جدول جو
جدول جو

معنی دسامی - جستجوی لغت در جدول جو

دسامی
دستنبو از محصولات جالیزی تزیینی و خوشبو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامی
تصویر سامی
(پسرانه)
بالا مقام، عالی، بلندمرتبه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسامی
تصویر اسامی
اسم ها، نامها، جمع واژۀ اسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامی
تصویر دامی
مربوط به دام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامی
تصویر سامی
یکی از شاخه های بزرگ نژاد سفید، شامل عرب، آشوری، اکدی (بابلی قدیم)، عبری، سریانی، آرامی و کنعانی قدیم، شاخه ای از خانوادۀ زبان های حامی - سامی
عالی، بلند، بلندپایه، بلند مرتبه
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
سرپوش شیشه و مانند آن. (منتهی الارب). ’سداد’ و آنچه در بطری و مانند آن را بوسیلۀ آن بندند. (ازاقرب الموارد). سر شیشه و جز آن، آنچه بدان گوش و جراحت را استوار بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اسمش لطف علی بیک صاحب طبع بود بغیر این رباعی شعر قابلی از او بنظر نرسید:
کامست مرا گر فلک پست دهد
دردستش از این هر دو یکی هست دهد
یا همت من کند چو دستم کوتاه
یا آنکه بقدر همتم دست دهد،
(آتشکده آذر چ شهیدی ص 150)
اسمش سام میرزا خلف صدق شاه اسماعیل صفوی است، تذکره ای مسمی بتحفه السامی بر اشعار معاصرین خود نوشته، رجوع به سام میرزا و رجوع به صفویه و رجوع به آتشکدۀ آذر شود
لغت نامه دهخدا
فرقه ای از نصاری که خود را صامیه نامیده اند، (ابن الندیم ص 479)
لغت نامه دهخدا
قومی است منسوب به سام بن نوح، نژاد سامی عبارت از آشوری و عربی و آکدی (بابلی قدیم)، عبری، سریانی، آرامی و کنعانی قدیم و غیره است و منظور از زبانهای سامی مراد زبان اقوام نامبرده است، (یادداشت بخط مؤلف)
منسوب است به سامه بن لوی بن غالبه الناحی ساموی، (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بلند، (آنندراج) (منتهی الارب)، صاحب سموّ: اگر رأی سامی ... از او درگذرد که برای خداوند بازنموده ام، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342)،
جستن راه خدمت سامیش
جز بوجه ثنا خطا باشد،
مسعودسعد،
گرچه دورم ز مجلس سامیت
من از این بخت و دولت توسن،
مسعودسعد،
از قافلۀ زایر آن درگه سامیش
کعبه است که مأوای مناجات و دعا شد،
مسعودسعد،
، فحل سام، گشن سربرداشته، ج، سوامی، (ناظم الاطباء)، برآینده جهت شکار، ج، سماه، یقول: رجل سام و قوم سماه، یعنی قومی که برای شکار برآمده باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسمش قلی است در آن بلده (یزد بسرتراشی میگذرانیده. این قطعه از اوست:
شنیدم که دوشینه در بزم غیر
می ناب از جام زر خورده ای
ندانم در آن بزم پرشور و شر
دوپیمانه یا بیشتر خورده ای
بهر حال در شهر آوازه است
که جز باده چیز دگر خورده ای.
(آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 267)
مولانا دامی استرآبادی است و قصیدۀ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع از اوست:
آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست
هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست،
(مجالس النفائس ص 260)
لغت نامه دهخدا
صیاد راگویند، (برهان)، دامیار، شکارچی، شکارگر، منسوب به دام، متعلق به دام، (شعوری ج 1 ص 432)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی ازدمی، که خون از وی چکد یا تراود یا پالاید، هو دامی الشفه، او فقیرست، (منتهی الارب)، و فی الاساس دامی الشفه، حریص علی الطلب، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دسفان. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد، از تاج). رجوع به دسفان شود
لغت نامه دهخدا
(رَسْ سا)
عمل رسّام. رسم کردن. ترسیم. نقاشی. صورتگری. پیکرنگاری. صورت نگاری:
اوستادی به شغل رسامی
در مساحت مهندسی نامی.
نظامی.
روزی از بهر شغل رسامی
بهره مند از لقای بهرامی.
نظامی.
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ صِ)
با یکدیگر نورد کردن به بزرگی. (زوزنی). با هم نبرد کردن ببزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفاخر. (المنجد). تباری. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، یکدیگر را به اسم خواندن. (از متن اللغه) ، برنشستن: تساموا علی الخیل، رکبوا. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برآمدن و بلند گردیدن مرد. (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یکی از بلاد شمال هند قدیم بر طبق سنگهت. (ماللهند بیرونی ص 156)
لغت نامه دهخدا
(حَسْ سا)
قریه ای در کمتر از چهارفرسنگی جنوبی گلخنگان. به جنوب بوانات. (جغرافیای مفصل غرب ایران ص 115)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اسماء. جج اسم. (غیاث اللغات). نامها: حاضران گفتند تفصیل اسامی ایشان بازگوی. (کلیله و دمنه).
اسامی ساکنان کوی او دریک ورق دیدم
در آن دیباچۀ دولت حدیث ما نمیگنجد.
امیرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
طبسی. محمد بن احمد بسامی. محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و صحیح بنابرنوشتۀ صاحب التفسیر و دیگران، ابومحمد احمد بن محمد بن حسین طبسی بسامی محدث بود. و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از وی روایت کرد. گویا نسبت وی به جدش بسام است. (از تاج العروس). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 شود
بشامی. بسبامی. بنا بنوشتۀ بروجردی در اصطلاحات رجالی بی اینکه اسم او را مذکور دارد از وکلای حضرت قائم (ع) بوده است. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
نسبتی است به بسام، نیای ابوالحسن علی بن محمد...بسام. (از لباب الانساب ص 121). و رجوع به بسام شود، بلفظ بس بس خواندن. (منتهی الارب). بلفظ بس بس خواندن ناقه را. (آنندراج). و بسبسه بالغنم او الناقه، بلفظ بسبس خواندن گوسپند یا شتر را. (ناظم الاطباء) ، مداومت کردن بر چیزی. (منتهی الارب). مداومت کردن ناقه بر چیزی. (آنندراج) : بسبسهالناقه، مداومت کردن ماده شتر بر چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسامی
تصویر اسامی
جمع اسم، اسمها، نامها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامی
تصویر سامی
بلند، عالی پسر نوح و پدر اقوام سامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامی
تصویر دامی
صیاد را گویند، شکارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسامی
تصویر رسامی
چهره پردازی عمل و شغل رسام نقاشی نگارگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسافی
تصویر دسافی
جمع دسفان، انیشه ها (جاسوس ها)، میانجیان بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامی
تصویر سامی
بلندمرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسامی
تصویر اسامی
جمع اسم، نام ها، اسم ها
فرهنگ فارسی معین