جدول جو
جدول جو

معنی دریانوش - جستجوی لغت در جدول جو

دریانوش
کسی که شراب بسیار بخورد و مست نشود، شراب خوار
تصویری از دریانوش
تصویر دریانوش
فرهنگ فارسی عمید
دریانوش
(دَ هََ بَ تَ / تِ)
دریانوشنده. دریاکش. کنایه از شراب خواری است که زود مست نشود. و رجوع به دریا کش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریانوش
تصویر آریانوش
(دخترانه)
شادکننده و خوشحال کننده آریاییان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیانوش
تصویر کیانوش
(دخترانه و پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرینوش
تصویر فرینوش
(پسرانه)
شکوه شیرین، فری (شکوهمند) + نوش (عسل) یا نوش از مصدر نوشیدن (نوشیدن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارینوش
تصویر دارینوش
(پسرانه)
نام یکی از پادشاهان کیانی، ظاهراً محرف داریوش است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیرانوش
تصویر سیرانوش
(دخترانه)
نام دیگر شیرین همسر خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برانوش
تصویر برانوش
(پسرانه)
مهندس رومی که پل شوشتر را در زمان شاپور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار رومی در زمان شاپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرینوش
تصویر پرینوش
(دخترانه)
دارای نامی زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دربانو
تصویر دربانو
(دخترانه)
در (عربی) + بانو (فارسی) مرکب از در (مروارید) + بانو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشانوش
تصویر ارشانوش
(پسرانه)
از نامهای باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دریانوال
تصویر دریانوال
جوانمرد، بسیار بخشنده، باگذشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریاکش
تصویر دریاکش
کسی که شراب بسیار بخورد و مست نشود، دریانوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریانورد
تصویر دریانورد
کسی که با کشتی روی دریا گردش و مسافرت کند، ناخدا، ملاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردنوش
تصویر دردنوش
دردآشام، آنکه جام باده را تا ته بیاشامد، دردآشامنده، دردنوش، باده خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرمانوش
تصویر غرمانوش
ترخان، ترخون
عاقرقرحا، گیاهی شبیه بابونه، با برگ های ریز و شاخه های نازک که مصرف دارویی دارد، اککرا، اکرکره، آکرکره
فرهنگ فارسی عمید
(عُرْ وَ)
بسان عریان. عریان مانند. برهنه مانند:
چنگ است عریان وش سرش صدرۀبریشم در برش
بسته پلاسین میزرش زانوش پنهان بین در او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
مهره و صدف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ وَ)
دریافش. دریاکردار. همانند دریا. بحرسان.
- دست دریاوش، کف بخشنده و کریم: امیر ارغون در راه دست دریاوش چون یاران نیسان گشاده گردانید. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام دریازن و دزدی دریائیست در قصۀ وامق و عذرای (از اسدی). نام مهتر دزدانی باشد که در ایام وامق و عذرا در خشکی و دریا دزدی و راهزنی میکردند و بعضی گویند نام شخصی است که عذرا را بفروخت. (برهان) (از آنندراج) :
بدان راه داران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دردی نوشنده. دردنوش. دردآشام. دردخور. دردی کش. در بیت ذیل از مولوی معنوی منقول در آنندراج دردی نوشت آمده است:
گاهی اسیر صومعه گاهی اسیر بتکده
گه رند دردی نوشتم گه شیخ و گاهی صوفیم.
که توان گفت دردی نوشت تلفظی است از دردی نوش، و یا صورتی از ’دردی نوش توام’ و نیز می توان آنرا تصحیفی از دردی نوشیم دانست به معنی ’دردی نوشی هستم’
لغت نامه دهخدا
(دُ هَُ دَ دَ / دِ)
دریانوردنده. دریارو. آنکه در دریا رود. (آنندراج). مسافر دریا. (از لغت محلی شوشتر - خطی). بحرپیما. بحری، ملاح. کشتی بان. کشتی ران. نوتی. نواتی:
خاطرم فحل است کو دریا نورد آمد چو شیر
شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
، کنایه از عرفا و ارباب ذوق. (لغت محلی شوشتر خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ نَ)
جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
صاحب انجمن آرا این کلمه رالغتی در غرمانوش می داند و گوید: به جای میم با نیز گفته اند و غرمانوش به معنی ترخون است. صاحب آنندراج نیز این قول را نقل کرده است. رجوع به غرمانوش شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ترخون، و آن سبزی باشد معروف که خورند. (برهان قاطع) (آنندراج). ترخون و آن تره ای است، و به جای میم، باء موحده نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) ، بیخ حشیشی است کوهی که آن را عاقرقرحا خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری). رجوع به عاقرقرحا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محرف دقیوس که آن نیز معرب دسیوس است. امپراتور روم در قرن سوم میلادی. (از فرهنگ فارسی معین). نام سلطانی جابر بت پرست، اصحاب کهف از خوف او فرار نمودند و به غار پناه بردند. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 54 و 76) (از غیاث) (از آنندراج).
خواجه عبداﷲ انصاری در تفسیر خود (کشف الاسرار ج 5 ص 646) ضمن داستان اصحاب کهف در مورد دقیانوس چنین گوید: پادشاه اهل ضلالت در آن وقت [زمان اصحاب کهف] دقیانوس بود، جباری متمرد کافری بت پرست. قومی گفتند دعوی خدائی کرد و خلق را بر طاعت خود دعوت کرد. و این دقیانوس با لشکر و حشم فراوان از زمین پارس آمده بود و این مدینۀ افسوس دارالملک خود ساخته و هر کس که سر در چنبر طاعت وی نیاوردی و از دین وی برگشتی او را هلاک کردی... دقیانوس بر این صفت پادشاهی و مملکت می راند و هرگز او را دردسری نبود و تبی نگرفت تا از متکبری و جباری که بود دعوی خدائی کرد... و هر که به خدائی او اقرار ندادی اورا هلاک کردی. روزی... بطریقی درآمد گفت لشکر فلان ملک آمد و قصد ولایت تو دارد، لرزه بر وی افتاد و هراسی و ترسی عظیم در دلش پدید آمد بر صنعتی که تاج از سروی بیفتاد و زردروی گشت، و آن روز نوبت خدمت ’یملیخا’ [از اصحاب کهف] بود که آب بر دست ملک می ریخت. واین شش کس [از اصحاب کهف] نوبت کرده بودند که چون از خدمت وی فارغ شدندی به دعوت به خانه یکی از ایشان بودندی، و آن روز اتفاق را نوبت یملیخا بود. چون خوان بنهادند و دست به طعام بردند، یملیخا نخورد و همچنان متفکر و مضطرب نشسته، گفتند چرا طعام نخوری و بر طبع خود نه ای ؟... گفت این ملک دعوی خدائی می کند ومن امروز او را بر حالی دیدم از بیم و ترس که خدایان چنان نباشند و چنان نترسند... چون یملیخا این سر بر ایشان آشکارا کرد... به یکبار آواز برآوردند که دقیانوس خدای نیست و جز آفریدگار آسمان و زمین خداوند و جبار نیست... - انتهی. و رجوع به دقیوس و به تفسیرابوالفتوح رازی ج 6 ص 381 شود:
زرق و تلبیس و مکر دقیانوس
گشت معلومشان که هست افسوس.
سنائی.
حال اصحاب کهف و دقیانوس
قصۀ تبخلوس و شهر فسوس.
سنائی.
نگویم زرّ پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد.
نظامی.
پس بخسبم باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس باشد خواب کهف
یقظه شان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایۀ ناموس بود.
مولوی.
مشهور و خفی چو گنج دقیانوسم
پیدا و نهان چو شعله در فانوسم
القصه درین چمن چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم.
؟
- عهد دقیانوس، در عرف عام، کنایه از گذشتۀ بسیار دور و زمانهای دیرینه و باستان: کتاب عهد دقیانوس، مبل و صندلی عهد دقیانوس، یعنی بسیار دیرینه و کهنسال
لغت نامه دهخدا
(طِ)
تراژان. یکی از قیاصرۀ روم قدیم که بسال 52 میلادی در ایطالیکا یکی از بلاد اسپانی به دنیا آمد و از سال 98 تا سال 117 میلادی در روم پادشاهی کرد و از سال 101 تا 105 میلادی با داسها و پارتها جنگید تا سرانجام بر هر دو غلبه یافت و آنان را تحت فرمان خود آورد. پادشاهی بود بسیار مدیر و دوستدار عمران و آبادی و نسبت به مسیحیان جفاکار. و رجوع به تاریخ الحکمای قفطی صص 126- 127 و تراژان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اذریانوس. قیصر روم. ثم ملک بعده (ای بعد البیوس طرینوس) ایلیوس ادریانوس قیصر احدی وعشرین سنه و بنی مدینته. (عیون الانباء ج 1 ص 74). و رجوع به همان جلد ص 75 و 84 شود. وی از خانوادۀ انطونیوس است. مولد او روم بسال 76 میلادی و وفات در بایا بسال 138م. بود. وی درکودکی یتیم شد و پسر عم او تراژان (طرینوس) بتربیت او همت گماشت و بهنگام مرگ امپراطوری خود را بدو واگذاشت. وی که همه مقامات را بسلسلۀ مراتب طی کرده بود بسال 117 امپراطور شد و کوشید تا در امپراطوری خود آرامش مستقر سازد و بر آن شد که حدود شرقی ممالک روم را همان حدودی قرار دهد که اغسطس مقرر داشته بود و سپس در برتانی استحکامات وسیعی ساخت که بنام ’حصار ادریانوس’ مشهور است و همچنین در آلمان در نواحی دکومات از مایانس تا راتیسبون و در امتداد رود دانوب نیز استحکامات کرد و نیز وی همچون یکتن سیاح و باستانشناس و مدیر در کشورهای خویش سفر کرد و در مسیر خود ابنیۀ عالیه بساخت (در آسیا و در اثینا و غیره) و حوالی روم و خود روم را با بنای ویلای آدریانوس، پل الیانوس و آرامگاه خویش مزین ساخت. وی در امور اداری و حقوقی مملکت اصلاحات اساسی کرد و تخفیف خراج داد و از شکنجۀ مسیحیان بکاست و پیوسته از علوم حمایت کرد و ادبیات و هنرهای زیبا را از عنفوان شباب ارج مینهاد و همواره بترویج آن همت مصروف میداشت بخصوص در آخرین سالهای عمر خویش که در ویلای تیبور اقامت داشت. بدین وجه ادریانوس مدت بیست ویک سال جهان عصر خویش را از صلح و سعادت برخوردار کرد و فقط یک جنگ درزمان او با یهودیان که عصیان کرده بودند بوقوع پیوست و بسختی آنان را سرکوب کردند (132- 135م.). و وی مقام امپراطوری را پس از خود به انطونیوس واگذاشت.
بطلمیوس صاحب مجسطی بزمان او بود. (ابن الندیم). سقناس کتابی در صنعت کیمیا بنام کتاب سقناس فی حکمه للملک ادریانوس کرده است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
دگیانوس نام شاهی ستمگر که تنی چند از ترسایان از بیم او گریخته به گاباره ای (غار) پناه می برند و برابر سرواهای (احادیث) اسلامی سیسد سال در آن گاباره به خواب می روند 0 آنان یاران گاباره (اصحاب کهف) یا گاباره مندان نامیده شده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردی نوش
تصویر دردی نوش
درد نوش درد آشام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریا کش
تصویر دریا کش
شرابخواری که دیر مست شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریانورد
تصویر دریانورد
((~. نَ وَ))
آن که با کشتی دریا را طی کند، ملاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریانورد
تصویر دریانورد
ملاح
فرهنگ واژه فارسی سره
ملاح، ملوان، ناخدا، ناوبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صدف، گوشی ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی