جدول جو
جدول جو

معنی دلوخ - جستجوی لغت در جدول جو

دلوخ
(دَ)
خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه. (منتهی الارب). سمین و فربه. (از اقرب الموارد). ج، دلّخ، دوالخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دلوخ
خرمابن پر بار
تصویری از دلوخ
تصویر دلوخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلوخ
تصویر کلوخ
پارۀ خشت، پاره ای از گل خشک یا خاک به هم چسبیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلوک
تصویر دلوک
مایل شدن آفتاب به سمت مغرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولخ
تصویر دولخ
گرد و غبار، توفان توام با گرد و خاک
فرهنگ فارسی عمید
(دِ وَ)
دلوار. بی باک. شجاع. دلاور. متهور. باجرأت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ لُنْ)
مأخوذ از لاتینی تال و اسپانیایی تالن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی شراع است و ابن جبیر در رحلۀ خود نام آنرا آورده است: و حصلنا فی الامر لایعلمه الا اﷲ تعالی و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعا یعرف بالدلون، و بتنا بلیله شهباء الی أن وضح الصباح. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لو)
در لهجۀ گناباد خراسان، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بوی خوش که به خود درمالند. (منتهی الارب). هرچه بر خویشتن مالند. (دهار). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. (تحفۀ حکیم مؤمن). دارو که در خویشتن مالند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن. (از اقرب الموارد). آنچه بر تن مالند چون روغن خوش بودار. (غیاث) ، آنچه از سفوفات با انگشت بر دندان مالند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن. (از منتهی الارب). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گشتن آفتاب وقت زوال. (ترجمان القرآن جرجانی). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن. (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النهار. (یادداشت مرحوم دهخدا). غروب کردن و زرد شدن آفتاب، و گویند مایل و زایل گشتن آن است از دل آسمان، که در این صورت آنرا دالک گویند. (از اقرب الموارد) : أقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل (قرآن 78/17) ، نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاریکی شب، مالیدن روی خود رابا طیب و بوی خوش. (از اقرب الموارد) ، ستم کردن در حق کسی، آسان گرفتن بر بدهکار. (از اقرب الموارد). دلک. رجوع به دلک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اسب استوارخلقت سخت دونده که به یکباره و بناگاه برسد. ج، دلق. (منتهی الارب). واحد دلق، و آن اسبانی هستند که پی درپی وپشت سرهم خارج شوند. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دلق. (اقرب الموارد) ، سیف دلوق، شمشیر که به آسانی از نیام برآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دالق. رجوع به دالق شود، حملۀ شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناقۀ تسلی یافته از مهر بچه و الفت آن. (منتهی الارب) ، ناقه که نه به ناقۀ مونس خود و نه به فرزند خود مهربانی نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شمشیر از نیام بیرون آمدن. (المصادر زوزنی). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق. رجوع به دلق شود، شمشیر از نیام بیرون کشیدن. (المصادر زوزنی) ، خارج شدن اسبان در پی هم، و دراین صورت آنها را دلق گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عقاب تیزپرواز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه. (از اقرب الموارد) ، نخل بسیاربار. (از اقرب الموارد). ج، دلف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
به معنی دلف است. (از اقرب الموارد). رجوع به دلف در معنی مصدری آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناقه دلوع، ماده شتری که پیشروی کند شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، طریق و راه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
بیرون آمدن زبان از دهن. (از منتهی الارب). خارج شدن زبان از دهان بسبب خستگی یاتشنگی. (از اقرب الموارد). دلع. رجوع به دلع شود
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لَ)
حرکت کننده. (منتهی الارب). آنکه پیوسته حرکت کند و در یک مکان آرام نگیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
نرم و تابان گردیدن زره. (از منتهی الارب) (از آنندراج). درخشان شدن زره. (تاج المصادر بیهقی). دلاصه. رجوع به دلاصه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مهربان نبودن ناقه بر فرزند و یا مونس خود. (از اقرب الموارد) ، به معانی مصدر دله است. (از اقرب الموارد). رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دلاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیدالله بن محمد بن عبیداﷲ است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کلان سرین. گویند: امراءه دلاخ. (از منتهی الارب). عجزاء. (اقرب الموارد). ج، دلاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بئر زلوخ، چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقه زلوخ، ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دولاخ. در تداول عامۀ گناباد. خراسان به معنی گرد و غبار است. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلوخ
تصویر کلوخ
گل خشک شده: (آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بکو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا ک) (دیوان کبیر)، لختها دیوار افتاده و خاک بر هم چسبیده سخت شده، خشت پاره (خام و پخته)، شخص خشک طبیعت و بی همت. یا کلوخ راه. کلوخی که در راه مردم افتاده باشد، مانع حایل. یا کلوخ بر لب زدن (مالیدن)، مخفی داشتن امری پنهان داشتن مطلبی را: (لبش تر بود از می خوردن شب کلوخ خشک را مالیده بر لب)، (جامی) یا کلوخ در آب افکندن، خواهان فتنه و جنگ و آشوب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلوخ
تصویر زلوخ
گردنه دراز، چاه لیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوح
تصویر دلوح
ابر زایا ابر پر باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوص
تصویر دلوص
نرم هموار، ناآرام، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوع
تصویر دلوع
زبان بیرون آمده، راه فراخ، پیشرو اشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوف
تصویر دلوف
گرانبار آدمی اشتر، تیر نخورده، آله تیز پرواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلوق
تصویر دلوق
سخت تاراج سخت، دندانریخته اشتر پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاخ
تصویر دلاخ
کلانسرین زن
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب زردی خور نشین بویه آنچه برای خوشبو کردن بر تن زنند یا مالند فرو شدن آفتاب گشتن آفتاب وقت زوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوخ
تصویر کلوخ
((کُ))
گل خشک شده و به هم چسبیده
فرهنگ فارسی معین