جدول جو
جدول جو

معنی دمبو - جستجوی لغت در جدول جو

دمبو
دم کوره، ابزار دمیدن آتش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمبک
تصویر دمبک
تنبک، از آلات موسیقی به شکل دهل که از فلز یا چوب می سازند و در یک طرف آن پوست نازکی می کشند و آن را هنگام نواختن زیر بغل می گیرند و با سر انگشتان به آن می زنند، ضرب، خمک، خنبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبه
تصویر دمبه
دنبه، عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
از آلات ورزش و آن میلۀ کوتاه فلزی است که در دو سر آن دو گلولۀ فلزی قرار دارد و یک جفت است و هنگام ورزش هر کدام را به یک دست می گیرند و دست ها را باز و بسته می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بَ)
دهی است از دهستان کزاز بالا از بخش سربند شهرستان اراک. آب آن از رود خانه آستانه. سکنۀ آن 462 تن. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
در اصطلاح عامیانه، دمر. نگون. منکب. به روی افتاده. بر روی خفته. مقابل ستان. (یادداشت مؤلف). مقابل طاقباز. به روی افتاده و پیشانی بر زمین نهاده و دمر خوابیده. ضد ستان خوابیده. (ناظم الاطباء). رجوع به دمر شود، حالت وارون بر زمین نهادگی ظرفی یا کتابی و امثال آن، چنانکه لب کاسه یا جام یا پیاله ای را بر زمین نهند به جای ته و پایۀ آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دمر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دم. دنب. ذنب. (یادداشت مؤلف). رجوع به دم شود.
- دمب جنبانیدن، کنایه از عجز و لابه و خوش آمدگویی و تملق است. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به مادۀ دم جنباندن شود.
- دمب دراز، کنایه از سگ و میمون است. (از لغت محلی شوشتر).
- دمب دمب گردیدن، کنایه از دنباله روی و مدام به عقب کسی راه رفتن. (لغت محلی شوشتر).
- دمب کندن، کنایه از قطع کردن سخن و خجالت دادن و از مجلس راندن. (لغت محلی شوشتر).
- دمب گاو، تازیانۀ بزرگ. (لغت محلی شوشتر).
- ، نفیر، برادر کوچک کرنا، و گاودم همان است. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به ترکیب دم گاو در ذیل دم شود.
- ، مردم بی رتبه را هم گویند. (لغت محلی شوشتر).
- ، کنایه از چیز قلیل هم هست. (لغت محلی شوشتر).
- ، بازیی است که اطفال کنند و آن چنان باشد که در جایی وسیع مندلی کشند و یکی که چند دق ترخال شده است در وسط آن دایره نشیند و پای او را به ریسمانی بندند و یکی بر سر او ایستد و دیگران از ریسمان پای او را گیرند و کشند و آن یکی که موکل و بر سر اوست بر یکی یکی آنهایی که ریسمان را می گیرند حمله کند و به سرپا زند و هرگاه یکی را زد پای آن بسته را بگشایند و او را به جای او بندند. (لغت محلی شوشتر).
- دمب گره کردن، به معنی دم کندن که خجالت دادن و راندن از مجلس است. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوو)
مدبوه. کشت و زمین ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوه و مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
از آلات ورزشی به صورت یک جفت وزنۀ کوچک که هر کدام را در یک دست گیرند
لغت نامه دهخدا
(لُ دُ)
دامبول و دیمبول. حکایت آواز و ضرب و دورویه و تنبک و نقاره و مانند آن در عروسی ها و خانه ها و غیره: دامبول و دمبول نقاره، عروس تومون نداره، داماد رفته بیاره، ساق و سلامت نیاره
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار. آب آن از باران. سکنۀ آن 100 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دیوانه. چل. (در لهجۀ قزوین) (یادداشت لغتنامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
قسمی از آلات طرب. نوعی طنبور شبیه به دیگدان و این طنبوری بسیار قدیم است و از نام وصفی آن پیداست که نامی فارسی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان مرغاست که در بخش ایذۀ شهرستان اهواز واقع است و200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
ابوالفضل دابو ظهیرالدین مرعشی می نویسد: دونگه در ’دابو’ (مازندران) اقامتگاه ابوالفضل دابو بوده است، رجوع به سفرنامۀرابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 152 ترجمه آن شود
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای به آمل مازندران (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 40، 112، 113، 116، 155)، از بلوکات ناحیۀ آمل به مازندران، عده قری 91، مساحت آن 15 فرسنگ و مرکز آن مرزنگور است، حد شمالی آن دریای خزر و شرقی آن جلال ازرک بارفروش و جنوبی آن دشت سه هزار و غربی آن هزارپی می باشد و جمعیت تقریبی آنجا صد و پانزده هزار است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میلی که به خیک روغن فرو کنند و بدان دانند که روغن نیک یا بد است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام دریاچه ای واقع در 240 هزارگزی جنوب غربی تمبکتو در کشور سودان غربی. تازیان بدان نام ’بحر طیب’ داده اند. (قاموس اعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمو
تصویر دمو
کسیکه که موهای سر و صورتش سیاه و سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
دهلی است که از چوب و سفال سازند و بازیگران در زیر بغل گرفته نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمرو
تصویر دمرو
کسی که دمر دراز کشیده: (بچه دمروست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمبل
تصویر دمبل
((دَ بِ))
آلتی است که در ورزش های بدنی به خصوص زیبایی اندام به کار رود
فرهنگ فارسی معین
فرد متورم و زرانبو
فرهنگ گویش مازندرانی
پرپشت، باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبک
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند دنبه دار
فرهنگ گویش مازندرانی
دنبه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که با صورت روی زمین افتاده یا خوابیده باشد، اسهالی
فرهنگ گویش مازندرانی
آرد گندم خوب کوبیده نشده، هرچیزی که در هاون کوبیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
یاغی سرکش، ناحیه ی دابو در شمال شرقی آمل استحد غربی آن رودخانه ی هراز
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق و چله، نیرنگ –حیله و مکر
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: افراد چاقی که رخسار زرد دارند
فرهنگ گویش مازندرانی