جدول جو
جدول جو

معنی دزدپیشه - جستجوی لغت در جدول جو

دزدپیشه
(دُ شَ / شِ)
آنکه پیشه اش دزدی باشد. که دزدی شغل و کار دارد. که به دزدی پردازد. که عمل و شغل او دزدی است: (مردم ساروان به خراسان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزد پیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). این ترکان گنجینه مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم). (بلوچان) مردمانی اند... دزدپیشه و شبان و ناپاک و خون خواره. (حدود العالم). کمیجیان... مردمانی اند دلاور و جنگی و دزدپیشه. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دزدیده
تصویر دزدیده
مال ربوده شده، دزدی شده، به طور دزدی و پنهانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حسدپیشه
تصویر حسدپیشه
آنکه همیشه و به همه کس رشک میبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردپیشه
تصویر خردپیشه
عاقل، دانا، خردمند، پیردل، فروهیده، باخرد، خردومند، متفکّر، متدبّر، اریب، صاحب خرد، بخرد، راد، داناسر، حصیف، خردور، نیکورای، فرزان، لبیب، فرزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزپیشه
تصویر آزپیشه
حریص، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دی دَ / دِ)
دزدیده شده. ربوده شده. سرقت شده. مسروق. (ناظم الاطباء). مسروقه. مستسرق. مسترقه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرمودند کباب دزدیده خوردن و طمع لقمۀ ما نیز کردن. (انیس الطالبین ص 122) .هشیله، دزدیده از شتر و جز آن. (از منتهی الارب).
- دزدیده آمدن، دزدیده شدن. سرقت شدن: سعادتی که در آن چند روز... از خدمت سجادۀ مقدسه راه آورد طالع... بود، از کیسۀ جهان کهن بازار نوکیسه دزدیده آمد و از دست فلک... درربوده گشت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 96).
- پنجۀ دزدیده، خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء) :
از کیسۀ سال و مه چو آن پنچ
دزدیدۀ رایگان چه باشی.
خاقانی.
رجوع به خمسۀ مسترقه شود.
- دزدیده بودن، سرقت شده بودن. (ناظم الاطباء). مسروقه بودن.
- امثال:
دزدیده بود هرچه (آنچه) نماند به خداوند (از شاهد صادق از آنندراج). یعنی، هر جنسی باید که یک گونه با مالک مشابهتی داشته باشد و اگر احیاناً مطلق او نسبت و لوث فریبی بود ممکن است دزدیده باشد نه از او چنانکه عرب گوید: المال یشبه بصاحبه. (از آنندراج).
- دزدیده کردن، سرقت کردن. استراق. (از منتهی الارب).
،
{{قید مرکّب}} نهانی. نهفته، بدزدی. پنهانی. مخفیانه. بطور خفا. (ناظم الاطباء). بدانسان که ندانند. به نهانی. بی اطلاع کس یا کسان. در خفیه. سراً. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اطلاع کسی. ناگهان. غفلهً، مغافصه:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت بینم به بام بر.
شهید.
با اسماعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون به مرو. (تاریخ بیهقی ص 27).
در آن هزیمت تیری گشاد دزدیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار.
مسعودسعد.
بلیناس عظیم زیرک بود و صاحب اقبال بسیاری علم آموخت دزدیده و حکیمان او را محلی ننهادندی. (مجمل التواریخ). امیری بود به حدود مروالروذ و پنج دیه و طالقان می فرستاد تا دزدیده بر بنۀ مغولان می زدند و چهارپای می آوردند. (جهانگشای جوینی).
از فرح خلقی به استقبال رفت
او درآمد از ره دزدیده تفت.
مولوی.
من بی ادبی کردم و دزدیده پاره ای کباب خوردم. (انیس الطالبین ص 122).
- خندۀ دزدیده، خنده نهانی:
خامش استاده و چشمش به تو و گوش به تو
وز هوای تو پر از خندۀ دزدیده دهان.
فرخی.
- دزدیده آمدن، پنهان آمدن، ادلغفاف، دزدیده آمدن تا بدزدد چیزی را. (از منتهی الارب).
- دزدیده جستن، پنهانی طلب کردن:
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
- دزدیده دیدن، نهانی و زیرچشمی نگاه کردن. دزدیده نگریستن. ایماض. لمحه. لمذ. (از منتهی الارب) :
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند.
نظامی.
- دزدیده رفتن، مخفیانه رفتن: من (عبدالرحمن قوال و یارم) دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی ص 680).
- دزدیده شنیدن، استراق سمع. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دزدیده گوش داشتن، پنهانی گوش کردن. استراق. (دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی). استراق سمع کردن.
- دزدیده نظر کردن، مخفیانه نگاه کردن. با عدم التفات منظور در او دیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دزدیده به عمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.
سوزنی.
- دزدیده نگاه کردن، نگاه زیرچشمی و پنهان از نظر طرف کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). الماح. (از منتهی الارب) :
دزدیده در او نگاه می کرد
می دید در او و آه می کرد.
امیرخسرو دهلوی.
خائنهالاعین، دزدیده نگاه کردن بسوی ناروا. (از منتهی الارب)
- دزدیده نگریستن، دزدیده نگاه کردن. لمذ. (از منتهی الارب). مسارقه. (المصادر زوزنی) (دهار) :
ز دیدنش رودابه می نارمید
بدزدیده در وی همی بنگرید.
فردوسی.
امیر محمود دزدیده می نگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). درمجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی. (تاریخ بیهقی ص 317). پیران کهن تر دزدیده می نگریستند که جز محمودیان و مسعودیان را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص 564).
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
سعدی.
ایماض، دزدیده نگریستن زن. (تاج المصادر بیهقی).
- نگاه دزدیده،نگاه مخفیانه
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ شَ / شِ)
عاقل. خردمند. (از ناظم الاطباء). آنکه در کارها از راهنمایی های عقل پیروی کند:
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند؟
ناصرخسرو.
ای خردپیشه حذر دار از جهان
گر بهوشی پند حجت کار بند.
ناصرخسرو.
راست خوهی هیچ خردپیشه را
نیست بدین منزلت و پایه...ر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ شَ / شِ)
عیار. مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ شَ / شِ)
کنایه از خاموشی است. (برهان) (آنندراج). کنایه از مردم خاموش. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سکوت و خاموشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ شَ /شِ)
صیاد. شکارگیر. نخجیرگر:
این صیدپیشه فکر مدارا نکرده است
گر سر بریده رشته ز پا وانکرده است.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
حریص:
برفتند (گرگین و بیژن) هر دو براه دراز
یکی آزپیشه (گرگین) یکی کینه ساز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
که عدالت پیشه دارد. عدل پیشه. که عدل پیشه دارد:
برد سرهنگ دادپیشه زپیش
آن پریچهره را ب خانه خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ / شِ)
آنکه بدی پیشۀ خود کند. بدکردار. بدعمل. بدفعل. (فرهنگ فارسی معین) :
که آن ترک بدپیشه و ریمنست
که هم بدنژاد است و هم بدتنست.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دزدیده
تصویر دزدیده
ربوده، سرقت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدپیشه
تصویر بدپیشه
آنکه بدی پیشه خود سازد بد کردار بد عمل بد فعل، فاسق فاجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزپیشه
تصویر آزپیشه
حریص آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل پیشه
تصویر دل پیشه
کنایه از خاموشی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزدیده
تصویر دزدیده
((دُ دِ))
مال یا پول دزدیده شده، به طور پنهانی
فرهنگ فارسی معین
خردمند، خردورز، خردور، عاقل، حکیم، بخرد، فرزانه، دانا
متضاد: جهالت پیشه، سفیه، کانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزمند، آزور، حریص، طماع، طمع کار
متضاد: قانع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدعمل، بدفعل، بدکار، بدکردار
متضاد: نیک کردار، فاجر، فاسق
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد