جدول جو
جدول جو

معنی دلمظ - جستجوی لغت در جدول جو

دلمظ
(دِ مِ)
ماده شتر کهن سال. (منتهی الارب) (از قرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلمه
تصویر دلمه
شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد، شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
نوعی خوراک که برنج و گوشت و لپه و سبزی را در برگ مو، برگ کلم، بادمجان، گوجه فرنگی و مانند آن ها می پیچند و می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمک
تصویر دلمک
رتیل، جانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد، دلمک، دیلمک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمل
تصویر دلمل
غلۀ نارس، دانه ای که هنوز نرسیده و سفت نشده باشد، نخود و لوبیا که سبز رنگ و در غلاف باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ لَ مِ)
مرد توانای دوربین. (منتهی الارب). شخص قوی و رسا در کارها. (از اقرب الموارد) ، تابان بدن. (منتهی الارب). مرد براق. (از اقرب الموارد) ، غلیظ و درشت. (از اقرب الموارد) ، به معنی دلامز است. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج). رجوع به دلامز شود
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ مِ)
تیزرو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد). دلامث. رجوع به دلامث شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
از کلمه ترکی دلمق به معنی پر شدن، و یا از دولدرمق، به معنی پرکردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک نوع طعام از برگ رز یا کلم برگ و یا بادنجان و خیار و فلفل سبز (بی بو) و جز آن که از گوشت قیمه کرده آنها را آکنده باشند سازند. (ناظم الاطباء). به ترکی هر چیزی را که از برنج و قیمه پر کنند مانند برگ انگور و بادنجان و پیاز و غیره. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). برنج و گوشت و لپۀ پخته که در میان برگ مو پیچند و چاشنی ترش و شیرین زنند. آکنده و انباشته از قیمه و برنج پخته و جز آن در میان برگ مو و بادنجان و طماطه. طعامی ازبرنج و گوشت و لپه و چاشنی شکر و سرکه در میان برگ مو یا برگ کلم و جز آن نهند به اندازۀ لقمه ای. طعامی که از برگ رز محشو به قیمۀ ریزۀ گوشت و لپه و برنج پخته کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طعامی است که مواد آنرا برنج و گوشت قیمه کرده و لپه و سبزی (سبزی دلمه) تشکیل می دهد که این مواد را گاهی پس از نیم پزکردن و گاهی بصورت خام داخل برگ گیاهانی چون مو و کلم و یا داخل پوست تره بار (پس از بیرون آوردن مغز آنها) چون خیار و بادنجان و کدو و فلفل سبز و غیره می کنند و می پزند و چاشنی آنرا گاهی از مواد ترش چون آب لیمو و گاه ترش و شیرین چون سرکه و شکر و یا سرکه و شیره و غیره انتخاب میکنند. انواع دلمه را بنام برگ یا پوستی که مواد را در آن آکنده اند خوانند چون، دلمۀ بادنجان، دلمۀ برگ (برگ مو یا رز) دلمۀ برگ کلم، دلمۀ پیاز، دلمۀ خیار، دلمۀ فلفل سبز، دلمۀ کدو، دلمۀ گوجه فرنگی، دلمۀ طماطه و غیره.، زر و سیم در کیسه های خرد یا کاغذ که در عروسیها به مهمانان دهند. نقود طلا که داماد به محفلیان عروس دهد. مسکوک زر پیچده در پاکت یا کاغذی که در عروسیها به میهمانان دهند. نقدی که در پاکتی خرد یا کاغذی پیچیده بصورت دلمۀ برگ به محفلیان دهند در عروسیها. مسکوکهای زر در کاغذ پیچیده که کسان داماد به هر یک از مدعوین مجلس عروسی دهند. مسکوک زر که به مدعوین عروسی دهند پیچیده در کاغذی. زری که اولیای داماد به مهمانان در کاغذی دهند، زری که شاهان بروز عید به چاکران دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
جانوری است زهردار شبیه به عنکبوت که به عربی رتیلا خوانند. (برهان). رتیلا. (از منتهی الارب). دلمک:
آنرا که گزید دلمه ازبهر بهی
باید که سفوف کرده شونیز دهی
آنگاه به آب گرم و اشخار و نمک
مرهم کنی و به موضع نیش نهی.
یوسف طبیب (از آنندراج).
رجوع به دلمک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه. واقع در 16هزارگزی جنوب خاوری میاندوآب و 8هزارگزی خاوری شوسۀمیاندوآب به بوکان، با 169 تن سکنه. آب آن از زرینه رود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ / مِ)
شیری که بعد از مایه زدن بسته شود. (برهان) (غیاث). پنیر تر. (الفاظ الادویه). شیری که پنیر مایه بر آن زنند تا اندکی غلیظ شود. (آنندراج). شیر تازۀ بسته راگویند که پنیر تر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). پنیر بی نمک تازۀ سپید و لرزان و خوش طعم. ارنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). شیر پس از مایه خوردن دلمه می شود و آب دلمه در کیسه گرفته می شود و آنچه میماند پنیر است، و از آن آب پس از جوشاندن ’لور’ گرفته می شود. (شرفنامۀ نظامی چ وحید حاشیۀ ص 193) ، خون بسته. خون بسته شده. رجوع به دلمه شدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مِ)
تخته سنگی که بطور افقی بر دو تخته سنگ عمودی گذارده باشند. (تاریخ ایران باستان ص 1908)
لغت نامه دهخدا
(دَ ظَ / دِ ظِ / دِ لَ / دِ ظَم م)
شتر مادۀ کلان سال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ مُ)
غله ای که هنوز خوب نرسیده باشد، عموماً. (برهان) ، نخود خام که در غلاف باشد و هر غلۀ نارس که آنرا بریان کنند، خصوصاً. (برهان). نخود خام و سبز که در غلاف باشد و آنرا بریان کنند، و هر غلۀ خام سبز که باخوشۀ آن بریان کرده بخورند خواه جو، خواه گندم و مثل آن. (غیاث) (آنندراج). درمل. رجوع به درمل شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
جانوری است شبیه به عنکبوت، گویند زهر او آدمی را هلاک کند و به عربی رتیلا خوانند. (برهان). جانوری است که چون به بدن آدمی رسد ریش کند و آنرا به عربی رتیلا گویند، و این مخفف دیلمک است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رتیلا که جانوری است شبیه به عنکبوت بزرگ و گزیدگی آن گاه مورث کسالتی می گردد که شخص گزیده شده در حالت اغما و چرت می افتد و یا مورث مالیخولیایی می شود که بسیار عسیرالعلاج است ولی این عوارض بندرت اتفاق می افتد. (ناظم الاطباء). در تداول امروز خراسان، نوعی رتیل را گویند که بدن او سیاه است و زهری کشنده دارد. (یادداشت محمد پروین گنابادی) :
دلمکی می کند هزار بچه
مرد را هست بی شمار بچه.
آذری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
پنیر تر. (الفاظ الادویه). پنیر تر، و آن شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود. (از برهان). دلمه رجوع به دلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دُلَ مِ)
رخشان. (منتهی الارب). براق. (اقرب الموارد) ، رأس دلمص، سری که موی مقدم آن رفته باشد. (منتهی الارب). أصلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ مِ)
سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
سخت درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رانده از درگاه ملوک و سلاطین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
شتر توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد درشت. (منتهی الارب). مرد سخت و شدید. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ کلان سال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
همدیگر را راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَجْ جی)
زبان گرددهان برآوردن بعد از طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از زوزنی) (ناظم الاطباء). زبان گرد دهان گردانیدن بدنبال باقیماندۀ خوراک که در دهان مانده است. (از اقرب الموارد) ، تلمج. (تاج المصادر بیهقی). لب لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طعام در دهان گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خوردن طعام: لاتلمظت بقراکم، ای تناولت و اکلت. (حریری، از اقرب الموارد) ، مزه دریافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تذوق، عیب کردن کسی را. (از اقرب الموارد) ، زبان بیرون آوردن مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
اسب که در لب زیرین وی سپیدی باشد، و اگر در لب زبرین اسب باشد آن را ارثم گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (صبح الاعشی ج 2 ص 19). در حاشیۀ صبح الاعشی آمده: اصل آن انمط با نون و طاء بوده و مصحف است - انتهی. و رجوع به انمط و اقرب الموارد ذیل مادۀ نمط شود
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ مِ)
سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، سخت تاریکی. (منتهی الارب). سخت ظلمت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلیظ
تصویر دلیظ
رانده درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمس
تصویر دلمس
پتیاره (بلا) سختی
فرهنگ لغت هوشیار
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه. جانوریست شبیه عنکبوت رتیلا
فرهنگ لغت هوشیار
غله ایست که هنوز خوب نرسیده (بطور عموم)، نخود و لوبیای خام که در غلات باشد (خصوصا) غله نارس
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمک
تصویر دلمک
((دُ مَ))
دلمه، شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود، پنیرتر، دلمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمل
تصویر دلمل
((دُ مُ))
غله نارس، نخود و لوبیای سبز که هنوز در غلاف باشند، درمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
کیسه پولی که در جشن عروسی یا اعیاد سال به مهمان و مدعوان دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
((دُ مَ یا مِ))
نوعی خوراک مرکب از برنج، گوشت چرخ کرده، لپه، سبزی مخصوص و غیره که در برگ مو، برگ کلم و غیره پیچند و پزند
فرهنگ فارسی معین