کوفتن، کوبیدن، دک صدایی که از برخورد دو چیز به هم ایجاد می شود شکستن، نرم کردن، ریز ریز کردن در عربی نوعی پارچۀ لطیف و نفیس که مصری و رومی آن معروف بوده مثلاً دق مصری، دق رومی
کوفتن، کوبیدن، دک صدایی که از برخورد دو چیز به هم ایجاد می شود شکستن، نرم کردن، ریز ریز کردن در عربی نوعی پارچۀ لطیف و نفیس که مصری و رومی آن معروف بوده مثلاً دق مصری، دق رومی
معرب دک، به معنی گدائی و خواستن. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). درخواست و خواهش. (ناظم الاطباء). سؤال کردن. گدائی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤلف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن در دیگران را کوفتن است برای تحصیل مراد خود. خاک. و رجوع به دک و دق ّ شود: اگرچه حاجت دق نیست انوری را لیک به درگه تو کند یارب ار بشاید دق. انوری نوبت بازی شطرنج و نرد و غیره، چه اگر گویند چند دق در فلان بازی بردی یا باختی یعنی چند داو بردی و چند داو باختی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
معرب دک، به معنی گدائی و خواستن. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). درخواست و خواهش. (ناظم الاطباء). سؤال کردن. گدائی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤلف بهار عجم گوید که دق به معنی گدائی مجاز است زیرا که آن درِ دیگران را کوفتن است برای تحصیل مراد خود. خاک. و رجوع به دک و دَق ّ شود: اگرچه حاجت دق نیست انوری را لیک به درگه تو کند یارب ار بشاید دق. انوری نوبت بازی شطرنج و نرد و غیره، چه اگر گویند چند دق در فلان بازی بردی یا باختی یعنی چند داو بردی و چند داو باختی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آویخته. (شرفنامۀ منیری) ، نوعی از پارچۀ قیمتی، همچو دق مصری و دق رومی. (برهان). نوعی از اقمشۀ نفیس. (غیاث) (آنندراج). نوعی پارچۀ قیمتی که مصری و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصری بود. (لغات دیوان نظام قاری) : همه جامه از دق زر بافته چنان جسته شاهان و نایافته. شمسی (یوسف و زلیخا). اماشمس دقایقی که دقایق سخنش از تار دق و داء دق باریکتر بود. (لباب الالباب). وصلۀ اصلاح بر دق ّ دقیق من مدوز خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس. نظام قاری (دیوان ص 118). بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. (دیوان نظام قاری ص 152). چو در مشابهت اندک ملابست کافیست مساز دق دقیق مرا به دق ابتر. نظام قاری (دیوان ص 20). - دق رومی، جنسی است از جامه که در روم بافندش. (شرفنامۀ منیری). - دق مصری، دق که در مصر بافند: همان دق ّ مصری و دیبای روم که همچون بهاری بدش نقش و بوم. شمسی (یوسف و زلیخا). به میدان اول دق مصر بود صفاتش بگویم چنان کم شنود. شمسی (یوسف و زلیخا). چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ دق ّ مصری چادری کرده ست و رومی بستری. انوری. چون تار دق ّ مصری در دق ّ مرگ خصمت نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش. خاقانی. همتم گفتاکه ملبوس جلال دق ّ مصری وشی صنعائی فرست. خاقانی. رفت و برداشت یک بیک سلبش دق مصری عمامۀ قصبش. نظامی. دق ّ مصری را بلاکمخا مده میمنه آراسته با میسره. نظام قاری (دیوان ص 24). دبیقی دق مصری و بندقی علمهاش هر رنگ تا فستقی. نظام قاری (دیوان ص 181)
نوعی لباس پشمینه که مویها از آن آویخته باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). پشمینه که درویشان پوشندش با مویهای آویخته. (شرفنامۀ منیری) ، نوعی از پارچۀ قیمتی، همچو دق مصری و دق رومی. (برهان). نوعی از اقمشۀ نفیس. (غیاث) (آنندراج). نوعی پارچۀ قیمتی که مصری و رومی آن مشهور بود. قماشی است فاخر، بهترینش مصری بود. (لغات دیوان نظام قاری) : همه جامه از دق ِزر بافته چنان جسته شاهان و نایافته. شمسی (یوسف و زلیخا). اماشمس دقایقی که دقایق سخنش از تار دَق و داء دِق باریکتر بود. (لباب الالباب). وصلۀ اصلاح بر دق ّ دقیق من مدوز خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس. نظام قاری (دیوان ص 118). بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. (دیوان نظام قاری ص 152). چو در مشابهت اندک ملابست کافیست مساز دق دقیق مرا به دق ابتر. نظام قاری (دیوان ص 20). - دق رومی، جنسی است از جامه که در روم بافندش. (شرفنامۀ منیری). - دق مصری، دق که در مصر بافند: همان دق ّ مصری و دیبای روم که همچون بهاری بدش نقش و بوم. شمسی (یوسف و زلیخا). به میدان اول دق مصر بود صفاتش بگویم چنان کم شنود. شمسی (یوسف و زلیخا). چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ دق ّ مصری چادری کرده ست و رومی بستری. انوری. چون تار دق ّ مصری در دق ّ مرگ خصمت نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش. خاقانی. همتم گفتاکه ملبوس جلال دق ّ مصری وَشْی صنعائی فرست. خاقانی. رفت و برداشت یک بیک سلبش دق مصری عِمامۀ قصبش. نظامی. دق ّ مصری را بلاکمخا مده میمنه آراسته با میسره. نظام قاری (دیوان ص 24). دبیقی دق مصری و بندقی علمهاش هر رنگ تا فستقی. نظام قاری (دیوان ص 181)
اعتراض بر سخنان مردم. (از برهان). اعتراض و مؤاخذه در گفتار کسی و کار کسی. (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی کسی. (شرفنامۀ منیری). اعتراض و مؤاخذه، ودر استعمال آن ظاهراً داق ّ عربی به معنی عیب گوی مورد نظر بوده است. (از فرهنگ فارسی معین) : من که باشم با تعرفهای حق که برآرد نفس من اشکال و دق. مولوی. جز مگر آن صوفیی کز نورحق سیر خورد او فارغ است از ننگ و دق. مولوی. و هیچ آفریده را برخلاف مجال نطق و دق نه. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 64)
اعتراض بر سخنان مردم. (از برهان). اعتراض و مؤاخذه در گفتار کسی و کار کسی. (ناظم الاطباء). اعتراض بر سخنی کسی. (شرفنامۀ منیری). اعتراض و مؤاخذه، ودر استعمال آن ظاهراً داق ّ عربی به معنی عیب گوی مورد نظر بوده است. (از فرهنگ فارسی معین) : من که باشم با تعرفهای حق که برآرد نفس من اشکال و دق. مولوی. جز مگر آن صوفیی کز نورحق سیر خورد او فارغ است از ننگ و دق. مولوی. و هیچ آفریده را برخلاف مجال نطق و دق نه. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 64)
کوفتن چیزی را. (از منتهی الارب). کوفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کوبیدن در را، و از آن جمله است دق الناقوس. (از اقرب الموارد). زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دق از دلبر، نام فنی از کشتی، و به معنی خوش آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهاراسم است، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنجات به معنی اول گفته: بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر. (از آنندراج). - دق الباب، زدن در. قرع الباب. (یادداشت مرحوم دهخدا). کوفتن در (به وسیلۀ حلقۀ در). در کوفتن. - دق الحصیر، بوریاکوبی، چون کسی خانه نو سازد و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دق الحصیر گویند. (غیاث) (آنندراج). مهمانی بنای نو. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ، محنت و مشقت. (غیاث) (آنندراج) : کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پارنج و بی دق الحصیر. مولوی. - دق الکوس، کوفتن طبل را. (دهار) : از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند. خاقانی. - دق باب کردن، در زدن وحلقه بر در زدن و در کوفتن. (ناظم الاطباء). ، شکستن، یا زدن و ریزه ریزه نمودن. (از منتهی الارب). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد). کوفتن و آرد کردن. (غیاث) (آنندراج). نرم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : در خیال صورتی جوشیده ای همچو جوزی وقت دق پوسیده ای. مولوی. لیک اگر باشد قرینش نور حق نیست از پیری ورا نقصان و دق. مولوی. - دق ظهر، کوفتن بر پشت. شکستن پشت: لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظهر به ماوراءالنهر انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268). ، آشکارا کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
کوفتن چیزی را. (از منتهی الارب). کوفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کوبیدن در را، و از آن جمله است دق الناقوس. (از اقرب الموارد). زدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دق از دلبر، نام فنی از کشتی، و به معنی خوش آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهاراسم است، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنجات به معنی اول گفته: بنگر از دلبر ما کشتی دق از دلبر کین نهالی است که دارد ز رعونت دلبر. (از آنندراج). - دق الباب، زدن در. قرع الباب. (یادداشت مرحوم دهخدا). کوفتن در (به وسیلۀ حلقۀ در). در کوفتن. - دق الحصیر، بوریاکوبی، چون کسی خانه نو سازد و طعامی مهیا گرداند و مردم را دعوت کند آنرا در عجم بوریاکوبی و در عرب دق الحصیر گویند. (غیاث) (آنندراج). مهمانی بنای نو. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ، محنت و مشقت. (غیاث) (آنندراج) : کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پارنج و بی دق الحصیر. مولوی. - دق الکوس، کوفتن طبل را. (دهار) : از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند. خاقانی. - دق باب کردن، در زدن وحلقه بر در زدن و در کوفتن. (ناظم الاطباء). ، شکستن، یا زدن و ریزه ریزه نمودن. (از منتهی الارب). شکستن چیزی را. (از اقرب الموارد). کوفتن و آرد کردن. (غیاث) (آنندراج). نرم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : در خیال صورتی جوشیده ای همچو جوزی وقت دق پوسیده ای. مولوی. لیک اگر باشد قرینش نور حق نیست از پیری ورا نقصان و دق. مولوی. - دق ظَهْر، کوفتن بر پشت. شکستن پشت: لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْر به ماوراءالنهر انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268). ، آشکارا کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
دگیانوس نام شاهی ستمگر که تنی چند از ترسایان از بیم او گریخته به گاباره ای (غار) پناه می برند و برابر سرواهای (احادیث) اسلامی سیسد سال در آن گاباره به خواب می روند 0 آنان یاران گاباره (اصحاب کهف) یا گاباره مندان نامیده شده اند
دگیانوس نام شاهی ستمگر که تنی چند از ترسایان از بیم او گریخته به گاباره ای (غار) پناه می برند و برابر سرواهای (احادیث) اسلامی سیسد سال در آن گاباره به خواب می روند 0 آنان یاران گاباره (اصحاب کهف) یا گاباره مندان نامیده شده اند
خرده، خرده باریک، دم یک شستم از یک تسو (ساعت)، راز پنهان مونث دقیق نکات دقیقه، نکته باریک امر غامض، یک شصتم از هر ساعت و آن برابر است با شصت ثانیه، زمانی کوتاه لحظه:) یک دقیقه صبر کنید . (، یک شصتم از یک درجه، (تصوف) سر دقیق که هر کس بر آن آگاه نشود و مرتبت دقایق اجل از مرتبت حقایق است. (دستور 104: 1) جمع دقائق (دقایق)
خرده، خرده باریک، دم یک شستم از یک تسو (ساعت)، راز پنهان مونث دقیق نکات دقیقه، نکته باریک امر غامض، یک شصتم از هر ساعت و آن برابر است با شصت ثانیه، زمانی کوتاه لحظه:) یک دقیقه صبر کنید . (، یک شصتم از یک درجه، (تصوف) سر دقیق که هر کس بر آن آگاه نشود و مرتبت دقایق اجل از مرتبت حقایق است. (دستور 104: 1) جمع دقائق (دقایق)