مأخوذ از لاتینی تال و اسپانیایی تالن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی شراع است و ابن جبیر در رحلۀ خود نام آنرا آورده است: و حصلنا فی الامر لایعلمه الا اﷲ تعالی و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعا یعرف بالدلون، و بتنا بلیله شهباء الی أن وضح الصباح. (رحلۀ ابن جبیر)
مأخوذ از لاتینی تال ُ و اسپانیایی تالُن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی شراع است و ابن جبیر در رحلۀ خود نام آنرا آورده است: و حصلنا فی الامر لایعلمه الا اﷲ تعالی و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعا یعرف بالدلون، و بتنا بلیله شهباء الی أن وضح الصباح. (رحلۀ ابن جبیر)
در لهجۀ گناباد خراسان، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. (یادداشت لغت نامه)
در لهجۀ گناباد خراسان، آدم ولگرد که از خانه بیرون می رود و این سوی و آن سوی می رود. غالبا به زنانی که همیشه از خانه بیرون روند دلوک می گویند. (یادداشت لغت نامه)
بوی خوش که به خود درمالند. (منتهی الارب). هرچه بر خویشتن مالند. (دهار). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. (تحفۀ حکیم مؤمن). دارو که در خویشتن مالند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن. (از اقرب الموارد). آنچه بر تن مالند چون روغن خوش بودار. (غیاث) ، آنچه از سفوفات با انگشت بر دندان مالند. (مخزن الادویه)
بوی خوش که به خود درمالند. (منتهی الارب). هرچه بر خویشتن مالند. (دهار). آنچه بر تن مالند، چون خطمی و روغن و چیزهای خوش بو. (تحفۀ حکیم مؤمن). دارو که در خویشتن مالند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه بر تن مالند از طیب و دارو و جز آن. (از اقرب الموارد). آنچه بر تن مالند چون روغن خوش بودار. (غیاث) ، آنچه از سفوفات با انگشت بر دندان مالند. (مخزن الادویه)
فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن. (از منتهی الارب). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گشتن آفتاب وقت زوال. (ترجمان القرآن جرجانی). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن. (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النهار. (یادداشت مرحوم دهخدا). غروب کردن و زرد شدن آفتاب، و گویند مایل و زایل گشتن آن است از دل آسمان، که در این صورت آنرا دالک گویند. (از اقرب الموارد) : أقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل (قرآن 78/17) ، نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاریکی شب، مالیدن روی خود رابا طیب و بوی خوش. (از اقرب الموارد) ، ستم کردن در حق کسی، آسان گرفتن بر بدهکار. (از اقرب الموارد). دلک. رجوع به دلک شود
فروشدن آفتاب یا زردرنگ گردیدن یا برگشتن. (از منتهی الارب). بگشتن آفتاب بوقت زوال و فروشدن آن. (از المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گشتن آفتاب وقت زوال. (ترجمان القرآن جرجانی). گشتن آفتاب وقت زوال و فرورفتن آن. (دهار). برگشتن آفتاب از نصف النهار. (یادداشت مرحوم دهخدا). غروب کردن و زرد شدن آفتاب، و گویند مایل و زایل گشتن آن است از دل آسمان، که در این صورت آنرا دالک گویند. (از اقرب الموارد) : أقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل (قرآن 78/17) ، نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاریکی شب، مالیدن روی خود رابا طیب و بوی خوش. (از اقرب الموارد) ، ستم کردن در حق کسی، آسان گرفتن بر بدهکار. (از اقرب الموارد). دلک. رجوع به دلک شود
اسب استوارخلقت سخت دونده که به یکباره و بناگاه برسد. ج، دلق. (منتهی الارب). واحد دلق، و آن اسبانی هستند که پی درپی وپشت سرهم خارج شوند. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دلق. (اقرب الموارد) ، سیف دلوق، شمشیر که به آسانی از نیام برآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دالق. رجوع به دالق شود، حملۀ شدید. (از اقرب الموارد)
اسب استوارخلقت سخت دونده که به یکباره و بناگاه برسد. ج، دُلُق. (منتهی الارب). واحد دلق، و آن اسبانی هستند که پی درپی وپشت سرهم خارج شوند. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دُلُق. (اقرب الموارد) ، سیف دلوق، شمشیر که به آسانی از نیام برآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دالق. رجوع به دالق شود، حملۀ شدید. (از اقرب الموارد)
شمشیر از نیام بیرون آمدن. (المصادر زوزنی). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق. رجوع به دلق شود، شمشیر از نیام بیرون کشیدن. (المصادر زوزنی) ، خارج شدن اسبان در پی هم، و دراین صورت آنها را دلق گویند. (از اقرب الموارد)
شمشیر از نیام بیرون آمدن. (المصادر زوزنی). خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون آنکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دلق. رجوع به دلق شود، شمشیر از نیام بیرون کشیدن. (المصادر زوزنی) ، خارج شدن اسبان در پی هم، و دراین صورت آنها را دُلق گویند. (از اقرب الموارد)
بئر زلوخ، چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقه زلوخ، ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود
بئر زلوخ، چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقه زلوخ، ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود
گل خشک شده: (آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بکو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا ک) (دیوان کبیر)، لختها دیوار افتاده و خاک بر هم چسبیده سخت شده، خشت پاره (خام و پخته)، شخص خشک طبیعت و بی همت. یا کلوخ راه. کلوخی که در راه مردم افتاده باشد، مانع حایل. یا کلوخ بر لب زدن (مالیدن)، مخفی داشتن امری پنهان داشتن مطلبی را: (لبش تر بود از می خوردن شب کلوخ خشک را مالیده بر لب)، (جامی) یا کلوخ در آب افکندن، خواهان فتنه و جنگ و آشوب شدن
گل خشک شده: (آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بکو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا ک) (دیوان کبیر)، لختها دیوار افتاده و خاک بر هم چسبیده سخت شده، خشت پاره (خام و پخته)، شخص خشک طبیعت و بی همت. یا کلوخ راه. کلوخی که در راه مردم افتاده باشد، مانع حایل. یا کلوخ بر لب زدن (مالیدن)، مخفی داشتن امری پنهان داشتن مطلبی را: (لبش تر بود از می خوردن شب کلوخ خشک را مالیده بر لب)، (جامی) یا کلوخ در آب افکندن، خواهان فتنه و جنگ و آشوب شدن