جدول جو
جدول جو

معنی دستبند - جستجوی لغت در جدول جو

دستبند
حلقه و زنجیری از طلا یا نقره یا چیز دیگر که زنان به مچ دست خود می بندند، دست برنجن، النگو، برنجن، ورنجن، اورنجن، آورنجن، دست برنجن، سوار، یاره، یارج، دستیاره، دستینه،
دو حلقۀ فلزی متصل به هم که با آن هر دو دست شخص تبهکار را به هم می بندند،
نوعی رقص که چند تن دست به دست یکدیگر می دهند و با هم می رقصند، برای مثال به هر برزن آوای خنیاگران / به هر گوشه ای دستبند سران (اسدی - ۲۱۷)
تصویری از دستبند
تصویر دستبند
فرهنگ فارسی عمید
دستبند
(دَ تَ بَ)
بازیی است مجوس را که دست یکدیگر را گرفته به دور هم می چرخند همچون رقصیدن. (از اقرب الموارد). قسمی بازی که عرب آنرا دعکسه گویند. (از مهذب الاسماء). نوعی از رقص ایرانیان قدیم که دست یکدیگررا گرفته و می چرخند و آنرا عرب دعکسه ساخته است. (از قاموس) : و من حذق الموسیقار أن یستعمل الالحان المشاکله للازمان فی الاحوال المشاکله بعضها لبعض و هو أن یبتدی فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالألحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ما شاکلها، ثم یتبعها بالالحان المفرحه المطربه مثل الهزج و الرمل و عند الرقص، و الدستبند الماخوری و ما شاکله و فی آخر المجلس ان خاف من السکاری الشغب و العربده و الخصومه أن یستعمل الالحان الملینه المنومه الحزینه. (رسائل اخوان الصفا).
أو الفتیات حین لبسن خضراً
من الدیباج یوم الدستبند.
(از ترجمه محاسن اصفهان).
دعکسه، دستبند بازیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به دستبند شود
لغت نامه دهخدا
دستبند
لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند، دستینه زنان آلاتی که زنان در دست کنند، زینت از طلا و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند
بخو، النگو، دستیاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستبند
دستبند نیز از چیزهایی است که دیدنش در خواب برای مردان خوب نیست و برای زنان نیکو می باشد. نوشته اند که دستبند برای زنان در خواب شوهر است و برای مردان غم و اندوه است و میزان غم و اندوه به ارزش و بزرگی و کوچکی دستبند مربوط می گردد. اگر در خواب ببینید که دستبند بسته اید به غم و اندوه گرفتار می شوید یا بدهی بار می آورید ولی اگر زنی ببیند که دستبند دارد به اندازه ارزانی و گرانی آن با شوهرش روابط خوب ایجاد می کند. نوشته اند که اگر زنی در خواب ببیند دستبند گران بهایی بسته کار شوهرش رونق پیدا می کند و شان و شخصیت می یابد و سود عایدش می شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
دزدی، چپاول، غارت، تردستی، چیرگی، تصرف، پیشی و سبق بردن
دستبرد از چیزی بردن: کنایه از بر چیزی پیشی گرفتن، برای مثال تکاور دستبرد از باد می برد / زمین را دور چرخ از یاد می برد (نظامی۲ - ۱۴۵)
دستبرد زدن: دزدی کردن، چیزی را ربودن، غارت کردن، حمله و هجوم بردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بَ دَ / دِ)
دستبند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبند شود
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
دست بردن. بازی و گرو بردن از حریف. (برهان). بازی بردن. (آنندراج). بردن بازی. (از انجمن آرا). گرو برای حریف. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سبقت گیری:
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دستبرد و ز من بردباری.
انوری.
تا جهان رسم دستبرد نهاد
دستبردی چنین ندارد یاد.
نظامی (از آنندراج).
- دستبرد از کسی یا چیزی بردن، گرو و سبق از او بردن. بر او پیشی گرفتن:
تکاور دستبرد از باد میبرد
زمین را دور چرخ ازیاد میبرد.
نظامی.
، فره و بازی دادن. (برهان). بازی دادن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، دست بردن. تصرف کردن. تصاحب کردن:
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
سعدی.
، سرقت. دزدی. ربودن چیزی از کسی یا از جائی به چابکی. دزدی با زرنگی و چرب دستی. به نهانی دزدیدن از جائی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبرد زدن در ردیف خود شود، غارت آوردن بر خصم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). غارت آوری، تاخت. حمله. هجوم:
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دستبرد.
فردوسی.
بردی دل نگار به یک دستبردعشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری.
مکی طولانی.
پسر کاکوو اصحاب اطراف آرمیده و بر عهد ثبات کرده که دستبردنه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). خروج جالوت و دستبرد داود بر او... در عهد کیقباد بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 40).
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند.
نظامی.
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نظامی.
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن.
حافظ.
پیش از آن روزی که بخت از وصل خوشحالم کند
دستبرد هجر میترسم که پامالم کند.
؟
درختان از دستبرد خزان عریان و ابر از فرقت بحر گریان گشت. (یادداشت مرحوم دهخدا)، مالش. (اوبهی).
- دستبرد دیدن، مالش دیدن: اینجا که آمده بودند دستبردی دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). آن جماعت از دریا نهری... بودند و دستبرد تمام بدید. (جهانگشای جوینی).
، کار نمایان کردن. فتح و فیروزی و چابکدستی. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). غلبه و فیروزی. (غیاث) :
بهرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
نظامی.
، ضرب شست. قدرت. (از آنندراج). توانائی. غلبه. هنر جنگاوری و فزونی در جنگ و غیر جنگ. (برهان). هنر در نبردو جدال. (ناظم الاطباء) :
همه کار پیران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد.
دقیقی.
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دستبرد.
فردوسی.
بدین شاخ و یال و بدین دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد.
فردوسی.
هم اکنون باین زور و این دستبرد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد.
فردوسی.
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زاده این دستبرد.
فردوسی.
بدین زور و این فره و دستبرد
به آوردگه بر ندیدیم گرد.
فردوسی.
چنین دستبردی ورا دیده ام
ز کارآگهان نیز بشنیده ام.
فردوسی.
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
ببینی هم اکنون ز من دستبرد.
فردوسی.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
فردوسی.
به یکچند دیدی ز من دستبرد
وزین نامداران و شیران گرد.
فردوسی.
چنو گر بدی سام را دستبرد
ز ترکان نماندی سرافراز گرد.
فردوسی.
ببینی ز من دستبرد نبرد
سرت را هم اکنون درآرم بگرد.
فردوسی.
روز مبارزت به دلیری و دستبرد
با صدهزار تن بزند یکسوار او.
فرخی.
همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه.
فرخی.
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم به شعرت چون باد بر صحاری.
منوچهری.
سپهر روان را نبد دستبرد
پس این چنین چند خواهی شمرد.
اسدی.
ندیدیم جز تو چنان نیز گرد
به زور تن و مردی و دستبرد.
اسدی.
ببد خیره زآن زخم و زآن دستبرد
گرفت آفرین بر سپه دار گرد.
اسدی.
بدل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد.
اسدی.
درودگر بازرسید او را دستبردی نمود تا هلاک شد (بوزینه) . (کلیله و دمنه). بارها دستبرد زمانۀ جافی... دیده بود. (کلیله و دمنه).
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش وار حائض شیر اجم.
خاقانی.
از فلک زخمهاست بر تن من
کآنهم از دستبرد نیروی تست.
خاقانی.
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند.
خاقانی.
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ.
نظامی.
خراسانی آن مهره ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد.
نظامی.
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تر می سترد.
نظامی.
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فروبارد از ابر باران خرد.
نظامی.
شیر چون این دستبرد مشاهده کرد پای برگرفت و روی بهزیمت نهاد. (سندبادنامه ص 223).
- دستبرد کسی را دیدن، غلبه و ضرب شست و هنر جنگاوری او را مشاهده کردن:
به مادر چنین گفت سهراب گرد
که اکنون ببینی ز من دستبرد.
فردوسی.
کنون بینی از من چنان دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
کنون رزم خیره نباید شمرد
چو دیدند ازو هرکسی دستبرد.
فردوسی.
سپه چون بدیدند آن دستبرد
برآوردگه بر نماند ایچ گرد.
فردوسی.
ببینند گردان ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد.
فردوسی.
بمان تا از ایرانیان دستبرد
ببینند و مشمر تو این کار خرد.
فردوسی.
ببینی، چو آئی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد.
فردوسی.
به پیش تو با نامور چار گرد
به پرخاش دیدی ز من دستبرد.
فردوسی.
هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دستبرد آن کرم.
مولوی.
- دستبرد نمودن، غلبه کردن و غالب آمدن و ظفر یافتن. (ناظم الاطباء).
- ، هنرنمائی. ضرب شست نشان دادن. هجوم بردن. ضربت رساندن. چابکدستی نشان دادن:
از آن دشمنان بفکند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد.
دقیقی.
به پاسخ چنین گفت هومان گرد
که بنمود سهراب را دستبرد.
فردوسی.
نمایم ترا هم یکی دستبرد
چنان چون نمایند مردان گرد.
فردوسی.
اگر شهریار است و گر هست گرد
بدینسان نماید جهان دستبرد.
فردوسی.
ببینی همه جنگ گردان گرد
نمایم به ایرانیان دستبرد.
فردوسی.
نمودم به ارژنگ یک دستبرد
که بود از شما نامبردار و گرد.
فردوسی.
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیارست بنمود کس دستبرد.
فردوسی.
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش به گرز گران دستبرد.
فردوسی.
ابوعلی و فایق تعجیل نمودند تا پیش از آنکه مدد برسد دستبردی نمایند. (ترجمه تاریخ یمینی).
هرکجا رمحش نمودی مر یلان را دستبرد
هرکجا گرزش بدادی مر عدو را یادگار.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 159).
ضرورت است که... با من کهتر دستبرد نمایدو خاطر من کهتر برنجاند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 136).
نمایم بگیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد.
نظامی.
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمائی دستبرد آنگه که دانی.
نظامی.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
بادیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود. (سندبادنامه ص 320).
- بادستبرد، جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست:
بگفتش به گردان بادستبرد
کنون دست باید به شمشیر برد.
فردوسی.
همه دشت خرگاه وی را سپرد
که او بود سالار بادستبرد.
فردوسی.
چو رفتند نزدیک فرهاد گرد
از آن نامداران بادستبرد.
فردوسی.
به هومان و شیده به گلباد گرد
به گرسیوز گرد بادستبرد.
فردوسی.
در آن دژ درون بود یک مرد گرد
که سالارشان بود بادستبرد.
فردوسی.
همان پیشرو بود گستهم گرد
که در جنگ او بود و بادستبرد.
فردوسی.
- سهمگین دستبرد، ضرب شست مهلک:
ندیدی مگر سهمگین دستبرد
که روشن روان باد بهرام گرد.
فردوسی.
، فضیلت و برتری. (ناظم الاطباء)، هنر. هنرنمائی:
چو شیرین دستبرد باربد دید
به دست عشق خود را کار بد دید.
نظامی.
کامروز که روز دستبردست
این بخت که خفته بود مرده ست.
نظامی.
دستبردش همه جهان دیده
بهمه دیده ها پسندیده.
نظامی.
به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی (از آنندراج).
روزگار را نظرحسی بایستی تا بدیدی که خادم... چه دستبرد دعا و ثنا می نماید. (منشآت خاقانی ص 212). همان دستبرد الطاف فرمود که سحاب ربیعی و اعتدال طبیعی با نوامی نباتات و طوامی حیوانات. (منشآت خاقانی ص 76)، تصرف. صنعت. هنر. عمل. فعل. کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). هنر دست. کار دست. کار و عمل ید:
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر.
فرخی.
ز دستبرد حکیمان بر او پدید نشان
ز مالهای فراوان بر او پدید اثر.
فرخی.
بباغ روده نگر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین.
عنصری.
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گوئی دستبرد آزر است.
عنصری.
بت که بتگر کندش دلبر نیست
دلبری دستبرد بتگر نیست.
عنصری.
بهر یک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
اسدی.
من که در طریق نثر این دستبرد توانم نمود، اگر زحمت نظم در میان نیاوردم، دانم که خاطر اشرف نپیچد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 33).
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد.
نظامی.
، فایده و منفعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ بُ)
دست برده. غارتیده. غارت زده.
- دستبرد شدن از، غارت زده شدن:
باری از آن دست شوم پایمال
باری از آن پای شوم دستبرد.
انوری
لغت نامه دهخدا
(دَ تَمْ بَ / بُ)
نوعی از رقص. (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه دستبند است. رجوع به دستبند شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
شخصی را گویند که گرفتار محنت و رنج و غم باشد. (برهان) (آنندراج). اما در این معنی مصحف مستمند است. (حاشیۀ برهان) ، به معنی مسبند، یعنی کسی که پای بند چیزی شده باشدو نتواند به جایی رفتن. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
((~. بُ))
نیرو، دلیری، دزدی، چپاول، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست بند
تصویر دست بند
((~. بَ))
النگو، آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند، نوعی رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبرد
تصویر دستبرد
سرقت
فرهنگ واژه فارسی سره
استراق، چپاول، دزدی، سرقت، غارت، حمله، هجوم، یورش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
Handcuff
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
menotter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دستنبد زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
fesseln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
надіти наручники
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
zakładać kajdanki
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
给戴手铐
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
algemar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
ammanettare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
esposar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
надеть наручники
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
handboeien
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
ใส่กุญแจมือ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
memborgol
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
हथकड़ी लगाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
לשים אזיקים
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
手錠をかける
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
수갑을 채우다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
kelepçe takmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی