جدول جو
جدول جو

معنی دمبره - جستجوی لغت در جدول جو

دمبره
نام مرتعی در حوزه ی کارمزد آلاشت سوادکوه، راهی باریک در
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمبره
تصویر خمبره
خم کوچک، خمره، خمچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبرگ
تصویر دمبرگ
دنبالۀ باریکی که برگ را به شاخه یا ساقه متصل می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبه
تصویر دمبه
دنبه، عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبره
تصویر دنبره
تنبور، از آلات موسیقی که دارای دستۀ دراز و کاسۀ کوچک شبیه سه تار می باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَرْ رُ)
نرم و سپرده شدن بستر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ رَ)
ریش پشت ستور. ج، دبر. ادبار. (منتهی الارب). ریش پشت و پهلوی اشتر. (مهذب الاسماء) ، هزیمت. (مهذب الاسماء)
سیاه سرفه. سعال یابس. سرفۀ خشک، شخص مشهور زمانه. (از دزی ج 1 ص 422)
نقیض دولت. (منتهی الارب). خلاف دولت. دبرت، پایان کار، شکست کارزار. (منتهی الارب) ، ظفر. (دهار) ، پاره، خیابان، یک کرد زمین زراعت. ج، دبر. (منتهی الارب). کرد زمین. ج، دبار. (مهذب الاسماء). یک پاره زمین. یک تخته زمین
ریسمان نخ پرگ، وسیلۀ مصنوعی و ساختگی. (از دزی ج 1 ص 422)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
نقیض قبله. (منتهی الارب). مقابل قبله. گویند: ما له قبله و لادبره، یعنی راه نیافت برای کار خود. و لیس لهذا الامر قبله و لا دبره، یعنی کار بی پشت و روئی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بمعنی چراگاه، شهریست در حدود یساکار و زبولون واقع. موقعش در دشت یزرعیل بدامنۀ کوه تابور و نزدیک قریۀ دبوریه حالیه واقع بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دهی است از دهستان کزاز بالا از بخش سربند شهرستان اراک. آب آن از رود خانه آستانه. سکنۀ آن 462 تن. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ رَ)
تأنیث مدبّر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدبر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ رِ)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
هلاک کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) ، هلاک شدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ رَ / رِ)
برخی درختان چون رز که سالی دو بار میوه دهد. که دو بار بر دهد. که دوباره میوه آرد به یک سال. (یادداشت مؤلف) : خلیفه. میوۀ دوبره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
ده بزرگیست که در ساحل رود نیل و راه دمیاط و روبروی قریه ای دیگر همنام خود شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ رَ / رِ)
دنب بره. طنبور و دنبه بره. (ناظم الاطباء). ساز مشهور مشابه دنبه بره، یک بای آن محذوف شده و دنبره مانده، و عرب با تبدیل دال به طاء به صورت طنبوره معرب ساخته است. (از برهان) (از آنندراج). طنبور، و آن سازی است که مطربان زنندش. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات واقع در 2000گزی جنوب باختری خمین. هوایی معتدل و 100 سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندرقند و انگور و پنبه است و شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
تأنیث دابر. پس رو. پس خود. (مهذب الاسماء) ، پس سنب. سپس سم، آخر ریگ توده، هزیمت، بدفالی، پی پاشنۀ مردم، نوعی از بندهای کشتی، چیزی که محاذی آخر خرد گاه چاروا افتد، ناخن که بر بازی ستور برآید، پنجم انگشت که بر پای مرغان برآید برتر از دیگرها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / رِ)
چراگاه. (یوشع 19:12 و 21:28 و اول تواریخ ایام:72) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ رَ / رِ)
خم کوچک. خمچه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خنبره. (یادداشت بخط مؤلف) : و در خمبره کنند (گل و شکر مالیده را گاه ساختن گل شکر) و سر آن به کرباس ببندند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ رَ)
تأنیث دبر. ستور پشت ریش. (منتهی الارب). رجوع به دبر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دماره
تصویر دماره
کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمره
تصویر دمره
مونث دمر: بی سود زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبره
تصویر دبره
بد بختی، شکست، پایان کار، پاره، خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابره
تصویر دابره
شکست، مرغوا، پاشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمبرگ
تصویر دمبرگ
دنباله باریکی که برگ را بساقه پیوند دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبره
تصویر دنبره
((دَ بَ رِ))
سازی است مانند سه تار دارای کاسه ای کوچک و دسته ای دراز، تنبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمبرگ
تصویر دمبرگ
((دُ بَ))
دنباله باریکی که برگ را به ساقه پیوند دهد
فرهنگ فارسی معین
موج هوای گرم، تنوره
فرهنگ گویش مازندرانی
چنبره، کمان، سر در گم شدن، کلاف شدن، پیچیدن، در محاصره قرار گرفتنپیچیدن مار به دور طعمه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام نوعی ساز، تنبور، تنه، بدنه ی انسان غیر از سر
فرهنگ گویش مازندرانی
دنبه
فرهنگ گویش مازندرانی