جدول جو
جدول جو

معنی دزبگان - جستجوی لغت در جدول جو

دزبگان
(دُ بَ)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در 19 هزارگزی جنوب سرباز و کنار راه فرعی سرباز به فیروزآباد، با 200 تن سکنه. آب از رودخانه و راه آن مالرو است. اهالی این ده از طایفۀ سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریگان
تصویر دریگان
یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
خایۀ گوسفند که آن را روی آتش کباب می کنند یا در روغن تف می دهند و می خورند، نوعی قارچ یا سماروغ که در جاهای مرطوب می روید و آن را نیز در روغن تف می دهند و می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدزبان
تصویر بدزبان
کسی که به دیگران ناسزا می گوید و دشنام می دهد، بدگو، دشنام دهنده، ناسزاگوینده، بددهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دزدگاه
تصویر دزدگاه
جایی که دزدان پنهان شوند، جای دزدان، محلی که عبور و مرور در آن کم باشد و دزدان به آسانی در آنجا دستبرد بزنند یا کسی را لخت کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ده گان
تصویر ده گان
ده ده، ده تا ده تا، ده تایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلنگان
تصویر دلنگان
آویزان، آویخته، آونگان
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ)
جمع واژۀ بزرگ. اعاظم. امجاد. اماجد. اکابر. اشخاص بزرگ و مهم. سران. اعیان. اشراف. امیران. (از یادداشتهای دهخدا) :
همان اندریمان که پیروز گشت
بکشت از بزرگان ما سی وهشت.
فردوسی.
همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند. (تاریخ بیهقی).
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.
ناصرخسرو.
و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه).
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیاب.
خاقانی.
بباید ساختن با داغ دوری
که عیب است از بزرگان ناصبوری.
نظامی.
امراء خراسان و بزرگان اطراف در مجلس او صف کشیدند و پیش تخت او بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176).
بزرگان پس رفته نشتافتند.
امیرخسرو.
سخنی بی غرض از بندۀ مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
دهی از دهستان مزدوران بخش سرخس شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. سکنه 650 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
دشنام دهنده و ناسزاگوینده. (ناظم الاطباء). بدگو. زبان دراز. (آنندراج). آنکه دشنام بسیار گوید. هرزه گوی. دشنام گوی. بددهن. هجاگوی. گنده زبان. پلیدزبان. بدسخن. شتام. ذرع. بذی. بذیه. بذی اللسان. بذیهاللسان. ذرب. ذربه. ضیضب. ضیاضب. حنظیان. سباب. (یادداشت مؤلف) :
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش بدزبان.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام ناحیه ای از توابع ارونق تبریز به آذربایجان. (نزهه القلوب مقالۀ سوم چ اروپا ص 79). اما صحیح کلمه وایقان است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ذیل وایقان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان گرگن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، که در 17 هزارگزی جنوب فلاورجان واقع و متصل براه لج به کرفشان و محلی است جلگه معتدل، دارای 1203تن سکنه، آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات، برنج، صیفی و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)، و رجوع به دارکان شود
لغت نامه دهخدا
دهی ازدهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، در 70هزارگزی جنوب خاش و 180هزارگزی خاور شوسۀ ایرانشهر به خاش، دارای 300 سکنه، بلوچ زبان، آب آن از قنات، محصول آن غلات و برنج و ذرت و خرما، شغل اهالی زراعت، راه آن مالروست است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 2هزارگزی شمال ضیأآباد، با 408 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
جمع واژۀ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد:
ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نور انداخته.
اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد ’آن دایگان’ و ’آن بچگان’ تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی ’دایه’ تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401).
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال.
غضایری.
، دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. (دستور اللغه). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد:
چنان بچۀ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست.
فردوسی.
نشستند زاغان ببالینشان
چنو دایگان سیه معجران.
منوچهری.
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آنکس که ویرا دایگانست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
همی پرورد وی را دایگانش
بپروردن همی بسپرد جانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دلی دادم بدستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهارخواری
دلت چون داد آزارش فزودی
قرارش بردی و دردش نمودی
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را همیشه دایگان بود.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
در هر هنر زمانه بر او مادری نمود
داد از برای او دگرانرا به دایگان.
سوزنی.
آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیرانست.
رفیع الدین لنبانی.
جودتو که دایگان دنیاست
تاراج ده یتیم دنیاست.
خاقانی (تحفهالعراقین).
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.
خاقانی.
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی یابم.
خاقانی.
ای سایۀ حق که عقل کلی را
ز اخلاق تو دایگان ببینم.
خاقانی.
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد.
خاقانی.
بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته.
خاقانی.
بربط نالان چون طفلان از زان
در کنار دایگان آخر کجاست.
خاقانی.
نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس
نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو.
خاقانی.
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام.
خاقانی.
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزۀ یتیمان هستم شکسته سرتر.
خاقانی.
، توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود:
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای خان و مانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه
دایگان را تن نالانش به بر باز دهید.
خاقانی.
، لله. لالا. مربی (مرد) :
همان کهتر و دایگان تو (بهمن) بود (رستم)
به لشکر ز پرمایگان تو بود.
فردوسی.
سوی دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به ز مام و پدر.
فردوسی.
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان.
فردوسی.
ز پرمایگان دایگانی گزین
که باشد ز کشور برو آفرین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دریجان. ادرجان. به تلفظ کاف در هندوی نزدیک به گاف فارسی، مرکب است از دو کلمه ’دری’ که به تبدیل دال و تاء اصلش تری است به معنی سه، و کانا به معنی بخش و بهر. بیرونی در کتاب تحقیق ماللهند (چ اروپا ص 307) می نویسد: ثم الا ثلات و تسمی دریکان و لافائده فی ذکرها لانها تسمی عندنا دریجانات بعینها. (التفهیم حاشیۀ ص 404). و هم او در التفهیم (ص 404) گوید دریگان چیست ؟ هم سیک برجهااند نزدیک هندوان و مردمان ما آن را دریجان خوانند و خداوندانشان بخلاف وجوه، که نخستین دریجان از هر برجی خداوندش را باشد، و دوم خداوند پنجم برج را از او، و سوم خداوند نهم را’ و آنگاه جدول مربوط به خداوندان وجوه و دریگان را آورده است - انتهی. نوعی از اعمال و اشکال نجومی باشد و معرب آن دریجان است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). در اصطلاح احکامی، تقسیم هریک برج به سه قسمت و دادن قسمت اولی را به صاحب برج و دوم را به صاحب برج دیگر که از آن مثلثه است و سوم را به صاحب برج دیگر آن مثلثه. مثلاً قسمی از حمل را به مریخ که صاحب برج حمل است دهندو دوم را به شمس که صاحب برج اسد و از مثلثۀ ناری است و سوم را به مشتری که صاحب برج قوس و از همان مثلثه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). قانونی است در هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را به سه طبقه تقسیم کنند. سه یک برجها نزد هندوان. و رجوع به دریجان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
نوداران. شاگردانه. فغیاز. برمغاز. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
دورکننده دزد. دزدراننده. رانندۀ دزد:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن واقع در 26 هزارگزی باختر داران و 10هزارگزی شوسه ازنا به اصفهان، کوهستانی، سردسیر و دارای 297 تن سکنه است، آب آن از چشمه و قنات و رودخانه محلی، محصول عمده اش غلات، حبوبات و شغل اهالی آن زراعت است و راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سوراخی در دیوار که در وی کلیدان در داخل شود، زره چفت، دار و صلیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کوتوال. (یادداشت مرحوم دهخدا). دژبان. قلعه دار:
همانگه سوی دزبان کس فرستاد
که بختم دوش درخواب آگهی داد.
(ویس و رامین).
بدیدی دز از دز فرودآمدی
به دزبان بر از وی درود آمدی.
نظامی.
دزبانوی من ز دز گشاده
دزبان وی از دز اوفتاده.
نظامی (لیلی و مجنون ص 196).
و رجوع به دژبان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دزبان
تصویر دزبان
قلعه بان، دژبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایگان
تصویر دایگان
جمع دایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو گان
تصویر دو گان
دو نوع، دو جنس: (پس در آن کشتی از هر جانوری دو گان: نری و ماده ای)
فرهنگ لغت هوشیار
خایه گوسفند که آنرا کباب کنند و خورند بیضه گوسفند، نوعی قارچ که در امکنه مرطوب روید و آنرا در روغن تفت دهن و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلنگان
تصویر دلنگان
آویخته آونگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریگان
تصویر دریگان
صور و اشکال فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اعاظم، اکابر، اشخاص مهم، سران، اعیان، اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبلان
تصویر دنبلان
((دُ بَ))
خایه گوسفند، نوعی قارچ خوراکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلنگان
تصویر دلنگان
((دِ لَ))
آویخته، دلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایگان
تصویر دایگان
((یِ))
جمع دایه، شیردهندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگان
تصویر دادگان
جمع دده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبلان
تصویر دنبلان
((دُ بَ))
بیضه چهارپایان حلال گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیدگان
تصویر دیدگان
انظار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اکابر
فرهنگ واژه فارسی سره