جدول جو
جدول جو

معنی درگذشت - جستجوی لغت در جدول جو

درگذشت
درگذشتن، کنایه از مرگ، مردن، وفات
تصویری از درگذشت
تصویر درگذشت
فرهنگ فارسی عمید
درگذشت
(لَ قَ)
درگذشتن. فوت. وفات. موت. مرگ. مردن: درگذشت وی به رمضان سال فلان بود. بمناسبت درگذشت فلان مجلس یادبودی در فلان جا منعقد است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درگذشتن شود
لغت نامه دهخدا
درگذشت
((دَ. گُ ذَ))
مرگ، وفات
تصویری از درگذشت
تصویر درگذشت
فرهنگ فارسی معین
درگذشت
وفات، فوت شدن
تصویری از درگذشت
تصویر درگذشت
فرهنگ واژه فارسی سره
درگذشت
رحلت، فقدان، فوت، مرگ، موت، وفات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باگذشت
تصویر باگذشت
سخاوتمند، بخشنده، آنکه از حق خود یا طلب خود چشم بپوشد، آنکه از جرم و گناه دیگری درگذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگوشت
تصویر پرگوشت
گوشت دار، فربه، چاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگذشتن
تصویر برگذشتن
گذشتن، سپری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
رفته، کنایه از مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذشتن
تصویر درگذشتن
مردن، درگذشتن
پیشی گرفتن
گذشت کردن، از گناه کسی چشم پوشیدن
دست برداشتن
گذشتن، رفتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگذشت
تصویر سرگذشت
آنچه بر کسی گذشته، حادثه ای که برای کسی رخ داده، شرح حال، برای مثال بپرسیدشان کاندر این ساده دشت / چه دارید از افسانه ها سرگذشت (نظامی۶ - ۱۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گُ ذَ تَ / تِ)
مرده. فوت کرده. متوفی: أسلاف، سلاّف، پدران درگذشته. (منتهی الارب). پادشاه یا شاه ماضی. پادشاه درگذشته، تجاوز کرده. عبور کرده.
- از حد درگذشته، خارج از حد. خارج از اندازه: فاحش، چیزی که از حد درگذشته باشد. فرط، پشیمانی از حد درگذشته. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ دَ)
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طمور. غبر. غبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) :
چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت
بیامد بدان خیمه ها درگذشت.
فردوسی.
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30).
تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی
از اینجا درگذر کآنجا رسیدی.
نظامی.
اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب).
- درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) :
چو کین برادرت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت.
فردوسی.
- درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
- درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب).
- درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی).
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
تزهلج، درگذشتن نیزه. دبر، دبور، درگذشتن تیر از نشانه. شخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن:
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر از این درگذرم.
فرخی.
به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه).
از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست
گردون بگرد او چو محیط است در هوا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16).
پیر بدو گفت جوانی مکن
درگذر از کار و گرانی مکن.
نظامی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
آن دگرش گفت کز این درگذر
جور ملک بین وبرو غم مخور.
نظامی.
گفت از این درگذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.
نظامی.
در یکی گفته کز این دو درگذر
بت بود هرچه بگنجد در نظر.
مولوی.
- از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن:
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.
فردوسی.
از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی).
- به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی).
، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) :
به رای و به داد از پدر درگذشت
همه گیتی از دادش آباد گشت.
فردوسی.
براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن:
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت.
فردوسی.
، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. منجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سلف. سلوف. تمضی. مضاء. مضوّ. (منتهی الارب) :
بدو گفت خاقان که آن درگذشت
گذشته سخنها همه باد گشت.
فردوسی.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
همان پاسی از تیره شب درگذشت
طلایه پراکندبر گرد دشت.
فردوسی.
چو زو درگذشت و پسر شاه بود
بدان را ز بد دست کوتاه بود.
فردوسی.
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بدانسان که بد تخت بی شاه گشت.
فردوسی.
کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه).
چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست
بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر.
ناصرخسرو.
ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67).
چون درگذرد جوانی از مرد
آن کورۀ آتشین شود سرد.
نظامی.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.
مولوی.
، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه).
درگذر از جرم که خواهنده ایم
چارۀ ما کن که پناهنده ایم.
نظامی.
، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب).
- درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) :
سماعیل چون زین جهان درگذشت
جهانگیر قحطان بیامد ز دشت.
فردوسی.
اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص).
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت.
سعدی.
چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ ذَ)
واقعه و احوال. (آنندراج). ماجرا. (شرفنامۀ منیری). سمر. (بحرالجواهر). واقعه و حادثه و اتفاق و ماجرا. (ناظم الاطباء). شرح حال:... و سرگذشت های ایشان بر آنجای نبشته است. (حدود العالم). امیر سبکتکین با من (احمد بونصر) حدیث میکرد و احوال و اسرار و سرگذشت های خویش بازمینمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200).
همه با دگر هدیه ها پیش برد
همه سرگذشتش بر او برشمرد.
اسدی.
چو بشنیده بد سرگذشت پدر
به خون کرده بد جامۀ خویش تر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از سرگذشت او یکی آن است که... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61). و سرگذشت او بسیار است و در این کتاب بیش از این تطویل نتوان کردن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83).
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پر آفت و خطر.
مسعودسعد.
کسی از حیز سرگذشت نخواست
حیز را کون گذشت آید راست.
سنایی.
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصری است ز محمود یادگار.
سوزنی.
کیست کز سرنوشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد.
خاقانی.
بپرسیدشان کاندر این ساده دشت
چه دارید از افسانه هاسرگذشت.
نظامی.
چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کآمد آنجا ورق درنوشت.
نظامی.
چو برگفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم ازغم تلخ گشتی.
نظامی.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.
مولوی.
معجزات این جا نخواهد شرح گشت
ز اسب و سلطان گوی و حال و سرگذشت.
مولوی.
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت.
سعدی.
بر اینت بگویم یکی سرگذشت
که سستی بود زین سخن درگذشت.
سعدی.
و کوکبی باپیش حسن بن یزید بازآمد و قصه و سرگذشت با او بازگفت. (تاریخ قم ص 231).
سرگذشت اهل دل را از نظیری بشنوید
عندلیب آشفته تر میگوید این افسانه را.
نظیری.
، کیفیت و حالت، سرانجام، حقیقت، تذکار و یادآوری هر چیز گذشته و بیان احوال گذشته و رفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ / تِ)
عمل درگذشتن: فرط، از حد درگذشتگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگذشتن
تصویر برگذشتن
طی شدن، سپری شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باگذشت
تصویر باگذشت
سخی، کریم، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگوشی
تصویر درگوشی
زیر گوشی، بیخ گوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگذشت
تصویر سرگذشت
واقعه و احوال، ماجرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذشت
تصویر در گذشت
فوت، وفات، موت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگذشته
تصویر سرگذشته
ماجرا، حکایت، داستان، ماوقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذشتن
تصویر در گذشتن
عبور کردن، دست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذشته
تصویر در گذشته
مرده، فوت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگذشت
تصویر سرگذشت
((سَ گُ ذَ))
رویداد، واقعه، شرح حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگذاشتن
تصویر درگذاشتن
((دَ. گُ تَ))
بخشیدن، عفو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگذشتن
تصویر درگذشتن
((دَ گُ ذَ تَ))
عبور کردن، گذشت کردن، بخشیدن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگذشت
تصویر سرگذشت
شرح حال، حکایت، احوال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درگاشت
تصویر درگاشت
آنتروپی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
متوفی
فرهنگ واژه فارسی سره
شرح حال، ترجمه احوال، بیوگرافی، ماوقع، ماجرا، واقعه، احوال، افسانه، حکایت، داستان، قصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رحلت، فوت کردن، مردن، وفات کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فقید، متوفا، مرده، میت
متضاد: حی، زنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پرگوشت
تصویر پرگوشت
Beefy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پرگوشت
تصویر پرگوشت
мускулистый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پرگوشت
تصویر پرگوشت
muskulös
دیکشنری فارسی به آلمانی