شکم باره، چلاس کنایه از چشم چران کنایه از هرزه، ولگرد قاقم، جانوری گوشت خوار شبیه سمور و به اندازۀ گربه، با پاهای کوتاه، دم دراز و پوست نرم زرد یا قهوه ای که زیر گردن و شکمش مایل به سفید است و از پوست آن آستر لباس و دستکش درست می کنند
شکم باره، چلاس کنایه از چشم چران کنایه از هرزه، ولگرد قاقُم، جانوری گوشت خوار شبیه سمور و به اندازۀ گربه، با پاهای کوتاه، دُم دراز و پوست نرمِ زرد یا قهوه ای که زیر گردن و شکمش مایل به سفید است و از پوست آن آستر لباس و دستکش درست می کنند
تسلی یافتن از اندوه و عشق. (از منتهی الارب). دل کسی رفتن از هم و غم و غیره. (از اقرب الموارد) ، تسلی یافتن ناقه ازمهر بچه. (منتهی الارب). مهربانی نکردن ناقه نه به مونس و نه به فرزند خود. (از اقرب الموارد). دلوه. دله. رجوع به دلوه و دله شود، تسلی یافتن و فراموش کردن خاطرۀ کسی. (از اقرب الموارد) رفتن دل و عقل. (از منتهی الارب) ، سرگشته و دیوانه شدن از عشق و اندوه و مانند آن. (از منتهی الارب) ، رفتن دل از هم و غم و غیره. (از اقرب الموارد). دله. دلوه. رجوع به دله و دلوه شود، سرگشته و متحیر گشتن. (از اقرب الموارد)
تسلی یافتن از اندوه و عشق. (از منتهی الارب). دل کسی رفتن از هم و غم و غیره. (از اقرب الموارد) ، تسلی یافتن ناقه ازمهر بچه. (منتهی الارب). مهربانی نکردن ناقه نه به مونس و نه به فرزند خود. (از اقرب الموارد). دُلوه. دَلَه. رجوع به دلوه و دله شود، تسلی یافتن و فراموش کردن خاطرۀ کسی. (از اقرب الموارد) رفتن دل و عقل. (از منتهی الارب) ، سرگشته و دیوانه شدن از عشق و اندوه و مانند آن. (از منتهی الارب) ، رفتن دل از هم و غم و غیره. (از اقرب الموارد). دَلْه. دُلوه. رجوع به دله و دلوه شود، سرگشته و متحیر گشتن. (از اقرب الموارد)
در تداول، آنکه هر خوردنی بیند خوردن خواهد. آنکه هرچه از خوردنی بیند خواهد، و بیشتر کودکان را گویند. آنکه هرچه از خوردنی بیند ازآن خوردن خواهد. آنکه هر چیز از خوردنیها بیند خواهد، و بیشتر در اطفال آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پرخور. شکمخواره. شکمباره. هوسناک و شکمو، کسی که متمایل به چیزهای کوچک و پست و اندک بها باشد. آدم پست و کوتاه نظر. (از فرهنگ لغات عامیانه). - امثال: دله از سفره قهر می کند قحبه از رختخواب، این مثل در مورد کسی گفته می شود که به ظاهر از چیزی ابراز تنفر کند ولی هرگز دل از آن برنکند و دست از آن ندارد. (فرهنگ عوام). ، چشم چران. هرزه. که با داشتن زن چشم در پی زن دیگر دارد. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود: پیرمردها دله می شوند، یعنی هر زنی را بینند تمتع از او را آرزو کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - حسن دله، به آدمهای هوسناک و پست گفته شود. (فرهنگ لغات عامیانه). - مثل سگ حسن دله، ولگرد و فضول. اشخاصی که به هر جا سرکشند و در هر کاری خود را داخل کنند. (فرهنگ لغات عامیانه). ، ولگرد، دست کج. دزد. ناخنکی. دست چسبناکی. رجوع به دله دزد شود
در تداول، آنکه هر خوردنی بیند خوردن خواهد. آنکه هرچه از خوردنی بیند خواهد، و بیشتر کودکان را گویند. آنکه هرچه از خوردنی بیند ازآن خوردن خواهد. آنکه هر چیز از خوردنیها بیند خواهد، و بیشتر در اطفال آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پرخور. شکمخواره. شکمباره. هوسناک و شکمو، کسی که متمایل به چیزهای کوچک و پست و اندک بها باشد. آدم پست و کوتاه نظر. (از فرهنگ لغات عامیانه). - امثال: دله از سفره قهر می کند قحبه از رختخواب، این مثل در مورد کسی گفته می شود که به ظاهر از چیزی ابراز تنفر کند ولی هرگز دل از آن برنکند و دست از آن ندارد. (فرهنگ عوام). ، چشم چران. هرزه. که با داشتن زن چشم در پی زن دیگر دارد. رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود: پیرمردها دله می شوند، یعنی هر زنی را بینند تمتع از او را آرزو کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - حسن دله، به آدمهای هوسناک و پست گفته شود. (فرهنگ لغات عامیانه). - مثل سگ حسن دله، ولگرد و فضول. اشخاصی که به هر جا سرکشند و در هر کاری خود را داخل کنند. (فرهنگ لغات عامیانه). ، ولگرد، دست کج. دزد. ناخنکی. دست چسبناکی. رجوع به دله دزد شود
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. واقع در 4/5 هزارگزی شمال خاوری نقده و 1/5 هزارگزی شرق راه شوسۀ نقده به ارومیه با 101 تن سکنه. آب آن از رود گدارچای تأمین می شود وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. واقع در 4/5 هزارگزی شمال خاوری نقده و 1/5 هزارگزی شرق راه شوسۀ نقده به ارومیه با 101 تن سکنه. آب آن از رود گدارچای تأمین می شود وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جانوری است که آنرا قاقم گویند و گربۀ صحرایی را هم گفته اند و معرب آن دلق است. (از برهان). ابن مقرض، و آن جانورکیست قاتل و کشندۀ کبوتر و نوعی موش بحساب می آید که در فارسی آنرا دله خوانند. (از تاج العروس ذیل مقرض) .روباه سفید که از پوست آن پوستین کنند و آن پوستین را نیز گویند و معرب آن دلق است و برخی گویند آن گربۀ صحرایی است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). گربه صحرایی و برخی گویند روباه سفید. (از غیاث). گربۀ دشتی. (شرفنامۀ منیری). پستانداری است از راستۀ گوشتخواران جزو تیره سموریان به قامت گربه، دارای پاهای کوتاه و دم دراز و پوست نرم و به رنگ زرد یا قهوه ای. زیر گردن و شکمش مایل به سفیدی است. پوست دله را آستر جامه و دستکش سازند: خواستۀ ایشان (مردم ناحیت براذاس) پوست دله است. (حدود العالم). همیشه تا به صورت یوز کمتر باشد از آهو همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله. فرخی. و او راست (زحل را) گاو... و دله و گربه... (التفهیم). ز هرسو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر دله پوش. اسدی. کنون بود که ز گرما گران شود بر تن سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه. فلکی. گربه نه ای دست درازی مکن با دله ای ده دله بازی مکن. نظامی. چو سنجاب و قاقم سمور و فنک دله صدر و روباه و ابلق ادک. نظام قاری (دیوان ص 186). در آن قتال دله صدر روی گردانید بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری (دیوان ص 19). استدلاق، برآوردن دله را. (از منتهی الارب). - دلۀ پیسه، کنایه از شب و روز: روز و شب از قاقم و قندز جداست این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی. ، موش خرما. راسو. نوعی موش صحرایی. (از فرهنگ لغات عامیانه)، جامۀ پشمینه و خرقۀ مرقع درویشان که از آن پشمها آویخته باشد. (از برهان). پشمینه ای است با مویهای آویخته که درویشان پوشندش، و دلق همانست. (شرفنامۀ منیری)
جانوری است که آنرا قاقم گویند و گربۀ صحرایی را هم گفته اند و معرب آن دلق است. (از برهان). ابن مِقرض، و آن جانورکیست قاتل و کشندۀ کبوتر و نوعی موش بحساب می آید که در فارسی آنرا دله خوانند. (از تاج العروس ذیل مقرض) .روباه سفید که از پوست آن پوستین کنند و آن پوستین را نیز گویند و معرب آن دلق است و برخی گویند آن گربۀ صحرایی است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). گربه صحرایی و برخی گویند روباه سفید. (از غیاث). گربۀ دشتی. (شرفنامۀ منیری). پستانداری است از راستۀ گوشتخواران جزو تیره سموریان به قامت گربه، دارای پاهای کوتاه و دم دراز و پوست نرم و به رنگ زرد یا قهوه ای. زیر گردن و شکمش مایل به سفیدی است. پوست دله را آستر جامه و دستکش سازند: خواستۀ ایشان (مردم ناحیت براذاس) پوست دله است. (حدود العالم). همیشه تا به صورت یوز کمتر باشد از آهو همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله. فرخی. و او راست (زحل را) گاو... و دله و گربه... (التفهیم). ز هرسو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر دله پوش. اسدی. کنون بود که ز گرما گران شود بر تن سمور و قاقم و سنجاب و دله و روباه. فلکی. گربه نه ای دست درازی مکن با دله ای ده دله بازی مکن. نظامی. چو سنجاب و قاقم سمور و فنک دله صدر و روباه و ابلق ادک. نظام قاری (دیوان ص 186). در آن قتال دله صدر روی گردانید بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر. نظام قاری (دیوان ص 19). استدلاق، برآوردن دله را. (از منتهی الارب). - دلۀ پیسه، کنایه از شب و روز: روز و شب از قاقم و قندز جداست این دلۀ پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی. ، موش خرما. راسو. نوعی موش صحرایی. (از فرهنگ لغات عامیانه)، جامۀ پشمینه و خرقۀ مرقع درویشان که از آن پشمها آویخته باشد. (از برهان). پشمینه ای است با مویهای آویخته که درویشان پوشندش، و دلق همانست. (شرفنامۀ منیری)
نام زنی حیله گر مشهور. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام زنی حیله گر، و او را دلۀ محتاله گویند وحکایت و افسانه ای دارد، و عوام آنرا دله مختار (دل / ل م ) گویند. نام زنی بسیارحیله مثلی و او را افسانه ای است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زبهر آنکه از بند تو فردا چون رها گردد کنون دایم همی خواند کتاب حیلۀ دله. فرخی. کرده ابلیس را به عشق تباه دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی
نام زنی حیله گر مشهور. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام زنی حیله گر، و او را دلۀ محتاله گویند وحکایت و افسانه ای دارد، و عوام آنرا دله مختار (دَل َ / ل ِ م ُ) گویند. نام زنی بسیارحیله مثلی و او را افسانه ای است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زبهر آنکه از بند تو فردا چون رها گردد کنون دایم همی خواند کتاب حیلۀ دله. فرخی. کرده ابلیس را به عشق تباه دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی
پوست خشک. ریم خشک بر روی ریش. چرک خشک که بر روی ریشی یا خستگی بندد. یک ورقه ریم خشک شده بر سر ریش یا خستگی. پوست خشک بر روی جراحت پدیدآمده. قشری از ریم خشکیده یا قریب به خشکیده که بر روی قرحه یا جراحت پدید آید. ریم زفت و خشک شده بر روی قرحه یا جراحتی، و با فعل بستن صرف شود. کترمه. خشک ریشه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دله بستن، پوست خشک بر روی جراحت بستن. ریم خشک بر روی ریش بستن. خشک ریشه آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
پوست خشک. ریم خشک بر روی ریش. چرک خشک که بر روی ریشی یا خستگی بندد. یک ورقه ریم خشک شده بر سر ریش یا خستگی. پوست خشک بر روی جراحت پدیدآمده. قشری از ریم خشکیده یا قریب به خشکیده که بر روی قرحه یا جراحت پدید آید. ریم زفت و خشک شده بر روی قرحه یا جراحتی، و با فعل بستن صرف شود. کُتُرمه. خشک ریشه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دله بستن، پوست خشک بر روی جراحت بستن. ریم خشک بر روی ریش بستن. خشک ریشه آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف