کوه و کوهستان. (برهان). مخفف پدشوارگر= پدشخوارگر= پتشخوارگر، مرکب از پتش (پیش) + خوار + گر (= کوه) ، یعنی کوه واقعدر جلو خوار (بین سمنان و ورامین) بخشی از سلسه جبال البرز در جنوب طبرستان. (حاشیۀ معین بر برهان)
کوه و کوهستان. (برهان). مخفف پدشوارگر= پدشخوارگر= پتشخوارگر، مرکب از پتش (پیش) + خوار + گر (= کوه) ، یعنی کوه واقعدر جلو خوار (بین سمنان و ورامین) بخشی از سلسه جبال البرز در جنوب طبرستان. (حاشیۀ معین بر برهان)
شکارچی. نخجیرگر. صیاد. (یادداشت مؤلف). شکارگیر. صیاد. (ناظم الاطباء) : عقل سگ جان هوا گرفت چو باز کاین سگ و باز چون شکارگراست. خاقانی. و رجوع به شکارچی و مترادفات دیگر شود
شکارچی. نخجیرگر. صیاد. (یادداشت مؤلف). شکارگیر. صیاد. (ناظم الاطباء) : عقل سگ جان هوا گرفت چو باز کاین سگ و باز چون شکارگراست. خاقانی. و رجوع به شکارچی و مترادفات دیگر شود
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری. رودکی. همی هرزمان زار بگریستی به دشواری اندر همی زیستی. فردوسی. جهانجوی و پشت سپاهت منم به دشواری اندر پناهت منم. فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواری. ناصرخسرو. پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی راصبر باید. سعدی. بسا کار کش رو به دشواری است چو بینی ز دولت در یاری است. امیرخسرو. بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست. حافظ. أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب). - دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. حافظ. - بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال: بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را) همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواری. ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواری مراد آید فرا چنگ. نظامی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش. سعدی. - به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120). ، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم منت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری. منوچهری. ، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری. رودکی. همی هرزمان زار بگریستی به دشواری اندر همی زیستی. فردوسی. جهانجوی و پشت سپاهت منم به دشواری اندر پناهت منم. فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواری. ناصرخسرو. پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی راصبر باید. سعدی. بسا کار کش رو به دشواری است چو بینی ز دولت در یاری است. امیرخسرو. بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست. حافظ. أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب). - دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. حافظ. - بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال: بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را) همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواری. ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواری مراد آید فرا چنگ. نظامی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش. سعدی. - به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120). ، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم مَنْت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری. منوچهری. ، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
بنای گلکار. (جهانگیری). دیوارساز و گلکار و بنا. (برهان). کسی که دیوار میسازد. گلکار و بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاخیزه زن. آخیزه گر. چینه کش: نه سیم است با من نه زر و گهر نه خشت و نه آب و نه دیوارگر. فردوسی. ز دیوارگر هم ز آهنگران هر آنکس که استاد بود اندر آن. فردوسی
بنای گلکار. (جهانگیری). دیوارساز و گلکار و بنا. (برهان). کسی که دیوار میسازد. گلکار و بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاخیزه زن. آخیزه گر. چینه کش: نه سیم است با من نه زر و گهر نه خشت و نه آب و نه دیوارگر. فردوسی. ز دیوارگر هم ز آهنگران هر آنکس که استاد بود اندر آن. فردوسی
لقب برادر انوشیروان که حاکم طبرستان بوده است. و صاحب مجمل التواریخ گوید: او را (انوشیروان را) فدشخوارگرشاه گفتندی به روزگار پدرش زیرا که او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام کوه و دشت باشد. (مجمل التواریخ ص 36). بهار در حاشیه نویسد: جایی دیده نشد که انوشیروان پادشاه طبرستان و پدشخوارگر باشد، و برادرش این لقب را داشته است. (مجمل التواریخ حاشیۀ ص 36)
لقب برادر انوشیروان که حاکم طبرستان بوده است. و صاحب مجمل التواریخ گوید: او را (انوشیروان را) فدشخوارگرشاه گفتندی به روزگار پدرش زیرا که او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام کوه و دشت باشد. (مجمل التواریخ ص 36). بهار در حاشیه نویسد: جایی دیده نشد که انوشیروان پادشاه طبرستان و پدشخوارگر باشد، و برادرش این لقب را داشته است. (مجمل التواریخ حاشیۀ ص 36)
صعب المرور. (ناظم الاطباء). صعب که بسختی از آن توان گذشتن. صعب السلوک. که گذشتن از آن صعب باشد. مقابل آسان گذار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : أیهم، کوه بلند دشوارگذار. بعکنه، ریگی دشوار گذار. بوباه، بیابان و عقبه ای است دشوار گذار در راه یمن. صعود، صعوداء، عقبۀ دشوار گذار. ضمز،جای درشت و پشتۀ دشوار گذار. عراقیب، راههای تنگ ودشوار گذار در پشت کوه. عنوت، پشتۀ دشوارگذار. لخمه، جای دشوار گذار از زمین درشت. مدره، جایی است تنگ و دشوار گذار مر بنی شعبه را. (از منتهی الارب)
صعب المرور. (ناظم الاطباء). صعب که بسختی از آن توان گذشتن. صعب السلوک. که گذشتن از آن صعب باشد. مقابل آسان گذار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : أیهم، کوه بلند دشوارگذار. بَعکَنه، ریگی دشوار گذار. بوباه، بیابان و عقبه ای است دشوار گذار در راه یمن. صَعود، صَعوداء، عقبۀ دشوار گذار. ضَمز،جای درشت و پشتۀ دشوار گذار. عراقیب، راههای تنگ ودشوار گذار در پشت کوه. عُنوت، پشتۀ دشوارگذار. لَخمه، جای دشوار گذار از زمین درشت. مَدره، جایی است تنگ و دشوار گذار مر بنی شعبه را. (از منتهی الارب)