جدول جو
جدول جو

معنی دماون - جستجوی لغت در جدول جو

دماون
دماوند مرتفع ترین قله ی ایران در رشته کوه البرز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دماوند
تصویر دماوند
(پسرانه)
دارای دمه و بخار، نام کوهی از سلسله جبال البرز در شمال شرقی تهران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دامون
تصویر دامون
(پسرانه)
در گویش مازندران دامنه جنگل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دمان
تصویر دمان
دمیدن، دمنده، کنایه از غرنده، خروشنده، خروشان، کنایه از مست و خشمناک، برای مثال به لطفی که دیده ست پیل دمان / نیارد همی حمله بر پیلبان (سعدی۱ - ۸۸)، در حال دمیدن
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ دَ وَ)
نام محلی در کنار راه تهران و فیروزکوه میان گل آهک و گلیارد در 57700گزی تهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
دهی است جزو دهستان ریکان بخش گرمسارشهرستان دماوند. واقع در 16هزارگزی جنوب خاور دماوند و 5هزارگزی جنوب راه شوسۀ سمنان. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل. دارای 200 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از رود خانه حبله رود مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، بنشن، پنبه، انار، انجیر، انگور. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو و از طریق کوشک اربابی ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
شهر کوچک دماوند مرکز شهرستان دماوند تابع استان مرکزی است. این شهر در هفتادهزارگزی خاوری شهر تهران واقع و مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 52 درجه و سه دقیقۀ شرقی گرینویچ، عرض 35 درجه و 43 دقیقۀ عرض شمالی. ارتفاع آن از سطح دریا 2287 گز و از سطح تهران 1127 گز است. بر حسب اظهار علمای باستان شناسی درموقع آبادی شهر ری آن نیز آباد بوده است. سکنۀ آن بین 6 تا 7 هزار تن است و در تابستان به سبب خوشی آب و هوا و هجوم مردم تهران تا 12هزار تن می رسد. در کنار رودخانه ای که از وسط شهر می گذرد خیابان و در حدود185 باب مغازه وجود دارد. این شهر که از ییلاقات تهران محسوب می شود به وسیلۀ راه شوسه به تهران اتصال دارد. هوای آن بسیار سالم و خنک و باغهای آن دارای میوه های فراوانی است. از آثار قدیمۀ آن مسجد جامع از بناهای عهد سلجوقی و برج شبلی و امامزاده عبدالله و امامزادۀ هفت تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). ناحیه ای است در ایالت تهران، حد شمالی لاریجان، خاوری فیروزکوه، جنوبی خوار، باختری لواسان، و مرکز آن شهرک دماوند است در 25 هزارگزی قلۀ دماوند و 84 آبادی و بیست و دو هزار جمعیت دارد. (یادداشت مولف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند با180 تن سکنه. محصول آن غلات و بنشن و آب آن از رود خانه حبله رود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
اسولک. ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان دماوند واقع در پنج هزارگزی جنوب شرقی دماوند و یکهزارگزی شمال راه شوسه که سکنۀ آن 60 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان دماوند که در 4 هزارگزی شمال راه شوسۀ تهران به مازندران واقع است و 17 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ)
دهی است جزء دهستان ابرشیوه پشت کوه بخش مرکزی شهرستان دماوند، واقع در 24 هزارگزی خاور دماوند و 500 گزی شمال راه شوسۀ تهران به مازندران. این دهکده در دامنه واقع و سردسیر است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت، معدن زغال سنگ نیز دارد. سکنۀ آن قدیم از حدود بجنورد به آنجا کوچانیده شده اند، راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
چشمۀ..، از بلوک سرحد چهاردانگه، و آن فرسخی دو بیشتر مشرقی سه ده واقع است. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ دَ)
دهی است از دهستان تاررود بخش حومه شهرستان دماوند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
شرف الدین دماوندی. عوفی در لباب الالباب (ج 1 ص 284، 285) در ترجمه ابوجعفر عمر بن اسحاق الواشی روایتی را که از او در لوهور شنیده بود نقل کرده است
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ)
دهی است جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش حومه شهرستان دماوند. دارای 115 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن و قیسی. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
در تحفۀ سامی آمده: مولانا سائل از موضع دماوند است و در فنون فضائل وجودت فهم بی مثل وبی مانند. طبعش در شعر و انشاء بغایت عالی افتاده بود، و در جوانی از آنجا جلای وطن کرد و بهمدان رفت و در آنجا ساکن شد و بواسطۀ عداوتی که حیرتی را با او بود قطعه ای در باب او گفته است:
سائل آن کهنه فاسق همدان
که سرشتش زبغض و کین باشد
به ز من خوانده خویش را در شعر
سگ به از من اگر چنین باشد.
در آخر عمر دماغش خللی پیدا کرد و بمالیخولیا انجامید و چند وقتی بدین منوال بود و در سال 940 هجری قمری درگذشت. (تحفۀ سامی ص 122). درباره منشاء و موطن سائل مؤلف مجمع الخواص گوید: از قصبه ای موسوم بنهاوند جلگۀ همدان است. و لطفعلی بیگ آذر او را در شمار شعرای ری آورده و گوید: بعلت سکنای نهاوند بهمدانی مشهور شده است. راجع به پایان حیات او مؤلف آتشکده گوید: بعلت استیلای عشق سخنان یاوه می گفته آخرالامر در بروجرد داغ بر سر نهاده فی الفورجان داده است. مؤلف مجمع الخواص گوید: گاهی بعضی بیخودیها از وی سرمیزد، مردم آنرا بجنون حمل میکردند و اورا بزنجیز می بستند. عاقبت داغ جنون بسرش نهادند، تولید ناسور کرد و بمرگ انجامید. از اشعار اوست:
هر که بینم بدرت گر همه سایل باشد
رشکم آید که مبادا بتو مایل باشد.
#
کدام شب که ز هجر تو خون نمیگریم
کدام روز که از شب فزون نمیگریم.
#
بی لبت خون جگر میچکد از چشم ترم
چند خونابه خورم وای که خون شد جگرم.
#
کار ما در شهر با شوخی بلا افتاده است
عاشقیم و کار عاشق با خدا افتاده است
دل بدستم بود و میگشتم بگرد کوی دوست
بیخبربودم، نمیدانم کجا افتاده است.
#
هرگز لب اهل درد خندان نبود
جز گریه نصیب دردمندان نبود
بیزارم از آن دل که پریشان نبود
دور افکنم آن دیده که گریان نبود.
#
سائل چه نشسته ای که یاران رفتند
ماندی تو پیاده و سواران رفتند
در باغ نماند غیر زاغ و زغنی
سیمین ذقنان، لاله عذران رفتند.
#
ای پرده ز روی نازنین افکنده
آتش به سرای عقل و دین افکنده
ازناز در ابرویت که چین افکنده
سبحان الله چه نازنین افکنده.
(مجمع الخواص ص 180) (آتشکده چ زوار ص 218) (قاموس الاعلام ج 4 ص 2529)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان یاطری بخش گرمسار شهرستان دماوند. واقع در 14هزارگزی خاوری گرمسار. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از رود خانه حبله رود. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت بیان حالت از دمیدن. دمنده. پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان. دم زنان. دم زننده. (یادداشت مؤلف). بشدت نفس کشنده، به معنی جوشنده و دمنده کنایه از مست و خشمناک و از غضب مفرط فریادکننده، و این لفظ صیغۀ اسم فاعل است از دمیدن و ظاهر است که بعضی حیوانات در حالت غضب و مستی نفس های تند زنند چنانکه پیل و مار بزرگ و اکثر این لفظ در صفت پیل و اژدها و شیر واقع می شود. (از غیاث). خروشنده و غرنده و مهیب و هولناک. (ناظم الاطباء). نعره زنان وفریادکنان. (از انجمن آرا) (آنندراج). دمنده از روی قهر. (انجمن آرا). دمنده و فریادکننده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری). فریادکننده از روی غضب یا از روی شادی مفرط. (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). بانگ و فریاد [کننده] . از روی شادی و یا از روی غضب. (از ناظم الاطباء) :
برآویختند آن دو جنگی بهم
دمان گیو گودرز با پیلسم.
فردوسی.
که آمد سپهدار افراسیاب
سپاهی دمان همچو کشتی بر آب.
فردوسی.
چو لشکر به نزدیک شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند.
فردوسی.
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
شبی تاری چو بی ساحل دمان پرقیر دریایی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرایی.
ناصرخسرو.
- آتش دمان،آتش دمنده و شعله ور:
زمین گشت روشن تر از آفتاب
جهان خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
- اژدها (اژدر) دمان، اژدهای غرنده و مهیب. (یادداشت مؤلف) :
یکی حمله آورد بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان.
فردوسی.
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.
فردوسی.
گو تیغ شاه را به وغا در کفش ببین
در چنگ شیر هر که ندید اژدر دمان.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
- باد دمان، باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. (یادداشت مؤلف) :
بیامد به کردار باد دمان
گشادند باز از کمین ها کمان.
فردوسی.
برفتند ترکان چو باددمان
به فرمان آن نامور پهلوان.
فردوسی.
فرستاده چون گفت شاهش شنید
به کردار باد دمان ره برید.
فردوسی.
بیامد به کردار باد دمان
سری پر ز پاسخ دلی پرگمان.
فردوسی.
- ببردمان، خروشان. حمله کنان:
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان.
اسدی.
- بحر دمان، دریای خروشان و جوشان:
که من عاشقی ام چو بحر دمان
از او برشده موج بر آسمان.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب دریای دمان شود.
- پیل دمان، پیل غرنده و خروشان و مهیب. (ناظم الاطباء) :
چو شیر ژیان و چو پیل دمان
ببستی کمر پهلوان بر میان.
فردوسی.
همان پیش پیران تبیره زنان
خروشان و جوشان چو پیل دمان.
فردوسی.
ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین.
فرخی.
تشنۀ سوخته در چشمۀ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
سعدی (گلستان).
پشۀ بسیار پیلان دمان را از پا دراندازند. (گلستان).
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید.
سعدی.
- دریای دمان، دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. (یادداشت مؤلف) :
نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست.
فرخی.
اندرین مدت یک سال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد به گیتی لشکر.
فرخی.
دو لشکر یکدگر را شد برابر
چو دریای دمان از باد صرصر.
(ویس و رامین).
با دل دوست کسی را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش.
ادیب صابر.
- دمان ابر، ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد:
شب و روز چرخ و مه و آفتاب
دمان ابر و تند آتش و تیز آب.
اسدی.
- دمان دوزخ، دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد:
کجا خانه ای بد به خوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت.
اسدی.
- سیل دمان، سیل جوشان و خروشان:
ز میدان کین پای ننهاده پس
که سیل دمان رو نتابد ز کس.
هاتفی (از آنندراج).
- شیر دمان، شیر خشمگین و دمنده و خروشان:
همی رفت برسان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان.
فردوسی.
برآمد [عبداﷲ بن زبیر] چون شیری دمان بر هر جانب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188).
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر دمان جست با خشم و تاب.
اسدی.
- مار دمان، مار خشمگین و قوی:
به حکم مار دمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق.
انوری.
- نهنگ دمان، نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان:
چون شود بحر آتشین ازتیغ
با نهنگ دمان درآویزد.
خاقانی.
- هزبر دمان، شیر غران و خشمگین:
دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ
دریغ آن هزبر دمان روز جنگ.
فردوسی.
بیاید کنون چون هزبر دمان
به کین پدر سخت بسته میان.
فردوسی.
باش که آن پادشه هنوز جوان است
نیم رسیده یکی هزبر دمان است.
منوچهری.
ز هندو نباشید اندیشناک
هزبر دمان را ز روبه چه باک.
اسدی.
و رجوع به ترکیب شیر دمان شود.
، حمله کنان. تازان. تاخت آورنده:
نپیچد از این رفتن ازمن عنان
نترسد اگر دشمن آید دمان.
فردوسی.
دمان رخش بر مادیانان چو دیو
میان گله برکشیده غریو.
فردوسی.
گریزان و رستم پس اندر دمان
به بازو فکنده به زه بر کمان.
فردوسی.
چو هش یافت هرگاه گشتی دمان
گسستی فراوان رسن هر زمان.
اسدی.
ابری برآید اکنون هر بامداد تند
چون اژدهای شیفته بر مردمان دمان.
لامعی (از انجمن آرا).
، توانا و قوی، زود و جلد و چالاک و عاجل و شتابان. (ناظم الاطباء). بشتاب. تند. زود. معجلاً. سخت دوان. (یادداشت مولف). سریعاً. تازان. شتابان:
شهنشاه فرمود تا درزمان
بشد نزد او نامداری دمان.
فردوسی.
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده ای برگزید.
فردوسی.
چو موبد سوی خانه شددرزمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان.
فردوسی.
که آمد سواری دمان کابلی
به زیر اندرش چرمۀ زابلی.
فردوسی.
- دمان آمدن، تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن:
دو منزل یکی کرد و آمد دمان
همی جست برسان تیر از کمان.
فردوسی.
به نزدیک کیخسرو آمد دمان
به رخ ارغوان و به دل شادمان.
فردوسی.
بیامد دمان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
فریبرز با طوس نوذر دمان
بیامد به نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
- دمان تاختن، تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن:
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند.
فردوسی.
- دمان رفتن، بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب:
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه.
فردوسی.
برآویخت و بدرید قلب سپاه
دمان از پس او همی رفت شاه.
فردوسی.
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ.
فردوسی.
، به نشاط و به شادی خرامان:
بزی همچنان سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران.
منوچهری.
طاوس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی.
منوچهری.
،
{{اسم}} حملۀ سخت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر)، تعجیل و چالاکی. (ناظم الاطباء). به معنی تیز رفتن نیز بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، شکاف. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). سوراخ که باد از آن دمد. (یادداشت مؤلف) :
همی زند نفس سرد با هزار نفس
در کویدۀ ویران دریچه های دمان (؟).
قریع (از لغت فرس اسدی).
، زمان و هنگام و وقت. (ناظم الاطباء). به معنی زمان در دساتیر آمده و زمان معرب دمان است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به معنی زمان غلط است چون استشهاد به بیت ذیل می شود و این کلمه ’هر دم آن’ است. (یادداشت مؤلف) :
به صنعت هر دمان [= هر دم آن] استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش.
نظامی.
مگر اینکه جمع فارسی دم [دم + ان] باشد به معنی لحظه ها و دقایق و دمها. (یادداشت لغت نامه)، موسم و فصل. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان، طلب یاری و معاونت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خاکستر، سرگین، پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آفتی که خرمابن را رسد. ج، دمن. (مهذب الاسماء) ، نیرودهنده زمین رابه سرگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نمان. در گاثه های زرتشت به معنی خانه و یکی از چهار واحد جامعۀ دودمانی آمده است. (از ایران در زمان ساسانیان ص 29)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
کوهی در ایران. (برهان). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) :
دو روز این یکی رنج بر تن نهیم
دو دیده به کوه هماون نهیم.
فردوسی.
علف تنگ بوداندر آن رزمگاه
از آن بر هماون کشیدم سپاه.
فردوسی.
بیچاره عدو بر تو کند سود به چاره
گر کوه هماون بتوان سود به هاون.
قطران.
شکرلب نوش از بوم هماون
سمن رنگ و سمن بوی و سمن تن.
فخرالدین اسعد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرد زشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد زشت و چرکین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
کوهی بسیار مرتفع از سلسله جبال البرز که همیشه از برف پوشیده شده و واقع است مابین طبرستان و ری. (ناظم الاطباء). نام کوهی به حدود ری. (شرفنامۀ منیری). نام کوهی که گویند ضحاک را در آن محبوس کردند. (از آنندراج) (از برهان). کوهی است مشهور و واقع در یکی دومنزل فاصله از ری و در جانب شرقی ری، و اصل در آن دنیاآوند است یعنی ظرف دنیا، چه که در پارسی آوند به معنی ظرف است، گویند بر قله اش... زمین هموار است و از آن روشنی آید و گویند چاهی است که از آن روشنی برآید و شبها آن روشنی از مسافات بعیده پدیدار است و روز دود از آن متصاعد می شود... آنچه از قراین خارجه معلوم می شود کوه آتش فشان است... در حوالی آن کوه بلوکی است آباد و خرم و به نام آن کوه معروف است. (از فهرست ابن ندیم). نام کوهی است در شمال (شرقی) تهران که بلندترین قلۀ سلسله جبال البرز می باشد و ارتفاع آن پنج هزار و هشتصد گز است. دنباوند. دباوند. بیکنی.جبل لاجورد. از ’دم’ به معنی گاز و ’آوند’ مثل مای معروف به محل جادویی و سحر بوده است. (از یادداشت مؤلف). نامش در مآخذ قدیم فارسی و عربی به صور مختلف آمده، از آن جمله است دنباوند. ارتفاعش را به اختلاف حدود 5543 و 5654 و 5739 و 5988 و 6175 و 6400 متر ذکر کرده اند. قلۀ آن با برف دایمی پوشیده و تقریباً همیشه ابرآلود است. ظاهراً در هوای خوب و روشنایی مساعد از دریای خزر پدیدار می باشد. از جنبۀ زمین شناسی طبیعت آتش فشانی گرانکوه دماوند حاکی از این است که این کوه در ادوار نسبتاً متأخر پیدایش یافته است. دماوند قریب 70 دهانۀ آتشفشانی دارد. دماوند مرکز یک منطقۀ زلزله است که در سراسر مازندران ممتد می باشد.گوگرد به مقدار هنگفت دارد و در دامنۀ آن چشمه های آب معدنی متعدد موجود است. در افسانه های ملی ایران دماوند و رشتۀ البرز عموماً صحنۀ وقایعی چند است، از جمله البرز مسکن سیمرغ و دماوند محل زندان ضحاک است و به قول عوام هنوز در آنجا زندانی است و صداهای خفه ای را که متناوباً آنجا شنیده می شود ناله های او می دانند و البته خواص آتش فشانی دماوند منشاء این افسانه ها بوده است. (از دایرهالمعارف فارسی) :
ز بیدادی سمر گشته ست ضحاک
که گویند او به بند است در دماوند.
ناصرخسرو.
در طرۀ آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته.
سوزنی.
به چست گویی سحر حلال در ره شعر
چنان نمایم کز مای یا دماوندم.
سوزنی.
گو نیست به جور کم ز ضحاک
نی زندانت کم از دماوند.
خاقانی.
به شخص کوه پیکر کوه می کند
غمی در پیش چون کوه دماوند.
نظامی.
- دماوند کوه، کوه دماوند:
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه.
فردوسی.
همی تاختی تا دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه.
فردوسی.
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
از حکمای قدیم یونان و از فیثاغوریان است، دوست پیتیاس و معاصر دنیس جبار سیراکوس و جبار مذکور وی را محکوم باعدام کرد اما پیش از اجرای حکم اذن یافت که برای تمشیت امور خانه خویش بزادگاه خود رود و دوستش پیتیاس ازو پایندانی کرد، چون مهلت مقرر سرآمد دامون فرانرسید، پیتیاس را بجای وی برای اعدام بردند اما مقارن اجرای حکم دامون از راه برسید و میان این دو دوست بر سر کشته شدن مناقشه گونه ای درگرفت چه هر یک میخواست خویشتن را در راه دیگری ایثار کند، این حالت دنیس را برقت آورد و بر هر دوان ببخشود، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
ضیق النفس و دمابر. (ناظم الاطباء). ضیق نفس. (آنندراج). رجوع به ضیق نفس شود
لغت نامه دهخدا
کوهی بسیار مرتفع از سلسله جبال البرز که همیشه از برف و یخ پوشیده شده و واقع است مابین طبرستان و ری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داون
تصویر داون
یکی از جامه های زنان (در ردیف سماخچه و پیرهن نام برند
فرهنگ لغت هوشیار
خاکستر، سرگین، کود دادن با سرگین، پوسیدگی خرما بن، خرگوش رومی نفس زنان دم زننده، خروشنده غرنده بانگ و فریاد کننده از روی غضب، مهیب هولناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمان
تصویر دمان
((دَ))
خروشنده، غرنده
فرهنگ فارسی معین
خروشان، خشمگین، خروشنده، غضبناک، مهیب، هار، هولناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیر کردن، چسبیدن، بچسبان، چسبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی ییلاقی از توابع تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
از بادهای محلی منطقه ی هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی