جدول جو
جدول جو

معنی دعاوه - جستجوی لغت در جدول جو

دعاوه
(دَ وَ / دِ وَ)
اسم است ادعاء را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعا. (ناظم الاطباء). رجوع به ادعا و ادعاء شود
لغت نامه دهخدا
دعاوه
فراداد (تبلیغات) فراخوانی
تصویری از دعاوه
تصویر دعاوه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دعاوی
تصویر دعاوی
دعوی ها، ادعاهای علمی یا هنری، ادعاها، خواستن ها، در فقه و حقوق دادخواهی ها، نزاع ها، خواهانی ها، جمع واژۀ دعوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعامه
تصویر دعامه
ستون، ستون خانه، پایه ای چوبی که برای داربست یا سایه بان به کار ببرند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ وِنْ)
دعاوی. جمع واژۀ دعوی. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاوی شود
لغت نامه دهخدا
(دِمَ)
دعامه. ستون، جرز، هر چیز که اساس و بنیاد کاری باشد، چرخ چاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به دعامه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعات. جمع واژۀ داعی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به داعی و دعات شود، مبلغین: هر کجا یکی بود از دعاه و اتباع مزدک سر برآوردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89)
لغت نامه دهخدا
(تَغَیْ یُ)
دعوه. به طعام خواندن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دعوه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
مقداری از راه که هر یک از پیکهای مرتب پیمایند، برید و پیک پیاده. داوه از مادۀ دویدن فارسی. برید پیاده: و البرید ببلادالهند صنفان: فأما بریدالخیل فیسمونه الاولاق (الاولاغ) و هو خیل تکون للسلطان فی کل مسافه اربعه امیال. و اما برید الرجاله فیکون فی مسافهالمیل الواحد ثلاث رتب و یسمونها الداوه. و الداوه هی ثلث میل و المیل عندهم یسمی الکروه (بضم ّ الکاف و الراء) و ترتیب ذلک ان یکون فی ثلث میل قریه معموره و یکون بخارجها ثلاث قباب یقعد فیها الرجال مستعدین للحرکه قد شدوا اوساطهم و عند کل واحد منهم مقرعه مقدار ذراعین باعلاها جلاجل نحاسی فاذا خرج البریدمن المدینه اخذ الکتاب باعلی یده و المقرعه ذات الجلاجل بالید الاخری و خرج یشتد بمنتهی جهده فاذا سمع الرجال الذین بالقباب صوت الجلاجل تأهبوا له فاذا وصلهم اخذ احدهم الکتاب من یده و مر باقصی جهده و هو یحرک المقرعه حتی یصل الی الداوه الاخری و لایزالون کذلک حتی یصل الکتاب الی حیث یراد منه و هذا البرید اسرع من برید الخیل. (ابن بطوطه). و رجوع به داویه شود
لغت نامه دهخدا
دهی بوده است از توابع قم. در تاریخ قم آمده است این دیه را ریذویه بنا کرده است، صاحب قلعه، که بر کوه خوشترست و آنرا قلعه ریزان پشن میگویند و آن بواسطۀ بلندی بر ناحیت دور آخر و فراهان مشرف است. راوی گوید که هیچ کس بر فتح این قلعه قادر نشد بواسطۀ حصانت و محکمی آن. چنین گویند که چون افراسیاب بر ایرانشهر غلبه کرد قصد این قلعه کرد ریذویه که صاحب قلعه بود محاصره کرد و در بروی افراسیاب دربست چنانچه افراسیاب را در فتح آن هیچ حیلتی نماند و همچنین ریذویه را در بر خیزانیدن افراسیاب از آنجا پس از مدتی ریذویه بفرمود تا استری شموس رابیاوردند و پوستهای خشک کهنه تنگ بر او آویختند و بشب در لشکر افراسیاب سر بدادند چون دواب و اسبان آوازهای آن پوستهای خشک که بر زمین و ریگ می آمدند بشنیدند برمیدند و لشکر افراسیاب بترسیدند و گمان بردند که از قلعه بریشان شبیخون کرده اند پس لشکر افراسیاب شمشیر را بکشیدند و یکدیگر را می کشتند تا بیشتر ایشان کشته شدند پس افراسیاب با جمعی اندک روی بهزیمت نهاد و ریذویه ازیشان خلاص یافت. (تاریخ قم ص 71 و 72)
لغت نامه دهخدا
(دَعْ عا بَ)
مرد بامزاح. (منتهی الارب). شخص بسیار لعب و مزاح، تاء آن مبالغه راست. (از اقرب الموارد). مزّاح. لوده. دعّاب. و رجوع به دعاب شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
بازی و مزاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طیبت. مزاح. لاغ. خوش طبعی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، گفتار مضحک و خنده آور، حمق وحماقت و نادانی. (از اقرب الموارد) ، مورچه ای است سیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَنْ نُ)
فاجر و فاسق شدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دِ رَ)
تباهی. (منتهی الارب) ، فسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پلیدی. (منتهی الارب). خبث، شر و بدی. (از اقرب الموارد). دعارهالحب، دوستی و محبت از روی شهوت و فسق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عارْ رَ)
بدی و سوء خلق، گویند: فی خلقه دعاره، یعنی بدی است در خوی او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
واحد دعاع. یکی از دعاع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دعاع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
شرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دعام. ج، دعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَثُ)
بی باکی. (منتهی الارب). بی باک گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ وا)
جمع واژۀ دعوی، ولی آنرا به کسر واو (بصورت منقوص) ارجح دانسته اند. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاوی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ یَ)
در اصطلاح امروزین عرب زبانان، تبلیغ کردن برای کسی یاحزبی یا عقیده ای و غیره، و از آن جمله است ’وزاره الدعایه’ و ’دائره الدعایه’. تبلیغات. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
نام کوهی است به سودان بدان سوی زنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
راندن و دفع. (از اقرب الموارد). دعب. و رجوع به دعب شود، مزاح کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). دعب. و رجوع به دعب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دعوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دعوی شود، ادعاها:
گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو.
مولوی.
، مرافعه ها. تظلم ها. دادخواهی ها: بخصوص دعاوی که تعلق به مال دیوان نداشته خود (دیوان بیگی) متوجه شده، قطع و فصل میداد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 13).
- دعاوی شرعیه، دعاوی مربوط به امور شرعی: دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه خود به تشخیص دعاوی شرعیۀ مردم... میرسید. (تذکره الملوک ص 3).
، اسباب. وسایل
لغت نامه دهخدا
تصویری از دعابه
تصویر دعابه
مزاح کردن شوخی کردن، مداعبت شوخی کردن لاغ گفتن، شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاوی
تصویر دعاوی
ادعاها، جمع دعوی
فرهنگ لغت هوشیار
ستون، شاه تیر، پشتیبان، ریش سپید مهتر تیره، چوب چرخ، سامه (شرط) ستون، پایه چوب داربست، بزرگ قوم جمع دعائم (دعایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاره
تصویر دعاره
پلیدی، بدی آزار رسانی، جهمرزی (زنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عداوه
تصویر عداوه
دشمناتی دشمنی آریغ بد خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاه
تصویر دعاه
جمع داعی، فراخوانان نیوتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعوه
تصویر دعوه
در فارسی: نیود فراخوانی، راهنمایی، راهبری، نیایش، سوگند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دناوه
تصویر دناوه
نزدیکی خویشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاوی
تصویر دعاوی
((دَ))
جمع دعوی، ادعاها، مرافعه ها، اسباب، وسایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعابه
تصویر دعابه
((دَ عّ بِ یا بَ))
مداعبت، شوخی کردن، لاغ گفتن، شوخی
فرهنگ فارسی معین