فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
مکر و حیله و تزویر. (برهان). مکر و حیله. (جهانگیری) (غیاث). مکر. (مهذب الاسماء). حیلت و رنگ. (فرهنگ اسدی). حیلت. (اوبهی). آرنگ. (از برهان). گربزی. افسون. مکیدت. کید. فریب. ملفقه. خدعه. خدیعت. خداع. تنبل. کنبوره. ترفند: دستگاه او نداند که چه روی (کذا) تنبل و کنبوره و دستان اوی. رودکی. گر نه خاتوله خواهی آوردن آن چه حیله است و تنبل و دستان. دقیقی. نبد هیچ بد جز به فرمان تو وگر تنبل و مکرو دستان تو. فردوسی. پس اکنون به دستان و بند و فریب کجا یابم آرام و خواب و شکیب. فردوسی. تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخجیرگیر. فردوسی. بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند و دستان نیم. فردوسی. چرا خواندم اندر شبستان ترا کنون غم مرا بند و دستان ترا. فردوسی. نشود برتو هیچ روی بکار هیچ دستان و تنبل و نیرنگ. فرخی. تو چشم داشتی که چو هر عیدی من عجزپیش آرم و تو دستان. فرخی. به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند بی شبیخون و حیل کردن دستان و کمین. فرخی. رهی گشتند او را زوردستان ز دل کردند بیرون مکر و دستان. (ویس و رامین). هرآنکو نترسدز دستان زن ازو در جهان رای و دانش مزن. اسدی. باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن نتوان جواهر یافتن از وی به دستان وحیل. لامعی گرگانی. دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر دل من سنبل تو برد به دستان و به کین. لامعی گرگانی. همچون کس سگ داری کونی که برون ناید زو کیر که اندررفت الا به فن و دستان. لامعی گرگانی. سروش آمد از نزد گیهان خدیو مرا گفت رستی ز دستان دیو. شمسی (یوسف و زلیخا). ز دیوان زرق و دستانشان نخرم چو زیردست من هشتش سلیمان. ناصرخسرو. بکش نفس ستوری را به دشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش. ناصرخسرو. دنیا بفریبد به مکر و دستان آنرا که بدستش خرد عصانیست. ناصرخسرو. جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست. ناصرخسرو. بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره ندانستی که بسیاراست او را مکر و دستانها. ناصرخسرو. دست اندر رسن آل پیمبر زن تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان. ناصرخسرو. هرکس که ز دستان بیکرانتان ایمن بنشیند به داستانست. ناصرخسرو. شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). رنجی است مرا بر تن زآن چشم پرافسونت دردیست مرا بر دل زآن زلف پر از دستان. معزی. ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه به حیله و دستان. سوزنی. کرد یک دستان بدستان فلک از ماببرد نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر. سوزنی. اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم چون روزگار حیله و دستان برد بکار. سوزنی. جهان روبه دستان چو سگ بود که کند بعهد تو ز درون شیری و برون رنگی. اثیراخسیکتی. از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر و دستان. خاقانی. کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت. خاقانی. پیش تند استر ناقص چو شکال شغل سگساری و دستان چکنم. خاقانی. هر داستانی که آن نه ثنای محمد است دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان. خاقانی. بروزجنگ با دستان رستم به پیش خصم با پیکار حیدر. ظهیرالدین فاریابی. داستانی از دستان زنان بگویم. (سندبادنامه ص 129). ترا باید شدن چون بت پرستان بدست آوردن آن بت را بدستان. نظامی. به دستان میفریبندم نه مستم نیارند از ره دستان بدستم. نظامی. چه دستان توان آوریدن بدست کز آن زنگیان را درآید شکست. نظامی. چو صبح آمد کنیز از جای برخاست بدستان از ملک دستوریی خواست. نظامی. به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه بآذربایگان آورد بنگاه. نظامی. وآن برآشفتنش چو بدمستان دعوی انگیختن بهر دستان. نظامی. این بهانه هم ز دستان دلیست که ازویم پای دل اندر گلیست. مولوی. یوسفم در حبس تو ای شه نشان هین ز دستان زنانم وارهان. مولوی. بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حیل میراندند. مولوی. ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر وفا کن. مولوی. نسیم بوی او میزند، سرمستش می کند، دستان و شیوۀ اومی بیند از دست میرود. (مجالس سبعه ص 33). رنگ دست تو نه حناست که خون دل ماست خوردن خون دل خلق بدستان تا چند. سعدی. نشاید به دستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت. سعدی. که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چودیو. سعدی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. جوانان پیل افکن شیرگیر نداننددستان روباه پیر. سعدی. لاف از سواران توران مزن که ایشان کارها به نیرنگ و دستان میکنند. (رشیدی). سرفراز ربع مسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری). به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش. حافظ. چو وحشی مرغ از قید قفس جست دگر نتوان به دستان پای او بست. حافظ. - دستان آوردن با کسی، خدعه کردن. محاوته. (از منتهی الارب). مراوغه. (تاج المصادر بیهقی). مساوده. (منتهی الارب). مکایده. (المصادرزوزنی) (تاج المصادر بیهقی). - دستان ساختن، خدعه کردن: رستم بگاه معرکه بسیار دستان ساختی باشد قوی بازوی تو، در معرکه دستان تو. مسعودسعد. - دستان کردن، مکر کردن. حیله کردن. فریبکاری. دستان آوردن. دستان ساختن: نهادم ترا نام دستان زند که با تو پدر کرد دستان و بند. فردوسی. اگر دستان جادو زنده گردد نیارد کرد با تو مکر و دستان. معزی. - دستان موسی، معجزات موسی: خود گرفتی این عصا دردست راست دست را دستان موسی از کجاست. مولوی (مثنوی ص 81). ، گزاف و هرزه. (برهان). گزاف و هرزه و سخن نافرجام. (ناظم الاطباء). خالی از فایده. (یادداشت مرحوم دهخدا) مخفف داستان. (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه. (برهان) (از غیاث). حکایت و اخبار. (جهانگیری). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت. (ناظم الاطباء). مثل و داستان. حکایت. قصه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم دادش بدست عشق تو دستان روزگار. فخرالدین مبارکشاه. کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب. ناصرخسرو. خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو. مسعودسعد. به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفا ساز. نظامی. با همه بنشین دو سه دستان بگو تا ببینم صورت عقلت نکو. مولوی. گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. سعدی. راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. اگر پور زالی و گر پیر زال به دستان نمانی شوی پایمال. ؟ - به دستان گفته شدن، فاش شدن. برملا شدن. آشکارا گشتن: دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم. حافظ جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس. (برهان) (از غیاث). ایدی: تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. به دستان خود بند از او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آئی هزار دل ببری زینهار ازین دستان. سعدی در تداول خانگی و تداول عامه، اطاق خرد که راه به اطاق بزرگ دارد. قهوه خانه کوچک در خانه. جائی چون پسینه وصندوقخانه و پستوی اطاقی. پسینه و صندوق خانه کوچک. پستوی خرد. دستدان. جای کوچکی در خانه برای نهادن ظروف و حوائج دیگر، جای هیزم و جز آن. کته، ایوانچه. (یادداشت مرحوم دهخدا) کلید و مفتاح ساز و آلتی که بدان ساز را کوک کنند. (ناظم الاطباء) سرود و نغمه. (جهانگیری) (برهان). آواز. (از غیاث). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ. (ناظم الاطباء) : این نواها به گل از بلبل پردستان چیست در سروستان باز است به سروستان چیست. منوچهری. نه بلبل ز بلبل به دستان فزون نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر. لوکری. قفسها ز هر شاخی آویخته درو مرغ دستان برانگیخته. اسدی. به دستان چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. بسمان ز بانگ دست مغنی بس هات هزار دستان دستانی. ناصرخسرو. ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان. ناصرخسرو. بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی. ناصرخسرو. قمری از دستان خاموش گشت فاخته از لحن فروایستاد. مسعودسعد. هیچ پژمرده نیستم که مرا هر زمان تازه تازه دستانیست. مسعودسعد. باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده. خاقانی (دیوان ص 372). بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی. خاقانی (دیوان ص 432). چون غمزۀ دوست گاه دستان با سهم ولیک نرگسستان. خاقانی (در وصف شهر اصفهان، از ترجمه محاسن اصفهان). چو بر دستان سروستان گذشتی صبا سالی به سروستان نگشتی. نظامی. سماعم ساقیان را کرده مدهوش مغنی را شده دستان فراموش. نظامی. یکی بستان همه پر نارپستان بدست آورده باغی پر ز دستان. نظامی. بوقت صبحدم بلبل چو مستان به گلزار آمده با ساز و دستان. نظامی. گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست. سعدی. هیچ مطرب نگوید این دستان هیچ بلبل نداند این آواز. سعدی. هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی. حافظ. - به دستان شدن، سرودگوی شدن: ز شادی همی کوفت مریخ دست به دستان شده زهرۀ می پرست. اسدی. - دستان پرداختن، نغمه سرایی کردن: هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته. خاقانی. - هزاردستان، بلبل: گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش. سعدی. رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود. ، (اصطلاح موسیقی) پرده. ومعرب آن نیز دستان است. جمع واژۀ عربی، دساتین. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستانهای چنگش سبزه بهار باشد نوروز کیقبادی و آزادوار باشد. منوچهری. ثنای رودکی مانده ست و مدحت نوای باربد مانده ست و دستان. مجلدی گرگانی. زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست. ناصرخسرو. رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). صور روان خفته دلانیم چون خروس آهنگ دان پردۀ دستان صبحگاه. خاقانی. زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته. خاقانی. ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز. نظامی. چو بر نسبت نالۀ هر کسی بدست آمدش راه دستان بسی. نظامی. عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان. نظامی. مغنی را که پارنجی ندادی بهر دستان کم از گنجی ندادی. نظامی. ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد. نظامی. - دستان عرب، دستان العرب. در اصطلاح موسیقی، آوازیست در موسیقی. یکی از گوشه های ماهور. ، صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات: گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. ، هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد). - دستان بنصر، دستانی است که بر تسع مابین دستان سبابه و بین مشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان خنصر، دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان سبابه، یکی از دستانهای عودکه در تسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطی، دستانی است پس از دستان سبابه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای زلزل، دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای فارسی یافرس، دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای قدیمه، دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، در مورد شعر ذیل از فردوسی، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است: گفتار ایزدگشسب مثل گونۀ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است، و کلمه دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟: چنین گفت ایزدگشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر به سوری که دستانش چوبین بود چنان دان که خوانش به آئین بود ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه شد درزمان. فردوسی. ، مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسۀ آن با کلیلۀ نصراﷲ منشی و کلیلۀ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است: آیا یک معنی آن (دستان) صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیلۀ نصراﷲ منشی این است: ’پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد’. و عبارت کلیلۀابن مقفع این: ’فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم’. و شعر رودکی چنین است: مردمزدور اندرآغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارندۀ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد
مکر و حیله و تزویر. (برهان). مکر و حیله. (جهانگیری) (غیاث). مکر. (مهذب الاسماء). حیلت و رنگ. (فرهنگ اسدی). حیلت. (اوبهی). آرنگ. (از برهان). گربزی. افسون. مکیدت. کید. فریب. ملفقه. خدعه. خدیعت. خداع. تنبل. کنبوره. ترفند: دستگاه او نداند که چه روی (کذا) تنبل و کنبوره و دستان اوی. رودکی. گر نه خاتوله خواهی آوردن آن چه حیله است و تنبل و دستان. دقیقی. نبد هیچ بد جز به فرمان تو وگر تنبل و مکرو دستان تو. فردوسی. پس اکنون به دستان و بند و فریب کجا یابم آرام و خواب و شکیب. فردوسی. تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخجیرگیر. فردوسی. بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند و دستان نیم. فردوسی. چرا خواندم اندر شبستان ترا کنون غم مرا بند و دستان ترا. فردوسی. نشود برتو هیچ روی بکار هیچ دستان و تنبل و نیرنگ. فرخی. تو چشم داشتی که چو هر عیدی من عجزپیش آرم و تو دستان. فرخی. به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند بی شبیخون و حیل کردن دستان و کمین. فرخی. رهی گشتند او را زوردستان ز دل کردند بیرون مکر و دستان. (ویس و رامین). هرآنکو نترسدز دستان زن ازو در جهان رای و دانش مزن. اسدی. باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن نتوان جواهر یافتن از وی به دستان وحیل. لامعی گرگانی. دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر دل من سنبل تو برد به دستان و به کین. لامعی گرگانی. همچون کس سگ داری کونی که برون ناید زو کیر که اندررفت الا به فن و دستان. لامعی گرگانی. سروش آمد از نزد گیهان خدیو مرا گفت رستی ز دستان دیو. شمسی (یوسف و زلیخا). ز دیوان زرق و دستانشان نخرم چو زیردست من هشتش سلیمان. ناصرخسرو. بکش نفس ستوری را به دشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش. ناصرخسرو. دنیا بفریبد به مکر و دستان آنرا که بدستش خرد عصانیست. ناصرخسرو. جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست. ناصرخسرو. بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره ندانستی که بسیاراست او را مکر و دستانها. ناصرخسرو. دست اندر رسن آل پیمبر زن تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان. ناصرخسرو. هرکس که ز دستان بیکرانتان ایمن بنشیند به داستانست. ناصرخسرو. شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). رنجی است مرا بر تن زآن چشم پرافسونت دردیست مرا بر دل زآن زلف پر از دستان. معزی. ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه به حیله و دستان. سوزنی. کرد یک دستان بدستان فلک از ماببرد نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر. سوزنی. اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم چون روزگار حیله و دستان برد بکار. سوزنی. جهان روبه دستان چو سگ بود که کند بعهد تو ز درون شیری و برون رنگی. اثیراخسیکتی. از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر و دستان. خاقانی. کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت. خاقانی. پیش تند استر ناقص چو شکال شغل سگساری و دستان چکنم. خاقانی. هر داستانی که آن نه ثنای محمد است دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان. خاقانی. بروزجنگ با دستان رستم به پیش خصم با پیکار حیدر. ظهیرالدین فاریابی. داستانی از دستان زنان بگویم. (سندبادنامه ص 129). ترا باید شدن چون بت پرستان بدست آوردن آن بت را بدستان. نظامی. به دستان میفریبندم نه مستم نیارند از ره دستان بدستم. نظامی. چه دستان توان آوریدن بدست کز آن زنگیان را درآید شکست. نظامی. چو صبح آمد کنیز از جای برخاست بدستان از ملک دستوریی خواست. نظامی. به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه بآذربایگان آورد بنگاه. نظامی. وآن برآشفتنش چو بدمستان دعوی انگیختن بهر دستان. نظامی. این بهانه هم ز دستان دلیست که ازویم پای دل اندر گلیست. مولوی. یوسفم در حبس تو ای شه نشان هین ز دستان زنانم وارهان. مولوی. بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حیل میراندند. مولوی. ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر وفا کن. مولوی. نسیم بوی او میزند، سرمستش می کند، دستان و شیوۀ اومی بیند از دست میرود. (مجالس سبعه ص 33). رنگ دست تو نه حناست که خون دل ماست خوردن خون دل خلق بدستان تا چند. سعدی. نشاید به دستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت. سعدی. که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چودیو. سعدی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. جوانان پیل افکن شیرگیر نداننددستان روباه پیر. سعدی. لاف از سواران توران مزن که ایشان کارها به نیرنگ و دستان میکنند. (رشیدی). سرفراز ربع مسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری). به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش. حافظ. چو وحشی مرغ از قید قفس جست دگر نتوان به دستان پای او بست. حافظ. - دستان آوردن با کسی، خدعه کردن. محاوته. (از منتهی الارب). مراوغه. (تاج المصادر بیهقی). مساوده. (منتهی الارب). مکایده. (المصادرزوزنی) (تاج المصادر بیهقی). - دستان ساختن، خدعه کردن: رستم بگاه معرکه بسیار دستان ساختی باشد قوی بازوی تو، در معرکه دستان تو. مسعودسعد. - دستان کردن، مکر کردن. حیله کردن. فریبکاری. دستان آوردن. دستان ساختن: نهادم ترا نام دستان زند که با تو پدر کرد دستان و بند. فردوسی. اگر دستان جادو زنده گردد نیارد کرد با تو مکر و دستان. معزی. - دستان موسی، معجزات موسی: خود گرفتی این عصا دردست راست دست را دستان موسی از کجاست. مولوی (مثنوی ص 81). ، گزاف و هرزه. (برهان). گزاف و هرزه و سخن نافرجام. (ناظم الاطباء). خالی از فایده. (یادداشت مرحوم دهخدا) مخفف داستان. (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه. (برهان) (از غیاث). حکایت و اخبار. (جهانگیری). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت. (ناظم الاطباء). مثل و داستان. حکایت. قصه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم دادش بدست عشق تو دستان روزگار. فخرالدین مبارکشاه. کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب. ناصرخسرو. خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو. مسعودسعد. به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفا ساز. نظامی. با همه بنشین دو سه دستان بگو تا ببینم صورت عقلت نکو. مولوی. گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. سعدی. راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. اگر پور زالی و گر پیر زال به دستان نمانی شوی پایمال. ؟ - به دستان گفته شدن، فاش شدن. برملا شدن. آشکارا گشتن: دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم. حافظ جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس. (برهان) (از غیاث). ایدی: تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. به دستان خود بند از او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آئی هزار دل ببری زینهار ازین دستان. سعدی در تداول خانگی و تداول عامه، اطاق خرد که راه به اطاق بزرگ دارد. قهوه خانه کوچک در خانه. جائی چون پسینه وصندوقخانه و پستوی اطاقی. پسینه و صندوق خانه کوچک. پستوی خرد. دستدان. جای کوچکی در خانه برای نهادن ظروف و حوائج دیگر، جای هیزم و جز آن. کته، ایوانچه. (یادداشت مرحوم دهخدا) کلید و مفتاح ساز و آلتی که بدان ساز را کوک کنند. (ناظم الاطباء) سرود و نغمه. (جهانگیری) (برهان). آواز. (از غیاث). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ. (ناظم الاطباء) : این نواها به گل از بلبل پردستان چیست در سروستان باز است به سروستان چیست. منوچهری. نه بلبل ز بلبل به دستان فزون نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر. لوکری. قفسها ز هر شاخی آویخته درو مرغ دستان برانگیخته. اسدی. به دستان چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. بسمان ز بانگ دست مغنی بس هات ِ هزار دستان دستانی. ناصرخسرو. ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان. ناصرخسرو. بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی. ناصرخسرو. قمری از دستان خاموش گشت فاخته از لحن فروایستاد. مسعودسعد. هیچ پژمرده نیستم که مرا هر زمان تازه تازه دستانیست. مسعودسعد. باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده. خاقانی (دیوان ص 372). بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی. خاقانی (دیوان ص 432). چون غمزۀ دوست گاه دستان با سهم ولیک نرگسستان. خاقانی (در وصف شهر اصفهان، از ترجمه محاسن اصفهان). چو بر دستان سروستان گذشتی صبا سالی به سروستان نگشتی. نظامی. سماعم ساقیان را کرده مدهوش مغنی را شده دستان فراموش. نظامی. یکی بستان همه پر نارپستان بدست آورده باغی پر ز دستان. نظامی. بوقت صبحدم بلبل چو مستان به گلزار آمده با ساز و دستان. نظامی. گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست. سعدی. هیچ مطرب نگوید این دستان هیچ بلبل نداند این آواز. سعدی. هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی. حافظ. - به دستان شدن، سرودگوی شدن: ز شادی همی کوفت مریخ دست به دستان شده زهرۀ می پرست. اسدی. - دستان پرداختن، نغمه سرایی کردن: هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته. خاقانی. - هزاردستان، بلبل: گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش. سعدی. رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود. ، (اصطلاح موسیقی) پرده. ومعرب آن نیز دستان است. جَمعِ واژۀ عربی، دَساتین. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستانهای چنگش سبزه بهار باشد نوروز کیقبادی و آزادوار باشد. منوچهری. ثنای رودکی مانده ست و مدحت نوای باربد مانده ست و دستان. مجلدی گرگانی. زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست. ناصرخسرو. رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). صور روان خفته دلانیم چون خروس آهنگ دان پردۀ دستان صبحگاه. خاقانی. زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته. خاقانی. ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز. نظامی. چو بر نسبت نالۀ هر کسی بدست آمدش راه دستان بسی. نظامی. عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان. نظامی. مغنی را که پارنجی ندادی بهر دستان کم از گنجی ندادی. نظامی. ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد. نظامی. - دستان عرب، دستان العرب. در اصطلاح موسیقی، آوازیست در موسیقی. یکی از گوشه های ماهور. ، صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات: گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. ، هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد). - دستان بنصر، دستانی است که بر تُسع مابین دستان سبابه و بین مُشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان خنصر، دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان سبابه، یکی از دستانهای عودکه در تُسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطی، دستانی است پس از دستان سبابه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای زَلزَل، دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای فارسی یافرس، دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای قدیمه، دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، در مورد شعر ذیل از فردوسی، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است: گفتار ایزدگشسب مثل گونۀ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است، و کلمه دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟: چنین گفت ایزدگشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر به سوری که دستانش چوبین بود چنان دان که خوانش به آئین بود ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه شد درزمان. فردوسی. ، مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسۀ آن با کلیلۀ نصراﷲ منشی و کلیلۀ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است: آیا یک معنی آن (دستان) صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیلۀ نصراﷲ منشی این است: ’پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد’. و عبارت کلیلۀابن مقفع این: ’فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم’. و شعر رودکی چنین است: مردمزدور اندرآغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارندۀ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد
نام زال پدر رستم. (جهانگیری) (برهان) (غیاث). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می شد. (غیاث از سراج). بموجب شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال داده و در تاریخ طبری و کتاب مسعودی اطلاقهای مختلف دارد. (لغات شاهنامه ص 132). لقب زال پسر سام نریمان از اولاد گرشاسب و جمشید که بواسطۀ شاگردی سیمرغ و آموختن علم غریبه او را به مکر و حیله منسوب می کرده و جادو می خوانده اند. (از آنندراج) : دو بهره سوی زابلستان شدند بخواهش بر پور دستان شدند. فردوسی. به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب برادر علی و یار رستم دستان. فرخی. کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش. منوچهری. اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید برستم دستان ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه بحیله و دستان. سوزنی. تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. تا به مردی گشته ای چون رستم دستان مثل در جهان بهر تو هرجا داستانی دیگر است. عبدالواسع جبلی. ور به اجل زرد گشت چهرۀ سهراب رستم دستان کارزاربماناد. خاقانی. بازیی می کند این زال که طفلان نکنند زال را توبه ز دستان بخراسان یابم. خاقانی. در دو آتش که نیستان هزاران شیر است شور صد رستم دستان بخراسان یابم. خاقانی. دل پاکان شکستۀ فلک است زال دستان فکندۀ پدر است. خاقانی. دلاور درآمد چو دستان گرد به خم کمندش درآورد و برد. سعدی. با رستم دستان بزند هرکه در افتاد. سعدی. سرفراز ربعمسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری) تخلص میرزا حبیب اصفهانی دانشمند ایرانی اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هجری قمری و معروف به حبیب افندی. رجوع به حبیب اصفهانی در همین لغت نامه شود
نام زال پدر رستم. (جهانگیری) (برهان) (غیاث). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می شد. (غیاث از سراج). بموجب شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال داده و در تاریخ طبری و کتاب مسعودی اطلاقهای مختلف دارد. (لغات شاهنامه ص 132). لقب زال پسر سام نریمان از اولاد گرشاسب و جمشید که بواسطۀ شاگردی سیمرغ و آموختن علم غریبه او را به مکر و حیله منسوب می کرده و جادو می خوانده اند. (از آنندراج) : دو بهره سوی زابلستان شدند بخواهش بر پور دستان شدند. فردوسی. به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب برادر علی و یار رستم دستان. فرخی. کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش. منوچهری. اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید برستم دستان ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه بحیله و دستان. سوزنی. تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. تا به مردی گشته ای چون رستم دستان مثل در جهان بهر تو هرجا داستانی دیگر است. عبدالواسع جبلی. ور به اجل زرد گشت چهرۀ سهراب رستم دستان کارزاربماناد. خاقانی. بازیی می کند این زال که طفلان نکنند زال را توبه ز دستان بخراسان یابم. خاقانی. در دو آتش که نیستان هزاران شیر است شور صد رستم دستان بخراسان یابم. خاقانی. دل پاکان شکستۀ فلک است زال دستان فکندۀ پدر است. خاقانی. دلاور درآمد چو دستان گرد به خم کمندش درآورد و برد. سعدی. با رستم دستان بزند هرکه در افتاد. سعدی. سرفراز ربعمسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری) تخلص میرزا حبیب اصفهانی دانشمند ایرانی اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هجری قمری و معروف به حبیب افندی. رجوع به حبیب اصفهانی در همین لغت نامه شود
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
آهن پارچه بافی برای سفت کردن آن. (شعوری ج 1 ورق 173). رجوع به پساهنگ شود، {{مصدر مرخم}} بستن. سد نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بستن و سد کردن. (فرهنگ نظام) : و حصارها بر آمل و ساری بست فرمود و بکهستانها قلعه ها ساخت. (تاریخ طبرستان). هم از بامدادان در کلبه بست به از سود و سرمایه دادن ز دست. سعدی (بوستان). - بست و بند، یعنی استحکام و ضبط. (رشیدی). - ، در تداول عامه، اصلاح کردن: بست و بند این کار با شماست. - ، زد و بندهای سیاسی و اداری. (فرهنگ فارسی معین). و بیشتر بند وبست معمول است. رجوع به بند و بست شود. - بست و گشاد، رتق و فتق. اصلاح امور: و کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو در بست و گشادکارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه)، بسته. - بن بست، جاییکه تنها از یکسو آمد شدن توان کردن: کوچۀ بن بست. - پای بست، پای بند، مقید: که چون ملک ایرانم آمد بدست نخواهم بیکجا شدن پای بست. نظامی. درین بوم بیگانه کم کن نشست مکن خویشتن را بدو پای بست. نظامی. از ایشان بما یک یک آید بدست بپرسیم ازو چون شودپای بست. نظامی. - ، پایه و اساس بنا: خواجه در بند نقش ایوانست خانه از پای بست ویرانست. سعدی (گلستان). سرایی کنم پای بستش رخام درختان سقفش همه عود خام. سعدی (بوستان). - چوب بست، چوبها و تیرهای بهم بسته که برای صعود بنّا و عمله در ساختن عمارت نصب میشود. (فرهنگ نظام). - داربست، محوطه ای که دارای ستونهای چوبی و سقف مشبک چوبی است که بر آن شاخهای درخت انگور و امثال آن می بالد. (فرهنگ نظام). - دربست، تمام خانه و دکان و غیره: من یک خانه دربست خریدم. (فرهنگ نظام). ماشین را دربست کرایه کردیم. - سنگ بست، بنای سنگی. دژ مستحکم و استوار: ز مهد زر و گنبد سنگ بست مهیاش کردند جای نشست. نظامی. بلی کاین چنین گوهر سنگ بست بدولت توان آوریدن بدست. نظامی. دو برج رزین زین دژ سنگ بست ز برج ملک دور درهم شکست. نظامی. - شکست و بست، رتق و فتق: و او کسی است که در حکم بر او غلبه نتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). - مهره بست، گچ اندود: چو شد نیمه ای زین بنا مهره بست مرا نیمۀ عالم آمد به دست. نظامی و رجوع به مهره و مهرۀ دیوار در ناظم الاطباء شود. ، اسیر کردن. بندی کردن: با لشکری جراره در کثرت ستاره و صولت سیاره از پهلوانان گزیده ومردان پسندیده روی به ری آورد (آلب ارسلان) و بظاهر آن در حق کسر و شکست شیاطین جبابره و قهر و بست ملاعین فراعنه کرد، آنچه کرد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 97)، محکم کردن. مهر و موم کردن. - بست کردن، در شاهد زیر ظاهراً به معنی آغشتن است: نخستین که بر نامه بنهاد دست به عنبر سر خامه را کرد بست. فردوسی. ، رفتن و فراخ گام رفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سبقت نمودن در دویدن. (آنندراج). سبقت نمودن در دویدن و پیشی گرفتن. (ناظم الاطباء)، عاشق و کسی که دلش گرفتار دیگری بود. (ناظم الاطباء)، عمامه ای که به روی سر پیچند. (ناظم الاطباء)، عدد یکصد. (ناظم الاطباء)، قسمت آبی را نیز گویند که برزیگران در میان خود کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمت آبی را که برزیگران در میانه خود تقسیم کرده اند نیز گویند و منشاء آن بستن و گشادن آب بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (از هفت قلزم). قسمت آب که برزگران برهم بخشند. (فرهنگ اسدی). قسمت آبی که به هر برزگر در آب مشترک میرسد، در این صورت از مصدر بستن است که در اینجا از باب آب بستن به زمین استعمال شده. (فرهنگ نظام) : و گرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژۀ آب راندمی صد بست. خسروانی (از فرهنگ اسدی ص 47). ، کوه. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، شهرپناه. (ناظم الاطباء). - دیواربست، حصار شهر: و از پشت دیواربست شهر و حوالی و حوائل با احزاب حراب جرأت مناحرت و مناجزت نکرد... (درۀ نادره چ شهیدی چ تهران 1341 هجری شمسی ص 283). ، دری که بطور عمودی بالا و پایین رود و در مصب رود یا نهر برای سد کردن آب یا رها کردن آن بکار رود. ج، بستان. (از دزی ج 1 ص 83)، گره. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). عقده. گره. (فرهنگ فارسی معین)، پناه گاه: در این زمان اصطلاح شده مردی که از بیم به اصطبل پادشاه گریزد یا در مرقد امامزاده پناه برده بنشیند تا بحقیقت امر او برسند گویند بست نشسته. (انجمن آرا) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که:بر دور مزارات حضرات بفاصله یک کروه کمابیش از جهت منع درآمدن دواب چوب بست کنند و بر گنهکاری یا دادخواهی که در آن بست درآید کسی مزاحم حال او نمیتواند شد و خدمۀ مزارات مقدسات به حمایت دادخواه فراهم آمده داد او از بیدادگر ستانند و بجای چوب بست زنجیربست هم کنند. (آنندراج). پناه گاه و جایی که مردم بآن پناه آورده متحصن شوند. (ناظم الاطباء). محوطه ای که اگر مقصر در آن وارد شود حکومت باو دست نمی یابد مثل مساجد بزرگ و مزارهای مقدس و سرطویله شاه و اعیان بزرگ: فلان قاتل در مسجد شاه بست نشسته. عموماً در جلو محوطۀ بست زنجیرکشیده است که زنجیر بست نامیده می شود...لفظ مذکور مأخوذ از بستن است چه در بست مذکور پناه گیرند محفوظ و راه مخالفین او به او بسته است. (از فرهنگ نظام). و رجوع به بست شکستن و بست نشستن شود. پناه جای گناهکاران را، از امکنۀ مقدسه و بقاع متبرکه چون مکه یا روضۀ رسول (ص) و مقبرۀ امامان و امامزادگان و در خانه شاهان و مردمان بزرگ و در زمان قاجاریه تلگرافخانه، اصطبل همایونی و خانه مجتهدین که بدان جای پناه برند تا از تعقیب مصون مانند و پلیس و ضابطین و عمال قضا، یا حکام عادهً بآنان تعرض نتوانند کرد و از آنجا بیرون نتوانند آورد. مأمن. ملجاء: خرد از هر خللی بست و ز هر غم فرج است خرد از بیم، امانست و ز هر ورد، دعاست. ناصرخسرو. بست اطراف صحن حضرت رضا (ع). (مجمل التواریخ گلستانه ص 332). ز بست عشق اگر عاقلی بیا بیرون حصار عافیتی نیست بهتر از زنجیر. محسن تأثیر (از آنندراج). - بست بالا خیابان، قسمتی از خیابان معروف به بالاخیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع که نهر بزرگ چشمه گیلاس، چشمۀ گلسب از وسط آن میگذرد و رفتن حیوانات بدانجا ممنوع است و در قدیم مقصران در آنجابست می نشستند. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود. - بست پایین خیابان، قسمتی از خیابان معروف به پایین خیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع است و مانند بست بالا خیابان نهر چشمه گیلاس از میان آن میگذرد و هر دو بست جزو خیابان علیا و سفلای مشهد است و صحن کهنه فاصله میان دو بست است. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود. - بست شکستن، از حد تجاوز کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). شکستن و از بین بردن مانع: برده از دل که خیال بت بدمست ترا که شکست است ندانم دگر این بست مرا. (آنندراج). دست بپایین نبری دست را نشکنی از بیخردی بست را. ایرج میرزا (از مثنوی زهره و منوچهر، از فرهنگ فارسی معین). - ، شخص بست نشسته را از بست بزور بیرون آوردن: فلان حاکم بست مسجد شاه را شکست. (فرهنگ نظام). - بست نشستن، در جای بست رفتن و ماندن: فلان شخص را حاکم می خواست بگیرد رفت بست نشست. (فرهنگ نظام). رجوع به بست به معنی پناهگاه شود: گریزگاه دل خسته، زلف چون شست است ستم رسیده علاجش نشستن بست است. میرنجات (از آنندراج). بسته است به مردم سر ره چشم سیاهش خون کرده و در بست نشستست نگاهش. محسن تأثیر (از آنندراج). ، پارۀ فلزی است که برای استحکام به صندوق و غیره می کوبند: صندلی ما، شکسته بود بست زدیم. (فرهنگ نظام). - بست زدن، پارۀ مفتول یا تختۀ آهنی را برای وصل نمودن چینی یا ظروف دیگر شکسته و استحکام صندوق و غیر آن بآنها زدن: کاسه چینی ما را بندزن چهار بست زد. (فرهنگ نظام: بستن). ، در تداول امروز تکۀ کوچک تریاک که به حقۀ وافور چسبانند کشیدن را. رجوع به فرهنگ نظام شود. - بست چسباندن، چسباندن بست تریاک بر سر حقۀ وافور. (فرهنگ فارسی معین). - بست زدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بزنیم. - بست کشیدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بکشیم. ، {{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: جربست. سنج بست. مج بست. (یادداشت مؤلف)
آهن پارچه بافی برای سفت کردن آن. (شعوری ج 1 ورق 173). رجوع به پساهنگ شود، {{مَصدَر مرخم}} بستن. سد نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بستن و سد کردن. (فرهنگ نظام) : و حصارها بر آمل و ساری بست فرمود و بکهستانها قلعه ها ساخت. (تاریخ طبرستان). هم از بامدادان در کلبه بست به از سود و سرمایه دادن ز دست. سعدی (بوستان). - بست و بند، یعنی استحکام و ضبط. (رشیدی). - ، در تداول عامه، اصلاح کردن: بست و بند این کار با شماست. - ، زد و بندهای سیاسی و اداری. (فرهنگ فارسی معین). و بیشتر بند وبست معمول است. رجوع به بند و بست شود. - بست و گشاد، رتق و فتق. اصلاح امور: و کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو در بست و گشادکارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه)، بسته. - بن بست، جاییکه تنها از یکسو آمد شدن توان کردن: کوچۀ بن بست. - پای بست، پای بند، مقید: که چون ملک ایرانم آمد بدست نخواهم بیکجا شدن پای بست. نظامی. درین بوم بیگانه کم کن نشست مکن خویشتن را بدو پای بست. نظامی. از ایشان بما یک یک آید بدست بپرسیم ازو چون شودپای بست. نظامی. - ، پایه و اساس بنا: خواجه در بند نقش ایوانست خانه از پای بست ویرانست. سعدی (گلستان). سرایی کنم پای بستش رخام درختان سقفش همه عود خام. سعدی (بوستان). - چوب بست، چوبها و تیرهای بهم بسته که برای صعود بنّا و عمله در ساختن عمارت نصب میشود. (فرهنگ نظام). - داربست، محوطه ای که دارای ستونهای چوبی و سقف مشبک چوبی است که بر آن شاخهای درخت انگور و امثال آن می بالد. (فرهنگ نظام). - دربست، تمام خانه و دکان و غیره: من یک خانه دربست خریدم. (فرهنگ نظام). ماشین را دربست کرایه کردیم. - سنگ بست، بنای سنگی. دژ مستحکم و استوار: ز مهد زر و گنبد سنگ بست مهیاش کردند جای نشست. نظامی. بلی کاین چنین گوهر سنگ بست بدولت توان آوریدن بدست. نظامی. دو برج رزین زین دژ سنگ بست ز برج ملک دور درهم شکست. نظامی. - شکست و بست، رتق و فتق: و او کسی است که در حکم بر او غلبه نتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). - مهره بست، گچ اندود: چو شد نیمه ای زین بنا مهره بست مرا نیمۀ عالم آمد به دست. نظامی و رجوع به مهره و مهرۀ دیوار در ناظم الاطباء شود. ، اسیر کردن. بندی کردن: با لشکری جراره در کثرت ستاره و صولت سیاره از پهلوانان گزیده ومردان پسندیده روی به ری آورد (آلب ارسلان) و بظاهر آن در حق کسر و شکست شیاطین جبابره و قهر و بست ملاعین فراعنه کرد، آنچه کرد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 97)، محکم کردن. مهر و موم کردن. - بست کردن، در شاهد زیر ظاهراً به معنی آغشتن است: نخستین که بر نامه بنهاد دست به عنبر سر خامه را کرد بست. فردوسی. ، رفتن و فراخ گام رفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سبقت نمودن در دویدن. (آنندراج). سبقت نمودن در دویدن و پیشی گرفتن. (ناظم الاطباء)، عاشق و کسی که دلش گرفتار دیگری بود. (ناظم الاطباء)، عمامه ای که به روی سر پیچند. (ناظم الاطباء)، عدد یکصد. (ناظم الاطباء)، قسمت آبی را نیز گویند که برزیگران در میان خود کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمت آبی را که برزیگران در میانه خود تقسیم کرده اند نیز گویند و منشاء آن بستن و گشادن آب بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (از هفت قلزم). قسمت آب که برزگران برهم بخشند. (فرهنگ اسدی). قسمت آبی که به هر برزگر در آب مشترک میرسد، در این صورت از مصدر بستن است که در اینجا از باب آب بستن به زمین استعمال شده. (فرهنگ نظام) : و گرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژۀ آب راندمی صد بست. خسروانی (از فرهنگ اسدی ص 47). ، کوه. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)، شهرپناه. (ناظم الاطباء). - دیواربست، حصار شهر: و از پشت دیواربست شهر و حوالی و حوائل با احزاب حراب جرأت مناحرت و مناجزت نکرد... (درۀ نادره چ شهیدی چ تهران 1341 هجری شمسی ص 283). ، دری که بطور عمودی بالا و پایین رود و در مصب رود یا نهر برای سد کردن آب یا رها کردن آن بکار رود. ج، بستان. (از دزی ج 1 ص 83)، گره. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). عقده. گره. (فرهنگ فارسی معین)، پناه گاه: در این زمان اصطلاح شده مردی که از بیم به اصطبل پادشاه گریزد یا در مرقد امامزاده پناه برده بنشیند تا بحقیقت امر او برسند گویند بست نشسته. (انجمن آرا) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که:بر دور مزارات حضرات بفاصله یک کروه کمابیش از جهت منع درآمدن دواب چوب بست کنند و بر گنهکاری یا دادخواهی که در آن بست درآید کسی مزاحم حال او نمیتواند شد و خدمۀ مزارات مقدسات به حمایت دادخواه فراهم آمده داد او از بیدادگر ستانند و بجای چوب بست زنجیربست هم کنند. (آنندراج). پناه گاه و جایی که مردم بآن پناه آورده متحصن شوند. (ناظم الاطباء). محوطه ای که اگر مقصر در آن وارد شود حکومت باو دست نمی یابد مثل مساجد بزرگ و مزارهای مقدس و سرطویله شاه و اعیان بزرگ: فلان قاتل در مسجد شاه بست نشسته. عموماً در جلو محوطۀ بست زنجیرکشیده است که زنجیر بست نامیده می شود...لفظ مذکور مأخوذ از بستن است چه در بست مذکور پناه گیرند محفوظ و راه مخالفین او به او بسته است. (از فرهنگ نظام). و رجوع به بست شکستن و بست نشستن شود. پناه جای گناهکاران را، از امکنۀ مقدسه و بقاع متبرکه چون مکه یا روضۀ رسول (ص) و مقبرۀ امامان و امامزادگان و در خانه شاهان و مردمان بزرگ و در زمان قاجاریه تلگرافخانه، اصطبل همایونی و خانه مجتهدین که بدان جای پناه برند تا از تعقیب مصون مانند و پلیس و ضابطین و عمال قضا، یا حکام عادهً بآنان تعرض نتوانند کرد و از آنجا بیرون نتوانند آورد. مأمن. ملجاء: خرد از هر خللی بست و ز هر غم فرج است خرد از بیم، امانست و ز هر ورد، دعاست. ناصرخسرو. بست اطراف صحن حضرت رضا (ع). (مجمل التواریخ گلستانه ص 332). ز بست عشق اگر عاقلی بیا بیرون حصار عافیتی نیست بهتر از زنجیر. محسن تأثیر (از آنندراج). - بست بالا خیابان، قسمتی از خیابان معروف به بالاخیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع که نهر بزرگ چشمه گیلاس، چشمۀ گُلَسب از وسط آن میگذرد و رفتن حیوانات بدانجا ممنوع است و در قدیم مقصران در آنجابست می نشستند. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود. - بست پایین خیابان، قسمتی از خیابان معروف به پایین خیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع است و مانند بست بالا خیابان نهر چشمه گیلاس از میان آن میگذرد و هر دو بست جزو خیابان علیا و سفلای مشهد است و صحن کهنه فاصله میان دو بست است. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود. - بست شکستن، از حد تجاوز کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). شکستن و از بین بردن مانع: برده از دل که خیال بت بدمست ترا که شکست است ندانم دگر این بست مرا. (آنندراج). دست بپایین نبری دست را نشکنی از بیخردی بست را. ایرج میرزا (از مثنوی زهره و منوچهر، از فرهنگ فارسی معین). - ، شخص بست نشسته را از بست بزور بیرون آوردن: فلان حاکم بست مسجد شاه را شکست. (فرهنگ نظام). - بست نشستن، در جای بست رفتن و ماندن: فلان شخص را حاکم می خواست بگیرد رفت بست نشست. (فرهنگ نظام). رجوع به بست به معنی پناهگاه شود: گریزگاه دل خسته، زلف چون شست است ستم رسیده علاجش نشستن بست است. میرنجات (از آنندراج). بسته است به مردم سر ره چشم سیاهش خون کرده و در بست نشستست نگاهش. محسن تأثیر (از آنندراج). ، پارۀ فلزی است که برای استحکام به صندوق و غیره می کوبند: صندلی ما، شکسته بود بست زدیم. (فرهنگ نظام). - بست زدن، پارۀ مفتول یا تختۀ آهنی را برای وصل نمودن چینی یا ظروف دیگر شکسته و استحکام صندوق و غیر آن بآنها زدن: کاسه چینی ما را بندزن چهار بست زد. (فرهنگ نظام: بستن). ، در تداول امروز تکۀ کوچک تریاک که به حقۀ وافور چسبانند کشیدن را. رجوع به فرهنگ نظام شود. - بست چسباندن، چسباندن بست تریاک بر سر حقۀ وافور. (فرهنگ فارسی معین). - بست زدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بزنیم. - بست کشیدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بکشیم. ، {{پَسوَندِ مَکانی، مَزیدِ مُؤَخَّرِ اَمکَنه}} پَسوَندِ مَکانی مانند: جربست. سنج بست. مج بست. (یادداشت مؤلف)
شفتاهنج. (آنندراج). شفتاهنج که به معنی آهنی سوراخدار استادان زرکش باشد. (برهان). ظاهراً دگرگون شدۀ شفشاهنگ است. رجوع به شفشاهنگ شود، به معنی حلاج هم آمده است. (برهان) ، به معنی کمان حلاجی هم آمده و آن چوبی باشد که در وقت پنبه زدن کمان میزنند. (برهان). و رجوع به شفته و شفش و شفشه و شفشاهنگ شود، به معنی شاخسار نیز به نظر آمده است. (برهان)
شفتاهنج. (آنندراج). شفتاهنج که به معنی آهنی سوراخدار استادان زرکش باشد. (برهان). ظاهراً دگرگون شدۀ شفشاهنگ است. رجوع به شفشاهنگ شود، به معنی حلاج هم آمده است. (برهان) ، به معنی کمان حلاجی هم آمده و آن چوبی باشد که در وقت پنبه زدن کمان میزنند. (برهان). و رجوع به شفته و شفش و شفشه و شفشاهنگ شود، به معنی شاخسار نیز به نظر آمده است. (برهان)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155). وآدمی را که دست تنگ بود نتواند نهاد پای فراخ. سعدی. - دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). - دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن: چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ ز نقد سیم شد دست جهان تنگ. نظامی. ، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155). وآدمی را که دست تنگ بود نتواند نهاد پای فراخ. سعدی. - دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). - دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن: چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ ز نقد سیم شد دست جهان تنگ. نظامی. ، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
این کلمه درذیل تجارب الامم (چ مصر ص 205) ، در شرح رؤیای القادر باﷲ از قول او آمده است که ’فرأیت دستاهیج قنطره عظیمه’ و محشی آن کتاب نوشته که به معنی درابزین (یعنی دارآفزین) است به معنی نرده. دکتر فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی (ص 699) می نویسد: ’ممکن است این کلمه معرب دستاویز باشد به معنی دستگیره، سرپناه، یا طارمی کنارپل. ’ دستاهیخ نیز ممکن است. (یادداشت لغت نامه)
این کلمه درذیل تجارب الامم (چ مصر ص 205) ، در شرح رؤیای القادر باﷲ از قول او آمده است که ’فرأیت دستاهیج قنطره عظیمه’ و محشی آن کتاب نوشته که به معنی درابزین (یعنی دارآفزین) است به معنی نرده. دکتر فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی (ص 699) می نویسد: ’ممکن است این کلمه معرب دستاویز باشد به معنی دستگیره، سرپناه، یا طارمی کنارپل. ’ دستاهیخ نیز ممکن است. (یادداشت لغت نامه)
دهی است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود واقع در 108 هزارگزی جنوب خاوری بیارو 90 هزارگزی جنوب راه شوسۀ شاهرود به سبزوار با 150 تن سکنه. آب آن از یک رشته قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بلوچ اند، ییلاق و قشلاق مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود واقع در 108 هزارگزی جنوب خاوری بیارو 90 هزارگزی جنوب راه شوسۀ شاهرود به سبزوار با 150 تن سکنه. آب آن از یک رشته قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بلوچ اند، ییلاق و قشلاق مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)