جدول جو
جدول جو

معنی دستشویی - جستجوی لغت در جدول جو

دستشویی
عمل شستن دست (و صورت)، دستگاهی دارای شیرآب که بدان و صورت را شویند و آن نیز دارای ظرفی مقعر است که آب در آن ریزند و از مجرای آن وارد لوله شده خارج گردد
فرهنگ لغت هوشیار
دستشویی
((دَ))
جایی دارای شیر آب که در آن جا دست و روی را می شویند، توالت
تصویری از دستشویی
تصویر دستشویی
فرهنگ فارسی معین
دستشویی
مستراح، توالت
تصویری از دستشویی
تصویر دستشویی
فرهنگ واژه فارسی سره
دستشویی
توالت
تصویری از دستشویی
تصویر دستشویی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستاویز
تصویر دستاویز
وسیله، بهانه، هر چیزی که آن را وسیله و آلت دست قرار بدهند، دست پیچ
فرهنگ فارسی عمید
نوعی لگن سوراخ دار که دارای شیر و ظرف آب است و در پای آن دست ورو می شویند، توالت، شستن دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رختشویی
تصویر رختشویی
شغل و عمل رختشو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ)
منسوب به دستوی ̍. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
نسبتی است به درستویه که نام مردی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ وا)
دستوا. نام دهی از ایران به اهواز و نسبت به آن دستوائی و دستوی باشد و جامه های دستوائی معروف به وده است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
وزارت. (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری:
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستوری خسروان را سزی.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} اجازه. اذن. رخصت و اجازت. (برهان) (غیاث). دستور. هواده. (منتهی الارب). اذن. (دهار) : اگر دستوری باشد بنده به مقدار دانش خویش... بازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). ندیمان خاص او را [محمد بن محمود در زمان حبس] دستوری بود که نزدیک وی می رفتند. (تاریخ بیهقی). بر در حجرۀ سید عالم بایستاد در بزد آواز نرم در داد که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله دستوری باشد که درآیم. (قصص الانبیاء ص 234). در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت که قلم بردارد و قدم درگذارد. (چهارمقاله ص 21).
گرهم از دستور دستوریستی
دل بدستور جهان دربستمی.
خاقانی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
داده ای وعده دستوریم وگر ندهی
بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش.
اثیر اومانی.
گفت به دستوری درآییم یا به حکم، گفت دستوری نیست اگر به اکراه می درآیید شما دانید. (تذکره الاولیاء عطار).
بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد از این با گفتگویم کار نیست.
مولوی.
- دستوری کاری افتاده بودن، اجازۀ کاری صادر شده بودن: دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل برفت [التونتاش] . (تاریخ بیهقی).
- با دستوری، مأذون. مجاز.
- به دستوری، با اجازه و رخصت. با اذن و موافقت:
به دستوری و رای و فرمان شاه
پسندیده ام شاه را جفت ماه.
فردوسی.
فرستاده گیوست و پیغام من
به دستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
به دستوری شاه بیرون گذشت
که داند که می در تنش چون گذشت.
فردوسی.
به دستوری سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن نیم دلفروز.
فردوسی.
به دستوری هرمز شهریار
که او داشت تاج از پدر یادگار.
فردوسی.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
باهرن سپردند پس دخترش
به دستوری مهربان مادرش.
فردوسی.
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم بدین کینه و کارزار.
فردوسی.
به دستوری شاه جویا برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت.
فردوسی.
حسنک قریب بهفت سال بردار بماند... تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). اندرین یک سبب است که اگربگوید [عبدالغفار] باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت. (تاریخ بیهقی ص 131).
یوز او تا دید عدل او کجا یارد گرفت
گاه نخجیر آهوان را جز به دستوری سرین.
لامعی گرگانی.
دهقانش یکی فاضل و معروف و بزرگست
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان.
ناصرخسرو.
جز که به دستوری خدا و رسولش
دانا بند خدای را نگشایاد.
ناصرخسرو.
ذره را از برای مستوری
نزده دره جز به دستوری.
سنائی.
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ گر ره زند تو مندوری.
سنائی.
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهدشاه.
نظامی.
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.
نظامی.
گر مثالم دهد به مندوری
تا بخانه شوم بدستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 132).
- به دستوری بازگشتن، برای اذن انصراف. کسب اجازۀ بازگشت:
بدستوری بازگشتن بکاخ
برفتند یکسر بکاخ فراخ.
فردوسی.
جهان پهلوان پیش او شد بپای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
خود و نامداران فرخنده رای.
فردوسی.
- ، به عزم. به قصد. به نیت:
سکندر به اسپ اندرآورد پای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجای
شدن شادمان پیش کابل خدای.
فردوسی.
ز ایوان بیامد بنزدیک رای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
به دستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
به دستوری بازگشتن ز در
شدن نزد سالار فرخ پدر.
فردوسی.
- بی دستوری، بی اجازه: ابلیس به روزن خانه فروشد جمشید گفت تو کیستی... و ایدون پنداشت که وی ازآن مردمانست که بر در خانه وی نشسته بودند کسی حیلتی کرده است و بی دستوری وی اندر رفته است. (ترجمه طبری بلعمی). علی الجمله خدمتگار از خجلت این انعام و مواهب خسروانه بی دستوری، از ظاهر موصل رحلت کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 224).
با او چه از آشنا چه از خویش
بی دستوری نشد کسش پیش.
نظامی.
هیچ کس بی اذن و دستوری خداوندش در آن تصرف ننماید. (تاریخ قم ص 73). بی اذن و اجازت و دستوری من به قم آمده است. (تاریخ قم ص 209). ادرمجاج، بدون دستوری درآمدن. اندماق، دموق، بناگاه درآمدن بی دستوری. اهتشال، سوار شدن برستور بی دستوری مالکش. هجوم، درآمدن بر کسی بی دستوری. (از منتهی الارب).
، جواز. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
، اذن خواهی. اجازه گیری:
منزل آنجا رساند کز دوری
دید در جبرئیل دستوری.
نظامی (هفت پیکر ص 13).
، رضا. همداستانی:
وزآنجا به دستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور.
فردوسی.
، فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکم. امر:
نه موبد بد او را نه فرمان نه رای
جهان پر ز دستوری سوفرای.
فردوسی.
- دستوری برکسی نوشتن، به توزیع مالی ازو خواستن: گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608).
،
{{صفت نسبی، اسم مرکّب}} زن بد مجاز از شحنه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن دسته از زنان بدعمل که از جانب شحنه اجازه و اذن خاص داشته باشند. زنان بی سامان که اذن خاص شحنه داشته اند. قحبۀ مجاز از محتسب: خیری زرد بوی ایدون چون [بوی] زن آزاد و ناروسپی، کافور بوی ایدون چون بوی دستوری. (ریدک و خسرو کواتان).
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید
از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان
اندرخور حدند و شما اهل قفائید.
ناصرخسرو.
کرده از امر اوست دستوری
از همه ناپسندها دوری.
سنائی.
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست بر او مال که دستوری است.
نظامی.
اصل در زن سداد و مستوریست
وگرش این دو نیست دستوریست.
اوحدی.
- کار به دستوری کردن زنی تباه کار، با رخصت و اجازت محتسب بدان کار اشتغال ورزیدن:
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد.
حافظ.
،
{{حاصل مصدر مرکّب}} سمت دستور زرتشتیان. ریاست روحانی زرتشتیان،
{{اسم مرکّب}} سرچکادی و آن چیزی باشد که بر سر چیزی ستانند چنانکه شخصی یک من انگور خرید سیبی بر سر آن می گیرد. (برهان). سرانه وسرچکادی و آن چیزی است که بعد از رفع معاملات و دادن بها و گرفتن کالا خریدار از فروشنده گیرد مثل اینکه یک من انگور گیرند و بر آن سبیی اضافه ستانند و در هندوستان رواجی دارد که از معاملات بزرگ برگیرند مثل اینکه چیزی را که یک صد روپیه خرند هر روپیه را یک پول سیاه باز پس ستانند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، حق السعی و مزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه از جنس میوۀ خوشبوی و لخلخه و عطر بدست دارند بوئیدن را. (شرفنامۀ منیری). دستبویه. و رجوع به دستبویه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دست شویی. رجوع به دست شویی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَ / خُ)
سهل الحصولی. آسان بدست آیی. زبونی. ملعبگی:
تو پنداری که با تو من باشم شاد
زین دستخوشی منت که آگاهی داد.
فرخی.
، مسخرگی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دست بوس. تقبیل دست و بوسه زدن بر دست. (ناظم الاطباء). بوسیدن دست. تقبیل ید:
خواهشگریی و دستبوسی
میکرد ز بهر آن عروسی.
نظامی.
، شرفیابی. به خدمت بزرگی رسیدن. تشرف حاصل کردن. شرفیاب شدن:
چو یاره دستبوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد.
نظامی.
بدست آویز شیر افکندن شاه
مجال دستبوسی یافت آن ماه.
نظامی.
از بهر دستبوسی آن شوخ همچو زلف
صد کوچه ره بسایۀ شمشاد میروم.
ملا مفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ / یِ)
نوعی از خربوزه است. (آنندراج). دستنبو. (ابن الندیم). نوعی از خربزۀ کوچک و مدور مخطط با پوستی نهایت نازک و گوشتی چون گرمک و معطر. دستنبو. دستنبویه. خراسانی. لفّاح. شمام. شمامه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستنبویه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ یَ)
معرب دستبویۀ فارسی، خربزه ای است زردرنگ و کوچک ومستطیل. (از اقرب الموارد). رجوع به دستبویه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستنویس
تصویر دستنویس
نوشته بادست مخطوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاویز
تصویر دستاویز
وسیله، بهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبوسی
تصویر دستبوسی
بوسیدن دست تقبیل ید، بخدمت بزرگی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
((دَ))
فرمان، اجازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستاویز
تصویر دستاویز
بهانه، وسیله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستنویس
تصویر دستنویس
خطی
فرهنگ واژه فارسی سره
اجازه، اذن، رخصت، راه، رسم، روش، شیوه، قاعده، خودفروش، روسپی، فاحشه، معروفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهانه، توسل، حربه، عذر، گزک، مستمسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راستگویی، صداقت، صدق
متضاد: دروغگویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرکت گروه های عزادار در ماه های محرم و صفر، راهپیمایی گروهی
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند مثل و مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
مستند
دیکشنری اردو به فارسی
مدرک، سند
دیکشنری اردو به فارسی