جدول جو
جدول جو

معنی دستوریت - جستجوی لغت در جدول جو

دستوریت
(مَ دَ)
دستوری: تشریق تمامی از قوت است که با وی عطاهای تمام تواند دادن، و پارسیان او را دستوریت خوانند و دستور وزیر بود و هرچ خواهد کردن بکند از نیکوی، و این نام دستوری نیز برراست بودن از آفتاب فکند. (التفهیم بیرونی ص 467)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داتورین
تصویر داتورین
ماده ای سمی که از تاتوره گرفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست ریس
تصویر دست ریس
ریسمان یا نخی که با دست ریسیده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
حصنی از اعمال وادی الحجاره در اندلس و آنرا محمد بن عبدالرحمن بن الحکم بن هشام الاموی صاحب اندلس احداث کرد و در نحرالعدو بعمارت آن پرداخت. (معجم البلدان). مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: این کلمه بلفظ آستوریا که نام خطه ایست در شمال اسپانیا شباهت دارد و نزد عرب خود این کلمه به اشتوریش معروف به وده، شاید اصلاً بنام قلعۀ اشتوریش خوانده میشده است. و رجوع به استوریاس شود
حصنی از ناحیۀوادی الحجاره به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گویا جامه ای بوده که از وی دستار می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که از در دستار و برای ترتیب دادن دستار و عمامه باشد: از وی (از بم کرمان) کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم)، که دستار بر سر بندد و دارد. دارای دستار. نظیر عمامه ای و کلاهی
لغت نامه دهخدا
(دِ رُیْ)
شهری به ایالات متحدۀ آمریکا (میشیگان). شهری واقع در ساحل رود دترویت. مرکز اتومبیل سازیست و 1850000 تن سکنه دارد. و درمیان دو دریاچۀ ’اریه ’’سنت کلر’ واقعست. (از قاموس الاعلام ترکی) ، نام رودی بناحیۀ فوق
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
اسم هندی مشک است. (فهرست مخزن الادویه) ، نوعی از زبد البحر را نامند که بسیار ضخیم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
نوعی سنگ آذرین دانه درشت که اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و ’هورنبلند’ بضمیمۀ اوژیت می باشد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مستوره. رجوع به مستوره شود.
- تاج المستورات، تاج خانمهای پردگی پارسا، و آن لقبی است که به شاهزاده خانمها می دادند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دست رشته. رشته بوسیلۀدست. آنچه بدست ریشته باشند نه با چرخ و دستگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123) ، حاصل دست رشت. وجه دست رشت. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : یا تاوان آرد من از باد بستان یا باد را ادب کن تا بار دیگرگرد دست رشت بیوه زنان نگردد. (مجالس سبعۀ مولوی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دست ریخته. که با دست ریخته اند و طبیعی نیست: تپه های دست ریز خاکی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریسمان و رشتۀ با دست ریسیده شده. (ناظم الاطباء). رشته و ریسمان که به دوک ریشته اند نه به چرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 120هزارگزی باختر جغتای و کنار راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، با 409 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ/ چِ)
این کلمه در بیتی از دیوان ناصرخسرو (چ تقوی ص 55) آمده است اما در چاپ جدید (مینوی -محقق ص 86) بجای آن ’دستارچه’ است. در صورت صحت ضبط، ظاهراً معنی دستورالعمل و دستور کاری دهد:
صندوقچۀعدل تو مانده ست به طرطوس
دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
مادۀ سمی از داتوره و آن مخدری است قوی
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ وَ رَ / رِ)
دست اره. (شعوری ج 1 ص 429). دستره. دست اره. ارۀ دستی، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم). (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دستور به سیاق عربی. رجوع به دستور شود، صدیکی که به زمین دار در وقت جمع اراضی داده می شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری:
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستوری خسروان را سزی.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هواده. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [محمد بن محمود در زمان حبس] دستوری بود که نزدیک وی می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرۀ سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله دستوری باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234). در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد. (چهارمقاله ص 21).
گرهم از دستور دستوریستی
دل بدستور جهان دربستمی.
خاقانی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
داده ای وعده دستوریم وگر ندهی
بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش.
اثیر اومانی.
گفت به دستوری درآییم یا به حکم، گفت دستوری نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکره الاولیاء عطار).
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد از این با گفتگویم کار نیست.
مولوی.
- دستوری کاری افتاده بودن، اجازۀ کاری صادر شده بودن: دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [التونتاش] . (تاریخ بیهقی).
- با دستوری، مأذون. مجاز.
- به دستوری، با اجازه و رخصت. با اذن و موافقت:
به دستوری و رای و فرمان شاه
پسندیده ام شاه را جفت ماه.
فردوسی.
فرستاده گیوست و پیغام من
به دستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت.
فردوسی.
به دستوری سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن نیم دلفروز.
فردوسی.
به دستوری هرمز شهریار
که او داشت تاج از پدر یادگار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
باهرن سپردند پس دخترش
به دستوری مهربان مادرش.
فردوسی.
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم بدین کینه و کارزار.
فردوسی.
به دستوری شاه جویا برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت.
فردوسی.
حسنک قریب بهفت سال بردار بماند... تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). اندرین یک سبب است که اگربگوید [عبدالغفار] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131).
یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت
گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین.
لامعی گرگانی.
دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان.
ناصرخسرو.
جز که به دستوری خدا و رسولش
دانا بند خدای را نگشایاد.
ناصرخسرو.
ذره را از برای مستوری
نزده دره جز به دستوری.
سنائی.
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ گر ره زند تو مندوری.
سنائی.
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهدشاه.
نظامی.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
گر مثالم دهد به مندوری
تا بخانه شوم بدستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 132).
- به دستوری بازگشتن، برای اذن انصراف. کسب اجازۀ بازگشت:
بدستوری بازگشتن بکاخ
برفتند یکسر بکاخ فراخ.
فردوسی.
جهان پهلوان پیش او شد بپای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
خود و نامداران فرخنده رای.
فردوسی.
- ، به عزم. به قصد. به نیت:
سکندر به اسپ اندرآورد پای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
شدن شادمان پیش کابل خدای.
فردوسی.
ز ایوان بیامد بنزدیک رای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرخ پدر.
فردوسی.
- بی دستوری، بی اجازه: ابلیس به روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وی ازآن مردمانست که بر در خانه وی نشسته بودند کسی حیلتی کرده است و بی دستوری وی اندر رفته است. (ترجمه طبری بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب خسروانه بی دستوری، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224).
با او چه از آشنا چه از خویش
بی دستوری نشد کسش پیش.
نظامی.
هیچ کس بی اذن و دستوری خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73). بی اذن و اجازت و دستوری من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209). ادرمجاج، بدون دستوری درآمدن. اندماق، دموق، بناگاه درآمدن بی دستوری. اهتشال، سوار شدن برستور بی دستوری مالکش. هجوم، درآمدن بر کسی بی دستوری. (از منتهی الارب).
، جواز. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
، اذن خواهی. اجازه گیری:
منزل آنجا رساند کز دوری
دید در جبرئیل دستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 13).
، رضا. همداستانی:
وزآنجا به دستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور.
فردوسی.
، فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر:
نه موبد بد او را نه فرمان نه رای
جهان پر ز دستوری سوفرای.
فردوسی.
- دستوری برکسی نوشتن، به توزیع مالی ازو خواستن: گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
،
{{صفت نسبی، اسم مرکّب}} زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبۀ مجاز از محتسب: خیری زرد بوی ایدون چون [بوی] زن آزاد و ناروسپی، کافور بوی ایدون چون بوی دستوری. (ریدک و خسرو کواتان).
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید
از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان
اندرخور حدند و شما اهل قفائید.
ناصرخسرو.
کرده از امر اوست دستوری
از همه ناپسندها دوری.
سنائی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
اصل در زن سداد و مستوریست
وگرش این دو نیست دستوریست.
اوحدی.
- کار به دستوری کردن زنی تباه کار، با رخصت و اجازت محتسب بدان کار اشتغال ورزیدن:
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد.
حافظ.
،
{{حاصل مصدر مرکّب}} سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان،
{{اسم مرکّب}} سرچکادی و آن چیزی باشد که بر سر چیزی ستانند چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه وسرچکادی و آن چیزی است که بعد از رفع معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزی را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستورات
تصویر مستورات
جمع مستوره، پردگیان زنان پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نستوری
تصویر نستوری
قطعه ایست ضربی دو} نوا {که سه ضرب سنگین است
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستورز
تصویر دستورز
آنکه کار دستی انجام دهد، آنچه که با دست انجام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستورات
تصویر دستورات
جمع دستور به سیاق عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داتورین
تصویر داتورین
آلکالوئید تاتوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
((دَ))
فرمان، اجازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نستوری
تصویر نستوری
((نَ))
نسطوری، قطعه ای است ضربی در «نوایی» که سه ضرب سنگینی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستواری
تصویر دستواری
اقتدار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
اجازه، اذن، رخصت، راه، رسم، روش، شیوه، قاعده، خودفروش، روسپی، فاحشه، معروفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مانند مثل و مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
جذب، شیفتگی
دیکشنری اردو به فارسی