جدول جو
جدول جو

معنی دستواره - جستجوی لغت در جدول جو

دستواره
(دَسْتْ رَ / رِ)
دستوار. عصا و چوبدستی شبانان. باهو:
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستواره پای.
کمال اسماعیل.
، دستوار. دست بند. دست برنجن، دست مانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) (برهان) ، مقدار دستی. دستوار. هرچیز که به مقدار دستی باشد. (برهان) ، رنج دست. (یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید) :
دست دهقان چو چرم گشته ز کار
دهخدا دست نرم برده که آر
چه خوری نان دستوارۀ او
نظری کن به دستیارۀ او.
اوحدی.
در آنندراج و انجمن آرا این شعرشاهد معنی دست مانند و به مقدار دستی است و در مصراع آخر نیز ’دست واره’ آمده است و در یادداشت دیگر لغت نامه ’دست پاره’ و محتمل است که معنی مندرج در آن دو فرهنگ مربوط به لغت مصراع اخیر باشد. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
دستواره
آنچه که مانند دست باشد، آنچه که به اندازه دست باشد، عصا چوبدستی، دستبند سوار دستواره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستیاره
تصویر دستیاره
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، اورنجن، دست برنجن، یاره، یارج، ایّاره، آورنجن، برنجن، دستینه، ورنجن، سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستوار
تصویر دستوار
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
(دَسْتْ)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو:
همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.
فردوسی.
زن و کودک و مرد با دستوار
نمی یافت از تیغ او زینهار.
فردوسی.
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار.
فردوسی.
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند.
اسدی.
من اومید بسته بر آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159).
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای.
کمال اسماعیل
آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) :
به ایران بسی دستیارش بود
چو خاقان یکی دستوارش بود.
فردوسی.
، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است:
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک.
مسعودسعد.
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عهد دولت او دستوار باد.
ابوالفرج رونی.
، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست.
دستوار (د ت )
{{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ وَ رَ / رِ)
دست اره. (شعوری ج 1 ص 429). دستره. دست اره. ارۀ دستی، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ نَ / نِ)
دستوان. دستبان. ساعدی آهنین که روز جنگ در دست کشند. (جهانگیری). قولچاق. قفاز. (مهذب الاسماء). ساعد. (دهار). ساعدبند. دستکش. ساعدبند آهنین مردان که در روز جنگ در دست کنند. و به عربی قفاز و به ترکی قولچاق گویند. (برهان). قلق. (از جهانگیری). آنچه از آهن سازند و درروز جنگ بر سر دست کشند: خود بر سر نهاده و دستوانه های زرین در دست کشیده. (ترجمه اعثم کوفی ص 52) ، دست برنجن بود و آنرا دستیانه و دستینه نیز خوانند. (جهانگیری). یاره. دستبند. زیوری که زنان در ساعد بندند. (غیاث). دستینۀ زنان. (برهان) : انواع تجمل چون گوشوارها و دستوانه هاو طوقها و کمرها بدست ایشان آمد. (ترجمه اعثم کوفی ص 101) ، صدر مجلس. (جهانگیری). صدر مجلس و مسند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
پادشاهی بما رسید که یار
بازآمد به دستوانۀ ما.
حکیم نزاری
لغت نامه دهخدا
(دَ اَرْ رَ / رِ / اَ رَ / رِ)
ارۀ دستی کوچک. (آنندراج). دستره و ارۀ دستی. (ناظم الاطباء). اره یا قسمی از آن. اره که با دست بکار برند. اره های کوچک. (یادداشت مرحوم دهخدا). منشار. (زمخشری) میشار. شرشره. (دهار) :
پشت خوهل و سر تویل و روی برکردار پیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دست اره.
غواص.
این ترب را اگر بدوانی تو فی المثل
بر دست اره ریزد دندان دستره.
سوزنی.
نشر، بریدن به اره و دست اره. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَسْتْ رَ / رِ)
دست برنجنی که از نقره و طلا باشد. (آنندراج). دستنبد. دستوانه. دستیانه
لغت نامه دهخدا
تصویری از استجاره
تصویر استجاره
پناه بردن وبه معنی اجاره کردن (در اجاره املاک) زینهار خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
گردشدن، به گرد چیزی درآمدن، گردی گرد شدگی گرد گشتن گرد بر آمدن، بشکل دایره بودن، گردی تدویر
فرهنگ لغت هوشیار
رای خواهی، سگال خواهی (سگال فکر اندیشه) بنگالش خواستن رای زدن مشورت خواستن مشورت کردن شورکردن، رایزنی صلاح پرسی، جمع استشارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحاره
تصویر استحاره
پاسخ خواستن گم شدن پر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، قرصی، متانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
جسمی است گرد، بن او وسر اودو دایره میباشد وبه یکدیگر موازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخاره
تصویر استخاره
خواستن بهترین امرین، طلب خیر کردن، نیکوئی جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استطاره
تصویر استطاره
پراکنده خواستن، گرم شدن بازار، شتابان راندن، ترسایندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستخانه
تصویر دستخانه
نشیمن و خوابگاه و طویله
فرهنگ لغت هوشیار
دستوانه سوار، دستکش چرمین که بازداران بدست کنند تا از آسیب چنگال باز مصون مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعاره
تصویر استعاره
چیزی را به عاریه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استزاره
تصویر استزاره
دیداری خواستن دیدار خواهی دیدار خواستن طلب زیادت کسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
روشنی خواستن، روشن گردانیدن، پیروزی یافتن روشن شدن، مدد خواستن بشعاع روشنی جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوار
تصویر دستوار
عصا، چوبدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند دست برنجن، ساعد بند آهنین که در روز جنگ به دست میکردند قولچاق، صدر مجلس مسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیاره
تصویر دستیاره
دستبند دست برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک دستمال، عمامه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوار
تصویر دستوار
چوبدستی، عصا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوانه
تصویر دستوانه
((~. نِ))
دستبند، ساعدبند آهنین که در روز جنگ در دست می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستیاره
تصویر دستیاره
((~. رِ))
دستبند، دست برنجن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستاورد
تصویر دستاورد
ماحصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستمایه
تصویر دستمایه
امکانات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل واره
تصویر دل واره
قلب مصنوعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستواری
تصویر دستواری
اقتدار
فرهنگ واژه فارسی سره
النگو، دست برنجن، دستبند، دستینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد