جدول جو
جدول جو

معنی دستوی - جستجوی لغت در جدول جو

دستوی
(دَ وا)
دستوا. نام دهی از ایران به اهواز و نسبت به آن دستوائی و دستوی باشد و جامه های دستوائی معروف به وده است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دستوی
(دَ تَ)
منسوب به دستوی ̍. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وستوی
تصویر وستوی
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
برابر، در ریاضیات هموار، راست و درست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوتوی
تصویر دوتوی
دوتا، دولا، خمیده، کج، منحنی، دوتو، دوته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستور
تصویر دستور
فرمان، قاعده و قانون، آیین و روش، اجازه، پروانه، رخصت، برای مثال تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی - ۳۵)،
در علوم ادبی علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله ها، روابط و ظرفیت های آن ها، صاحب مسند، وزیر، برای مثال این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴ - ۷۲۰)، مشاور
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
آنچه از جنس میوۀ خوشبوی و لخلخه و عطر بدست دارند بوئیدن را. (شرفنامۀ منیری). دستبویه. و رجوع به دستبویه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستو. برابر و هموار. (غیاث) (آنندراج). یکسان. مساوی:
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی.
منوچهری.
همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیدۀ ابوهیثم ص 4).
- مستوی الاجزاء، که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقه، معتدل در اعضای تن.
- مستوی القامه، راست بالا.
، راست. مستقیم:
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین وشحنه خود توئی.
مولوی (مثنوی).
پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 397).
- ترتیب مستوی، در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی، خط راست:
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
- مستوی داشتن، به راست و آخته داشتن:
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
سنائی.
، کامل. به کمال رسیده:
گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی.
مولوی (مثنوی).
- عمر مستوی، کنایه از عمر طبیعی و کامل:
و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی.
مولوی (مثنوی).
، مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده. (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار:
چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست.
مولوی (مثنوی).
، قسمی از اقسام سه گانه قلم: و این آلت (یعنی قلم) که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وا)
جنس عام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج. واقع در 38هزارگزی جنوب پاوه. سکنۀ آن 286 تن. آب از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
یک نوع پیرایه است مر دستها را. (ناظم الاطباء) ، دستکش جیری که شکارچیان جهت گرفتن مرغان شکاری به دست کشند، موچینه، منقاش دان. (ناظم الاطباء) ، دفتر محاسبه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دستک. دفتر جیبی و کتابچۀ جیبی. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک شود
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ)
نام قریه ای به اهواز و نسبت بدان دستوائی و دستوانی است و جامه های دستوانی منسوب بدانجاست. کوره ای است از کوره های اهواز. (تهذیب التهذیب). از آنجاست ابوبکر حشام بن ابی عبداﷲ البکری البصری الدستوائی. (عیون الاخبار ج 2 ص 288 حاشیه). و رجوع به عقد الفرید ج 7 ص 285 شود. نام محله ای است به شوشتر که نعمتی خانه باشد، گویند عربی است و شاید فارسی مخفف دستوار باشد و آن به معنای عصای دست پیران، چه آن محله بسبب وفور عصا نگهدارنده نام آن شهر است، و یا مخفف دستواره است به معنی دست مانند، چه آن محله بمنزلۀ دست و بازوست در کار زراعت، و یا مخفف دستوانه است به معنی صدر مجلس و مسند و آن محله نیز صدر شهر است به اعتبار بودن سادات و علما و صدور در آنجا. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
معرب از دستور فارسی است زیرا درعرب وزن فعلول نیامده است، قاعده که برطبق آن عمل شود، اجازه. (اقرب الموارد) ، دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (لغت نامۀ مقامات حریری). کتابی که در او مایحتاج چیزها نوشته شده باشد. (منتهی الارب) (برهان) ، نسخۀ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (از منتهی الارب) ، وزیر. (برهان). وزیر، و آن تشبیه به قاعده است. (از اقرب الموارد) ، آنکه در تمشیت امور بر او اعتماد کنند. (از منتهی الارب). کسی که بر قول او اعتماد کنند. (برهان). ج، دساتیر. و رجوع به دستور در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری:
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستوری خسروان را سزی.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هواده. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [محمد بن محمود در زمان حبس] دستوری بود که نزدیک وی می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرۀ سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله دستوری باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234). در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد. (چهارمقاله ص 21).
گرهم از دستور دستوریستی
دل بدستور جهان دربستمی.
خاقانی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
داده ای وعده دستوریم وگر ندهی
بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش.
اثیر اومانی.
گفت به دستوری درآییم یا به حکم، گفت دستوری نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکره الاولیاء عطار).
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد از این با گفتگویم کار نیست.
مولوی.
- دستوری کاری افتاده بودن، اجازۀ کاری صادر شده بودن: دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [التونتاش] . (تاریخ بیهقی).
- با دستوری، مأذون. مجاز.
- به دستوری، با اجازه و رخصت. با اذن و موافقت:
به دستوری و رای و فرمان شاه
پسندیده ام شاه را جفت ماه.
فردوسی.
فرستاده گیوست و پیغام من
به دستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت.
فردوسی.
به دستوری سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن نیم دلفروز.
فردوسی.
به دستوری هرمز شهریار
که او داشت تاج از پدر یادگار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
باهرن سپردند پس دخترش
به دستوری مهربان مادرش.
فردوسی.
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم بدین کینه و کارزار.
فردوسی.
به دستوری شاه جویا برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت.
فردوسی.
حسنک قریب بهفت سال بردار بماند... تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). اندرین یک سبب است که اگربگوید [عبدالغفار] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131).
یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت
گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین.
لامعی گرگانی.
دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان.
ناصرخسرو.
جز که به دستوری خدا و رسولش
دانا بند خدای را نگشایاد.
ناصرخسرو.
ذره را از برای مستوری
نزده دره جز به دستوری.
سنائی.
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ گر ره زند تو مندوری.
سنائی.
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهدشاه.
نظامی.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
گر مثالم دهد به مندوری
تا بخانه شوم بدستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 132).
- به دستوری بازگشتن، برای اذن انصراف. کسب اجازۀ بازگشت:
بدستوری بازگشتن بکاخ
برفتند یکسر بکاخ فراخ.
فردوسی.
جهان پهلوان پیش او شد بپای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
خود و نامداران فرخنده رای.
فردوسی.
- ، به عزم. به قصد. به نیت:
سکندر به اسپ اندرآورد پای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
شدن شادمان پیش کابل خدای.
فردوسی.
ز ایوان بیامد بنزدیک رای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرخ پدر.
فردوسی.
- بی دستوری، بی اجازه: ابلیس به روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وی ازآن مردمانست که بر در خانه وی نشسته بودند کسی حیلتی کرده است و بی دستوری وی اندر رفته است. (ترجمه طبری بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب خسروانه بی دستوری، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224).
با او چه از آشنا چه از خویش
بی دستوری نشد کسش پیش.
نظامی.
هیچ کس بی اذن و دستوری خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73). بی اذن و اجازت و دستوری من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209). ادرمجاج، بدون دستوری درآمدن. اندماق، دموق، بناگاه درآمدن بی دستوری. اهتشال، سوار شدن برستور بی دستوری مالکش. هجوم، درآمدن بر کسی بی دستوری. (از منتهی الارب).
، جواز. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
، اذن خواهی. اجازه گیری:
منزل آنجا رساند کز دوری
دید در جبرئیل دستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 13).
، رضا. همداستانی:
وزآنجا به دستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور.
فردوسی.
، فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر:
نه موبد بد او را نه فرمان نه رای
جهان پر ز دستوری سوفرای.
فردوسی.
- دستوری برکسی نوشتن، به توزیع مالی ازو خواستن: گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
،
{{صفت نسبی، اسم مرکّب}} زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبۀ مجاز از محتسب: خیری زرد بوی ایدون چون [بوی] زن آزاد و ناروسپی، کافور بوی ایدون چون بوی دستوری. (ریدک و خسرو کواتان).
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید
از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان
اندرخور حدند و شما اهل قفائید.
ناصرخسرو.
کرده از امر اوست دستوری
از همه ناپسندها دوری.
سنائی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
اصل در زن سداد و مستوریست
وگرش این دو نیست دستوریست.
اوحدی.
- کار به دستوری کردن زنی تباه کار، با رخصت و اجازت محتسب بدان کار اشتغال ورزیدن:
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد.
حافظ.
،
{{حاصل مصدر مرکّب}} سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان،
{{اسم مرکّب}} سرچکادی و آن چیزی باشد که بر سر چیزی ستانند چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه وسرچکادی و آن چیزی است که بعد از رفع معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزی را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تذکر که ثبات معانی در نفس انسانی باشد. (برهان) ، تصور، حفظ و یاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سرگین جانوران. (از آنندراج) (شعوری ج 1 ص 450) (ناظم الاطباء) ، نام نباتی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
دشتبی. معرب دشتبی. بلوکی بزرگ مشترک بین ری و همدان است که منقسم می شود به دو قسمت و قسمت متعلق به همدان مشتمل بر قریب نود قریه است که یکی از آنها دستبی است. (از معجم البلدان). دو رستاق دستبی که یکی را دستبی ری میخوانند و آن دیگری را دستبی همدان، و هر دو را موسی بن بغا جمع کرد وهر دو را یک کوره گردانید و غزوین نام نهاد. (تاریخ قم ص 57). نام ناحیۀ دستبی از دیرباز در نوشته های مورخین و جغرافی نویسان آمده است و این ناحیه دارای سابقۀ تاریخی طولانی است از جمله آنکه در زمان پادشاهی یزدگرد ساسانی بنا به تقاضای امپراطور روم پادشاه ایران حاکم ناحیۀ دشتبی را بعنوان نمایندۀ خود به روم میفرستد تا ولی عهد آن امپراطوری را که هنوز به سن رشد نرسیده است یاری نماید و امور مملکت را بدست گیرد. ناحیۀ دستبی آنچنانکه از کتاب المسالک و الممالک ابن خردادبه برمی آید در هنگام حملۀ عرب به ایران به دو قسمت دشتبی همدان و دشتبی ری تقسیم می شده است و آنطور که از نوشتۀ حمداﷲ مستوفی برمیآید این ناحیه در زمان هارون الرشید به سه بخش تقسیم شد که یکی جزء ری و دیگری جزء همدان و قسمت سوم جزء قزوین گشت و با توجه به برخی نشانه ها میتوان گفت که مجموع سه ناحیۀ مزبور دهستانهای کنونی: خرقان، دودانگه، افشاریه و شاید سردرود و درجزین همدان و خلجستان قم را در بر میگرفته است. در حدود قرن سوم هجری قمری بیشتر این نواحی سه گانه جزء قزوین می گردد ولی ناحیه ای که امروز نام دشتبی را بر خود دارد بسیار کوچکتر از دوران گذشته است. این دهستان که اکنون با دو دهستان زهرا و رامند بخش زهرا را تشکیل میدهد در جنوب قزوین واقع شده و محدود است از شمال به دهستان اقبال از مشرق به دیه پیر یوسفان از دهستان اقبال و سه قریه از دهستان زهرا و دهستان رامند و از مغرب به جادۀ قزوین - همدان و دهستان قاقزان. کلیۀ دهات این دهستان در ناحیۀدشت قرار دارد و بیشتر آنها از آب قنات استفاده می کنند و تعداد کمی از آنها از آب خررود مشروب می شوند. (از سرزمین قزوین، دکتر پرویز ورجاوند صص 268-273)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مهرۀ پشت. (برهان) (جهانگیری) ، به روش کسی رفتن: استار سیرته، ای استن بسنته. (منتهی الارب) ، خواربار آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خواربار داشتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
منسوب به دست مربوط به دست، ظرفی که بدست توان برداشت و استعمال کرد، دستینه دست برنجن. یا دستی و پشت دستی در جایی که مخاطب را در صفتی و منقبتی ممتاز یابند و مراد آنست که در پیش تو پشت دست بر زمین گذاشته ایم (بدین وسیله غایت عجز خود را نمایند)
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه فعل است که بطور اسم استعمال گردد، بمعنی تساوی و برابری و همسری میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دستور آیین صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوی
تصویر مستوی
((مُ تَ))
برابر، هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستور
تصویر دستور
((دَ))
فرمان، امر، وزیر، مشاور، قاعده، روش، اجازه، پروانه، برنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
((دَ))
فرمان، اجازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستی
تصویر دستی
((دَ))
منسوب به دست، مربوط به دست، ظرفی که با دست می توان برداشت و استفاده کرد، دستینه، دست برنجن. دستی و پشت دستی، در جایی که مخاطب را در صفتی و منقبتی ممتاز یابند گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تخت، صاف، مسطح، هموار، راست، مستقیم، برابر، یکسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرامر، نحو، امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان، آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون، ترتیب، وزیر، برنامه
متضاد: نهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجازه، اذن، رخصت، راه، رسم، روش، شیوه، قاعده، خودفروش، روسپی، فاحشه، معروفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دستی
تصویر دستی
Manual
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مانند مثل و مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دستی
تصویر دستی
ручной
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دستی
تصویر دستی
manuell
دیکشنری فارسی به آلمانی