جدول جو
جدول جو

معنی دلکش - جستجوی لغت در جدول جو

دلکش
(دخترانه)
جذاب، خوب، و زیبا، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
تصویری از دلکش
تصویر دلکش
فرهنگ نامهای ایرانی
دلکش
دلربا، دلپذیر، دل فریب، خوشایند
تصویری از دلکش
تصویر دلکش
فرهنگ فارسی عمید
دلکش
(زَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
کشندۀ دل. رباینده و کشندۀ دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و کشی و جز آن. صفت زیبا و نیکو و کش و فریبا. مرغوب و مطبوع. (آنندراج). جذاب.مطلوب. محبوب. پسندیده. مرغوب. (ناظم الاطباء). دلربا. خوش آیند. گیرا. دلاویز. مفرح. دلپذیر:
فتنه شدم برآن صنم کش بر
خاصه برآن دو نرگس دلکش بر.
دقیقی.
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
فرخی.
به پاسخ گفت وی را ویس دلکش
صبوری چون توانم من در آتش.
(ویس و رامین).
فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
؟ (از لغت فرس اسدی).
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
مسعودسعد.
در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده، تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه).
نزد بزرگان به از قصیدۀ دلبر
قطعۀ شیرین و عذب و چابک و دلکش.
سوزنی.
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست.
خاقانی.
گرچه همه دلکشند از همه گل نعزتر
کو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب.
خاقانی.
مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 120).
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
فرومانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش.
نظامی.
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش.
نظامی.
مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش نباشد.
نظامی.
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پرآتش.
نظامی.
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وزآن آتش به دلها درزد آتش.
نظامی.
پس از یک هفته روزی خرم و خوش
چو روی نوعروسان شاد و دلکش.
نظامی.
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند.
نظامی.
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم.
نظامی.
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بی تو شب ما و آنگهی خوش.
نظامی.
هر صبح کزین رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش.
نظامی.
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد گرم چنانکه آب ازآتش.
نظامی.
دراندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش.
نظامی.
یافتم باغی از ارم خوشتر
باغبانی ز باغ دلکش تر.
نظامی.
صدوپنجاه مجمردار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش.
نظامی.
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر.
مولوی.
و درختان دلکش سردرهم. (گلستان سعدی).
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و صورتی دلکش است.
سعدی.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
امیرخسرو دهلوی.
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود.
حافظ.
آن لعل دلکشش بین و آن خندۀ دل آشوب
وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده.
حافظ.
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند.
حافظ.
سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
حافظ.
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش.
حافظ.
بی گفت وگوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
حافظ.
چمن خوشست و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
واندیشه ازبلای خماری نمی کنی.
حافظ.
نکتۀ دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین.
حافظ.
- دلکش آمدن، دلپذیر آمدن:
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید.
نظامی.
، آنکه دلهای عشاق بسویش مایل شود. (شرفنامۀ منیری). معشوق. (ناظم الاطباء) :
دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی
فرخی.
شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام
پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم.
خاقانی.
برون از وطنگاه آن دلکشان
به ما کس نداده ست دیگر نشان.
نظامی.
چون دگر باره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من.
نظامی.
،
{{اسم مرکّب}} نام آهنگی از آهنگهای موسیقی
لغت نامه دهخدا
دلکش
رباینده و کشنده دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و جز آن، مطلوب، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
دلکش
((دِ کَ))
دلپذیر، خوشایند، گوشه ای در دستگاه ماهور
تصویری از دلکش
تصویر دلکش
فرهنگ فارسی معین
دلکش
جالب
تصویری از دلکش
تصویر دلکش
فرهنگ واژه فارسی سره
دلکش
خوشایند، دلپذیر، دلپسند، دلچسب، دلربا، شیرین، مطبوع، نغز
متضاد: نامطبوع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلکش
دلربا، جذّاب، محبّت آمیز، زرق و برق، خوش منظر، مجذوب، جذب کننده، دلنشین، وسوسه انگیز
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دستگاه کوچکی در موتور اتومبیل برای توزیع برق جهت تولید انفجار در مخلوط هوا و بخار بنزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلک
تصویر دلک
مالیدن، مالش دادن، مالیدن چیزی با دست
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَحْ حُ)
مالیدن چیزی را و نرم و تابان گردانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیک بمالیدن اندام. (المصادرزوزنی). نیک بمالیدن. (تاج المصادر بیهقی). به دست مالیدن بدن را و مالش دادن. (غیاث) (آنندراج) ، ادب دادن کسی را روزگار و آزموده کار گردانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مالش. مالیدن. مالش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دلک خشن، مالش با رگوئی خشن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی است از دهستان ییلاق، بخش قروه، شهرستان سنندج با 165 تن سکنه. آب آن از رود خانه آزرند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
نرمی و سستی. (منتهی الارب). رخاوت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ)
جمع واژۀ دلیک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلیک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
تصغیر دل. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دل کوچک. دل خرد. رجوع به دل شود.
- امثال:
دلکی دارد زیبا هرچه بیند خواهد، به مزاح در مورد کسانی بکار رود که هرچه را بینند خواهان آن شوند. (از فرهنگ عوام).
، زیوری است از یشم یا جواهری دیگرکه به طلا گیرند و به گردن آویزند، دفعو دور کردن به دست. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
در اصطلاح عامیانه، شخص سست و بلندقد. (از فرهنگ فارسی معین). دیلم. دیلاق
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد است و 241 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ کُ)
دستگاه قطع و وصل جریان برق است در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده: قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باطری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سر شمعهاست، که اولی بوسیلۀ پلاتین و دومی توسط چکش برق انجام می گیرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ کَ)
دابه ای است کوچک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی از دهستان کفرآور است که در بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع است. و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
دهی است از دهستان سملقان بخش مانه شهرستان بجنورد واقع در 40 هزارگزی جنوب باختری مانه و سر راه شوسۀ عمومی بجنورد به نردین، با 114 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
روزنی باشد در حرمسرای که زنان از آن نظر کنند. (از آنندراج). منظر و یا دریچه ای که در اتاقهای زنانه قرار میدهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ / کِ)
دلکش بودن. خوش آیندی. ظرافت. زیبائی. خوشی. لطافت. (از ناظم الاطباء) :
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دلخوشی.
نظامی.
رجوع به دلکش شود
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ)
نام رتبۀ ششم از مراتب هجده گانه اعداد فوق الوف نزد هندوان. رجوع به ماللهند بیرونی ص 83، 118 و 142 شود
لغت نامه دهخدا
دستگاه قطع و برق جریان برق در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده، قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سر شمعهاست که اولی بوسیله پلاتین و دومی و توسط چکش برق انجام می گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
آوازه خوانی که پس از آواز دیگر آواز خواند تا او نفسی تازه کند، آوازه خوان (مطلقا)، تشکچه ای که پس از دم کردن برنج بر روی دیگ نهند
فرهنگ لغت هوشیار
مالش دادن، مالیدن بر ماسیدن به دست مالیدن، مالش دادن (مالش - تنبیه)، ادب کردن، آزمودگی آفتاب زردی، سیاهی، نرمی، سستی بدست مالیدن مالش دادن، مالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکش
تصویر دکش
در اصطلاح عامیانه، شخص سست و بلند قد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکش
تصویر دکش
((دَ کِ))
سست و بلند قد (شخص)
فرهنگ فارسی معین
((دِ کُ))
دستگاه قطع و وصل جریان برق است در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده، قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سرشمع هاست. که اولی به وسیله پلاتین و دومی توسط چکش برق انجام می گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمکش
تصویر دمکش
کمک آوازه خوان، کسی که پس از آوازه خوان دیگر آواز خواند تا او نفسی تازه کند، تشکچه ای که برای دم کشیدن برنج بر روی دیگ می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلک
تصویر دلک
((دَ))
به دست مالیدن، مالش دادن، مالش
فرهنگ فارسی معین
دو طناب که در طرف پالان است و به پاهای چهارپا جهت حفظ تعادل
فرهنگ گویش مازندرانی
از هم پاشیده، دله مفت خور
فرهنگ گویش مازندرانی
فریبندگی، جذّابیت، جاذبه
دیکشنری اردو به فارسی