و چران. منوچهری. طاوس میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی. منوچهری. ، {{اِسم}} حملۀ سخت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر)، تعجیل و چالاکی. (ناظم الاطباء). به معنی تیز رفتن نیز بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، شکاف. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). سوراخ که باد از آن دمد. (یادداشت مؤلف) : همی زند نفس سرد با هزار نفس در کویدۀ ویران دریچه های دمان (؟). قریع (از لغت فرس اسدی). ، زمان و هنگام و وقت. (ناظم الاطباء). به معنی زمان در دساتیر آمده و زمان معرب دمان است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به معنی زمان غلط است چون استشهاد به بیت ذیل می شود و این کلمه ’هر دم آن’ است. (یادداشت مؤلف) : به صنعت هر دمان [= هر دم آن] استاد نقاش بر او نقش طرب بستی که خوش باش. نظامی. مگر اینکه جمع فارسی دم [دم + َان] باشد به معنی لحظه ها و دقایق و دمها. (یادداشت لغت نامه)، موسم و فصل. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان، طلب یاری و معاونت. (ناظم الاطباء)
از شهرهای جنوب غربی ایالت اوهایوی ممالک متحدۀ امریکا و دارای 262332 تن سکنه است و آن از مراکز صنعتی و کشتیرانی بشمار می آید. برادران رایت تجربیات هواپیمائی خود را در اینجاآغاز کردند. (1911 میلادی) (از دائره المعارف فارسی)
از شهرهای جنوب غربی ایالت اوهایوی ممالک متحدۀ امریکا و دارای 262332 تن سکنه است و آن از مراکز صنعتی و کشتیرانی بشمار می آید. برادران رایت تجربیات هواپیمائی خود را در اینجاآغاز کردند. (1911 میلادی) (از دائره المعارف فارسی)
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). - دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). - دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک