پشت سر هم (مکانی). پشت سر یکدیگر. بدنبال هم. قدم بقدم و گام به گام. پیوسته به یکدیگر. متوالیاً. متعاقباً. درست در پی. با کمی فاصله در عقب. لاینقطع. (یادداشت مؤلف). متعاقب و متوالی و دنبال یکدیگر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). متعاقب و پی یکدیگر. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). پیاپی. (از شرفنامۀ منیری) : چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد تفت. فردوسی. دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزآن شهر نایافته هیچ بهر. فردوسی. می و جام و نخجیر بر هم زنیم دمادم نبید دمادم زنیم. فردوسی. کمربسته لشکر درآمد چو کوه ز زابل دمادم گروهاگروه. فردوسی. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و مثال داده بودند تا... اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل مخالف وموافق و هم پسر کاکو و دیگران دانند که از جانب خراسان لشکر دمادم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). تا این غایت هفتادواند غلام آورده اند و دیگر دمادم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). از مستی خاصه شراب صرف واز مستی دمادم پرهیز کنید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک صله مادح تو ناستده اندرآید دمادمش دگری. مسعودسعد. یوسفی از برادران گم شد آفتاب از میان انجم شد... مرکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا قصّه دمادم است که غصه دمادم است. خاقانی. لشکر مغول نیز دمادم او روان شدند. (تاریخ جهانگشای جوینی). بگردان ساقیا جام لبالب به کردار فلک دور دمادم. سعدی. - دمادم آمدن کسی (سپاهی، گروهی) ، پی یکدیگر آمدن آنان. (یادداشت مؤلف) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خلخ به اندک زمان دمادم بیایم پس اندر دمان. فردوسی. دو هفته برآمد به فرمان شاه دمادم به لشکرگه آمد سپاه. فردوسی. وز ایران دمادم بیامد سپاه ز راه بیابان سوی رزمگاه. فردوسی. بوالمظفر.... آمد... و دیگران دمادم وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و مخالفان دمادم آمدند. (تاریخ بیهقی). ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان. ناصرخسرو. - دمادم چیزی روان گشتن، با فاصله کم در پی او روانه شدن: تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی. - دمادم رسیدن سپاهی (عده ای) ، به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. (یادداشت مؤلف) : ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم به ساری رسید آن سپاه. فردوسی. مردم سلطان (مسعود) دمادم می رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). دمادم این مبشران رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). و استادم منهی مستور باوی نامزد کرد چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم می رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). و گرگان بازگذاشت و درون تمیشه آمد و خجستانی تا به رباط حفص دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت. (تاریخ طبرستان ج 2 ص 248). - دمادم فرستادن، پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. (یادداشت مؤلف) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزۀ او از وجود سوی عدم. فرخی. قاصدان دمادم فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 561). معتمدان می فرستادند دمادم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). چه خواهد همی زو که چندین دمادم پیمبر فرستد همی بر پیمبر. ناصرخسرو. - دمادم کردن، پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. (یادداشت مؤلف). در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قراردادن: جمازه ها را در بادیه دمادم کرد به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر. فرخی. طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). - دمادم کسی رفتن، درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. (یادداشت مؤلف) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری. ، النعل بالنعل. طابق النعل بالنعل. سخت پیرو. (یادداشت مؤلف) : ای حکم ترا قضا پیاپی وی امر ترا قضا دمادم. انوری
پشت سر هم (مکانی). پشت سر یکدیگر. بدنبال هم. قدم بقدم و گام به گام. پیوسته به یکدیگر. متوالیاً. متعاقباً. درست در پی. با کمی فاصله در عقب. لاینقطع. (یادداشت مؤلف). متعاقب و متوالی و دنبال یکدیگر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). متعاقب و پی یکدیگر. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). پیاپی. (از شرفنامۀ منیری) : چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد تفت. فردوسی. دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزآن شهر نایافته هیچ بهر. فردوسی. می و جام و نخجیر بر هم زنیم دمادم نبید دمادم زنیم. فردوسی. کمربسته لشکر درآمد چو کوه ز زابل دمادم گروهاگروه. فردوسی. محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و مثال داده بودند تا... اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل مخالف وموافق و هم پسر کاکو و دیگران دانند که از جانب خراسان لشکر دمادم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). تا این غایت هفتادواند غلام آورده اند و دیگر دمادم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). از مستی خاصه شراب صرف واز مستی دمادم پرهیز کنید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک صله مادح تو ناستده اندرآید دمادمش دگری. مسعودسعد. یوسفی از برادران گم شد آفتاب از میان انجم شد... مرکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا قصّه دمادم است که غصه دمادم است. خاقانی. لشکر مغول نیز دمادم او روان شدند. (تاریخ جهانگشای جوینی). بگردان ساقیا جام لبالب به کردار فلک دور دمادم. سعدی. - دمادم آمدن کسی (سپاهی، گروهی) ، پی یکدیگر آمدن آنان. (یادداشت مؤلف) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خلخ به اندک زمان دمادم بیایم پس اندر دمان. فردوسی. دو هفته برآمد به فرمان شاه دمادم به لشکرگه آمد سپاه. فردوسی. وز ایران دمادم بیامد سپاه ز راه بیابان سوی رزمگاه. فردوسی. بوالمظفر.... آمد... و دیگران دمادم وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و مخالفان دمادم آمدند. (تاریخ بیهقی). ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان. ناصرخسرو. - دمادم چیزی روان گشتن، با فاصله کم در پی او روانه شدن: تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی. - دمادم رسیدن سپاهی (عده ای) ، به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. (یادداشت مؤلف) : ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم به ساری رسید آن سپاه. فردوسی. مردم سلطان (مسعود) دمادم می رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). دمادم این مبشران رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). و استادم منهی مستور باوی نامزد کرد چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم می رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). و گرگان بازگذاشت و درون تمیشه آمد و خجستانی تا به رباط حفص دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت. (تاریخ طبرستان ج 2 ص 248). - دمادم فرستادن، پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. (یادداشت مؤلف) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزۀ او از وجود سوی عدم. فرخی. قاصدان دمادم فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 561). معتمدان می فرستادند دمادم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). چه خواهد همی زو که چندین دمادم پیمبر فرستد همی بر پیمبر. ناصرخسرو. - دمادم کردن، پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. (یادداشت مؤلف). در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قراردادن: جمازه ها را در بادیه دمادم کرد به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر. فرخی. طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). - دمادم کسی رفتن، درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. (یادداشت مؤلف) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری. ، النعل بالنعل. طابق النعل بالنعل. سخت پیرو. (یادداشت مؤلف) : ای حکم ترا قضا پیاپی وی امر ترا قضا دمادم. انوری
نوعی از لوبیای هندی است به قدر ماش، سرخ و شفاف و بر سر او نقطۀ سیاهی، و به هندی مسور نامند، و قاطع سیلان آب دهان و مقوی دماغ اطفال. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
نوعی از لوبیای هندی است به قدر ماش، سرخ و شفاف و بر سر او نقطۀ سیاهی، و به هندی مسور نامند، و قاطع سیلان آب دهان و مقوی دماغ اطفال. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
جمع واژۀ ذمیمه: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. (گلستان). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به محامد مبدل گشت. (گلستان)
جَمعِ واژۀ ذمیمه: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. (گلستان). به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به محامد مبدل گشت. (گلستان)
عمایم. جمع واژۀ عمامه. رجوع به عمامه شود: العمائم تیجان العرب، دستارها تاج عربان باشد. زیرا عمامه نزد عرب چون تاج نزد ایرانیان بود. و هرگاه میخواستند کسی را سروری و سیادت دهند عمامه ای قرمزرنگ بر سر او می نهادند. (از لسان العرب) (از تاج العروس) : اوصاف طره های عمایم بود همه هر جا که ذکر طرۀ طرار می کنم. نظام قاری (دیوان ص 26). - ارباب عمائم، اهل عمائم. مردمی که عمامه بر سر دارند. آخوندها. روحانیان: ارباب عمائم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند. ایرج میرزا. - اهل عمائم یا اهل العمائم، ارباب عمائم (عمایم). مردمی که عمامه بر سر دارند. عمامه داران. دستارداران. اهل دستار. اهل علم. طلاب علوم دینی. مجتهدان و علما. دستاربندان: سرور اهل عمایم، شمع جمع انجمن صاحب صاحبقران، خواجه قوام الدین حسن. حافظ. میان اهل عمایم سرآمد است چو تاج چو موزه هرکه در این آستانه کرد عبور. نظام قاری (دیوان ص 33). خرد گفت ممدوح اهل العمائم معین البرایا، کفیل المآرب. نظام قاری (دیوان ص 29)
عمایم. جَمعِ واژۀ عِمامه. رجوع به عمامه شود: العمائم تیجان العرب، دستارها تاج عربان باشد. زیرا عمامه نزد عرب چون تاج نزد ایرانیان بود. و هرگاه میخواستند کسی را سروری و سیادت دهند عمامه ای قرمزرنگ بر سر او می نهادند. (از لسان العرب) (از تاج العروس) : اوصاف طره های عمایم بود همه هر جا که ذکر طرۀ طرار می کنم. نظام قاری (دیوان ص 26). - ارباب عمائم، اهل عمائم. مردمی که عمامه بر سر دارند. آخوندها. روحانیان: ارباب عمائم این خبر را از مُخْبر صادقی شنیدند. ایرج میرزا. - اهل عمائم یا اهل العمائم، ارباب عمائم (عمایم). مردمی که عمامه بر سر دارند. عمامه داران. دستارداران. اهل دستار. اهل علم. طلاب علوم دینی. مجتهدان و علما. دستاربندان: سرور اهل عمایم، شمع جمع انجمن صاحب صاحبقران، خواجه قوام الدین حسن. حافظ. میان اهل عمایم سرآمد است چو تاج چو موزه هرکه در این آستانه کرد عبور. نظام قاری (دیوان ص 33). خرد گفت ممدوح اهل العمائم معین البرایا، کفیل المآرب. نظام قاری (دیوان ص 29)
جمع واژۀ حمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود، جمع واژۀ حمیمه. (منتهی الارب). به معنی کریمه. رجوع به حمیمه شود: اخذ المصدق حمائم اموالهم، ای کرائمها، جمع واژۀ حمام. (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود، جمع واژۀ حمامه است که به معنی مرغ طوقدار و کبوتر است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به حمامه شود، جمع واژۀ حم ّ. بهین های شتران. (منتهی الارب). رجوع به حم شود. (اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ حمام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود، جَمعِ واژۀ حمیمه. (منتهی الارب). به معنی کریمه. رجوع به حمیمه شود: اخذ المصدق حمائم اموالهم، اَی کرائمها، جَمعِ واژۀ حَمام. (اقرب الموارد). رجوع به حمام شود، جَمعِ واژۀ حمامه است که به معنی مرغ طوقدار و کبوتر است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به حمامه شود، جَمعِ واژۀ حُم ّ. بهین های شتران. (منتهی الارب). رجوع به حم شود. (اقرب الموارد)
لحظه به لحظه. لحظه به دنبال لحظه. دمبدم. پیوسته. دمی بر دمی. در هر نفس. پی درپی. پیاپی (زمانی). به هر نفس. در هر لحظه. دمی از پی دمی. مرهً بعد اخری ̍. کرهً بعد اخری ̍. (یادداشت مؤلف). نفس به نفس و دم به دم. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). به هر دم زدنی. دم بدم. (شرفنامۀ منیری) : دمادم به ده شب پس یکدگر همی خواب دید این شگفتی نگر. فردوسی. شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست وقت است که او را برهانیم ز تیمار. فرخی. ریش از پی کندن پیاپی سر از در سیلی دمادم. انوری. هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد از شعله های آه دمادم بسوختم. خاقانی. بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا قصه دمادم است که غصه دمادم است. خاقانی. ز صدر تو گر غایبم جز به شکرت زبان با ثنای دمادم ندارم. خاقانی. وزآن کس که خیری بماند روان دمادم رسد رحتمش بر روان. سعدی (بوستان). دمادم بشویند چون گربه روی طمع کرده در صید موشان کوی. سعدی (بوستان). دمادم به نان خوردنش هم نشست وگر مردی آبش ندادی به دست. سعدی (بوستان). مثال عمر سربرکرده شمعیست که کوته باز می باشد دمادم. سعدی. ، هر دم. (ناظم الاطباء) : سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود هم بگیرد که دمادم یزکی می آید. سعدی. بیم آن است دمادم که برآرم فریاد صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند. سعدی. بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم از تغابن که تو چون شمع چرا شاهدعامی. سعدی. به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی (بوستان). ، اکثر اوقات. (ناظم الاطباء) ، نفس نفس زنان. شمیدن و شمانیدن. (یادداشت مؤلف) ، لبالب. لب بلب. که تا دهانۀ ظرف برسد. مملو. پر. (از یادداشت مؤلف) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش دمادم شود بخسبد بدانگه که خرم شود. فردوسی. پارسی زبانی ابوهریره را پرسید دهاق چه باشد به پارسی جواب داد گفت دمادم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 464). جان خاک شود به طمع جرعه چون رطل طرب کشی دمادم. خاقانی. دمادم شراب الم درکشند اگر تلخ بینند دم درکشند. سعدی (بوستان). دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش که با مستان مفلس درنگیرد زهد وپرهیزت. سعدی. - رطل (جام، شراب) دمادم، جام شراب که پی درپی خورند. جام لبالب از باده. جام که لب بلب از شراب پر بود. (از یادداشت مؤلف) : بدین گونه تا شاد و خرم شدند ز خوردن به جام دمادم شدند. فردوسی. بگفت و شراب دمادم کشید به می انده از چهرۀ غم کشید. فردوسی. می زدگانیم ما در دل ما غم بود چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود. منوچهری. همه غم به باده شمردند باد به جام دمادم گرفتند یاد. اسدی. در وی از ساقی می درد دمادم نوشی بر دل از بار شره زخم دمادم بینی. جمال الدین عبدالرزاق. ساقیا جام می عشق دمادم درده که دلم از می عشق تو سر غوغا شد. عطار. ، همین دم. (ناظم الاطباء). دمی از پس دم دیگر. دمی بعد دم دیگر، الاّن. اکنون. هم اکنون. حال. (از یادداشت مؤلف) : وزآن پس نشان تهمتن بخواست بپرسید و گفتش که رستم کجاست بدو گفت رستم ز نخجیر گور دمادم بیاید که بررفت هور. فردوسی
لحظه به لحظه. لحظه به دنبال لحظه. دمبدم. پیوسته. دمی بر دمی. در هر نفس. پی درپی. پیاپی (زمانی). به هر نفس. در هر لحظه. دمی از پی دمی. مرهً بعدَ اُخری ̍. کرهً بعدَ اُخری ̍. (یادداشت مؤلف). نفس به نفس و دم به دم. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). به هر دم زدنی. دم بدم. (شرفنامۀ منیری) : دمادم به ده شب پس یکدگر همی خواب دید این شگفتی نگر. فردوسی. شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست وقت است که او را برهانیم ز تیمار. فرخی. ریش از پی کندن پیاپی سر از در سیلی دمادم. انوری. هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد از شعله های آه دمادم بسوختم. خاقانی. بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا قصه دمادم است که غصه دمادم است. خاقانی. ز صدر تو گر غایبم جز به شکرت زبان با ثنای دمادم ندارم. خاقانی. وزآن کس که خیری بماند روان دمادم رسد رحتمش بر روان. سعدی (بوستان). دمادم بشویند چون گربه روی طمع کرده در صید موشان کوی. سعدی (بوستان). دمادم به نان خوردنش هم نشست وگر مردی آبش ندادی به دست. سعدی (بوستان). مثال عمر سربرکرده شمعیست که کوته باز می باشد دمادم. سعدی. ، هر دم. (ناظم الاطباء) : سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود هم بگیرد که دمادم یزکی می آید. سعدی. بیم آن است دمادم که برآرم فریاد صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند. سعدی. بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم از تغابن که تو چون شمع چرا شاهدعامی. سعدی. به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود. سعدی (بوستان). ، اکثر اوقات. (ناظم الاطباء) ، نفس نفس زنان. شمیدن و شمانیدن. (یادداشت مؤلف) ، لبالب. لب بلب. که تا دهانۀ ظرف برسد. مملو. پر. (از یادداشت مؤلف) : بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند بر گرگسار. فردوسی. چو جام نبیدش دمادم شود بخسبد بدانگه که خرم شود. فردوسی. پارسی زبانی ابوهریره را پرسید دهاق چه باشد به پارسی جواب داد گفت دمادم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 464). جان خاک شود به طَمْع جرعه چون رطل طرب کشی دمادم. خاقانی. دمادم شراب الم درکشند اگر تلخ بینند دم درکشند. سعدی (بوستان). دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش که با مستان مفلس درنگیرد زهد وپرهیزت. سعدی. - رطل (جام، شراب) دمادم، جام شراب که پی درپی خورند. جام لبالب از باده. جام که لب بلب از شراب پر بود. (از یادداشت مؤلف) : بدین گونه تا شاد و خرم شدند ز خوردن به جام دمادم شدند. فردوسی. بگفت و شراب دمادم کشید به می انده از چهرۀ غم کشید. فردوسی. می زدگانیم ما در دل ما غم بود چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود. منوچهری. همه غم به باده شمردند باد به جام دمادم گرفتند یاد. اسدی. در وی از ساقی می درد دمادم نوشی بر دل از بار شره زخم دمادم بینی. جمال الدین عبدالرزاق. ساقیا جام می عشق دمادم درده که دلم از می عشق تو سر غوغا شد. عطار. ، همین دم. (ناظم الاطباء). دمی از پس دم دیگر. دمی بعد دم دیگر، الاَّن. اکنون. هم اکنون. حال. (از یادداشت مؤلف) : وزآن پس نشان تهمتن بخواست بپرسید و گفتش که رستم کجاست بدو گفت رستم ز نخجیر گور دمادم بیاید که بررفت هور. فردوسی
جمع ضمیمه، پیوست ها مونث ضمیم صاحب همراه، چیزی که آن را به چیز دیگر جمع کرده باشند پیوست، جمع ضمایم (ضمائم) یا ضمیمه اعور. زایده کرمی شکل که به سطح داخلی روده اعور متصل است و طول آن بین 6 تا 12 و گاهی 20 سانتیمتر است آپاندیس آویزه
جمع ضمیمه، پیوست ها مونث ضمیم صاحب همراه، چیزی که آن را به چیز دیگر جمع کرده باشند پیوست، جمع ضمایم (ضمائم) یا ضمیمه اعور. زایده کرمی شکل که به سطح داخلی روده اعور متصل است و طول آن بین 6 تا 12 و گاهی 20 سانتیمتر است آپاندیس آویزه