جدول جو
جدول جو

معنی دستمال - جستجوی لغت در جدول جو

دستمال
تکۀ پارچه که با آن دست و دهان و بینی را پاک می کنند یا چیزی در آن می ببندند و یا برای خشک کردن و پاک کردن جایی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
دستمال
مالیده شده، بدست، هرچه بدست مالند، ملموس دست
تصویری از دستمال
تصویر دستمال
فرهنگ لغت هوشیار
دستمال
با دست مالیده شده، مجازاً مغلوب
دستمال ابریشمی یا یزدی برداشتن: کنایه از شروع به چاپلوسی و تملق کردن
تصویری از دستمال
تصویر دستمال
فرهنگ فارسی معین
دستمال
پارچه ای برای پاک کردن دست و دهان، یا چیزهای دیگر
تصویری از دستمال
تصویر دستمال
فرهنگ فارسی معین
دستمال
حوله، دزک، دستارچه، روپاک، رومال، مندیل، اسیر، گرفتار، مقید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستمال
دستمال کسی است که به شما کمک می کند و دائم همراه شماست یا اوقات بیشتری از شبانه روز را با او می گذرانید. این شخص هم می تواند همسرتان باشد و هم خدمتکار و هم معاون یا منشی اداری، به هر حال او کسی است که هر کار که بخواهید بکنید باید به کمک او انجام دهید یا لا اقل از آن چه می کنید مطلع و آگاه می شود. اگر ببینید دستمال پاک و تمیز و اطو کرده ای دارید یا در جیب خود نهاده اید از خدمت و صداقت شخصی با خصائص گفته شده بهره مند می گردید و او کسی است که امتیاز دارد و صادق و خدمتگزار است ولی اگر دستمال شما چرک و کثیف و مچاله باشد او هست ولی امتیازات لازم را ندارد و فاقد صداقت است. اما گرفتن و دادن دستمال تعبیری کاملا متفاوت دارد. چنانچه کسی دستمال به شما داد شما را ناراحت و آزرده می کند و افسردگی می یابید. او غم به شما نمی دهد اما موجب تکدرخاطرتان می گردد و اگر شما به کسی دستمال دادید این شما هستید که او را اندوهگین و مکدر می کنید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستمالی
تصویر دستمالی
دست مالیدن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمال
تصویر مستمال
دلجویی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استماله. بسوی خود میل داده شده. (از منتهی الارب). مایل و خم شده. (از اقرب الموارد) ، تسلی و دل آسا نموده شده. (از منتهی الارب). کسی که دل او را بدست آورده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به استماله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ رَ / رِ)
کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ / چِ)
پارچۀ کوچک مربعی که بدان دست آلوده را پاک کنند. (آنندراج). دستمال کوچک
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مخفف دستمال. روپاک. مندیل. رجوع به دستمال شود:
هر دم کلاه و کفش به بازار می کنم
دسمال اکثر از سر دستار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص 25).
کار دسمال ازو همی آید
لیک دور است از تمیز و وقار.
نظام قاری (دیوان ص 35)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عمل دست مالیدن. رجوع به دست مال و دست مالیدن و دست مالی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ کَ دَ)
دست مالیده شدن: که امروز الفاظ القاب دسمال شده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173).
- دستمال شده، چیزی خشک شده که به مالش دست پوست آن بریزد چنانکه خوشه های گندم
لغت نامه دهخدا
تصویری از استملال
تصویر استملال
به ستوه آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
نوشتن خواستن، یاد نویساندن ازیاد چیزی نویسانیدن خواستن املا کردن، خواستن املا پرسیدن، یا استملا حدیث. خواستار گفتن حدیث شدن، از کسی برای نوشتن، ازیاد چیزی نویسانیدن خواستن املا کردن، خواستن املا پرسیدن، یا استملا حدیث. خواستار گفتن حدیث شدن، از کسی برای نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مولش خواهی (مولش مهلت) زمان خواستن درنگ جستن زمان خواستن مهلت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمان
تصویر استمان
زنهار خواهی، پناه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتمال
تصویر ارتمال
خم شدن، خوار شماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتمال
تصویر احتمال
باربر گرفتن، حمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتمال
تصویر اجتمال
پیه گذاری، پیه مالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمام
تصویر استمام
پیشوا گرفتن، به مادری برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماله
تصویر استماله
دلجویی، گوشمالی، نوازش، دل بردن، پیمایش پیمودن به دست یا به گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستفال
تصویر دستفال
اولین معامله ای که کاسب و پیشه ور صبح زود بکند
فرهنگ لغت هوشیار
دلاسا خرسند استمالت کرده راضی کرده: از هر جا و هر محل بقلمرو اشرف. . همایون. . می آیند بهمه ابواب مستظهر و مستوثق و مستمال و امیدوار بوده بدانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستمالی
تصویر دستمالی
عمل دست مالیدن به چیزی، استعمال چیزی و مبتذل نمودن آن
فرهنگ لغت هوشیار
دلجویی، گوشمالی، نوازش، دل بردن، پیمایش پیمودن به دست یا به گز کسی را بسخن خویش بسوی خود خواندن دلجویی کردن دل گرم کردن کسی را، نرمی کردن، دلجویی نوازش، مایل شدن میل کردن بسویی، بمعنی گوشمالی گرفته شده: (هستم از استمالت دوران چون شتر مرغ عاجز و حیران) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
((~. غَ))
قطعه کاغذ مربعی شکل یا لوله ای که به جای دستمال ولی برای یک بار مصرف به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستمال ابریشمی یا یزدی برداشتن
تصویر دستمال ابریشمی یا یزدی برداشتن
کنایه از شروع به چاپلوسی و تملق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستفال
تصویر دستفال
پولی که از اولین فروش جنس به دست آید، دستلاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستمالی
تصویر دستمالی
عمل دست مالیدن به چیزی، استعمال چیزی و مبتذل کردن آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستمزد
تصویر دستمزد
حق الزحمه، حقوق، اجرت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستمایه
تصویر دستمایه
امکانات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستامد
تصویر دستامد
حاصل
فرهنگ واژه فارسی سره
مچاله، دستکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد