جدول جو
جدول جو

معنی درگ - جستجوی لغت در جدول جو

درگ
(دِ رُ)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 150 هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو انگهران به میناب. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
درگ
ببر، دورگه، دو نژاد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درگل
تصویر درگل
(دخترانه)
در (عربی) + گل (فارسی) مروارید گلها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درگاه
تصویر درگاه
جلو در، جای در، آستانه، پیشگاه، بارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذرنده
تصویر درگذرنده
رونده، پیشی گیرنده، بخشاینده، عفوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگر
تصویر درگر
درودگر، چوب تراش، نجار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگه
تصویر درگه
درگاه، جلو در، جای در، آستانه، پیشگاه، بارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذشت
تصویر درگذشت
درگذشتن، کنایه از مرگ، مردن، وفات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
رفته، کنایه از مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذراندن
تصویر درگذراندن
گذراندن، از حد برون بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرگ
تصویر بدرگ
بداصل، بد ذات، بدطینت
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گِ)
ده کوچکی است از دهستان مازر بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقعدر 182 هزارگزی جنوب کهنوج و 7 هزارگزی جنوب راه مالرو مازر به رمشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدسرشت. بدطینت. بدگوهر. بدگهر. بدآغاز. (از آنندراج). بدطینت. بدذات. بداصل. بدخواه. (از ناظم الاطباء). فرومایه. پست:
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی.
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم.
(گرشاسب نامه).
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 192 هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو میناب به انگهران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان ارسک بخش بشرویۀ شهرستان فردوس واقع در 20 هزارگزی جنوب بشرویه و 4 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی بشرویه به دهک. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَهْ)
درگاه. جای در. مدخل خانه. در خانه. آنجا از خانه که در است:
پرستنده تازانۀ شهریار
بیاویخت از درگه ماهیار.
فردوسی.
درگه میران غز درشکنی نیمروز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم.
خاقانی.
بر درگه وصل بی کنارش
جان حلقه مثال بر در آمد.
ظهیر.
، آستان. آستانه. جناب. سده. عتبه. فناء. کریاس. وصید. وصیده:
چو مزدک ز دور آن گوان را بدید
ز درگه سوی شاه ایران دوید.
فردوسی.
بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان تو نشست.
خاقانی.
یک سر مو از سگان درگهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید.
خاقانی.
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم.
خاقانی.
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته.
خاقانی.
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم.
خاقانی.
پیشت کند آسمان زمین بوس
ای درگهت آسمان دولت.
خاقانی.
بحکم آنکه من از خاک درگهت دورم
ز غصه هر نفسم با زمانه صد جنگ است.
ظهیر.
جهان از درگهش طاقی کمینه ست
بر این طاق آسمان جام (چون) آبگینه ست.
نظامی.
به درگهت بر، از آن جوی آب سایل شد
که صیت جود تو از هر که در جهان بشنید.
اثیر اومانی.
هر که حاجت به درگهی دارد
لازمست احتمال بوابش.
سعدی.
گفتا که اهل فضل چو پیلند و جای پیل
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست.
ابن یمین.
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.
حافظ.
- درگه والا، آستان بلند. آستان باعظمت:
بنده خاقانی و درگاه رسول اللّه از آنک
بندگان حرمت از این درگه والا بینند.
خاقانی.
، مدخل بارگاه. در خانه بزرگان. آستانۀ در ملوک و سلاطین. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). پیشگاه خانه میران و بزرگان. دربار. ایوان. حضرت.پیشگاه. بارگاه:
تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به در یم.
(منسوب به رودکی).
بیامد چنین تا به درگه رسید
ز دهلیز چون روی خاقان بدید.
فردوسی.
نیامد بر این بر بسی روزگار
که آمد به درگه هزاران هزار.
فردوسی.
بدین مرز لشکرفرود آورید
فرستادۀ او به درگه رسید.
فردوسی.
بی آزار بردش به شهر ختن
خروشان همه درگه و انجمن.
فردوسی.
ابا پهلوانان به درگه رسید
پیاده شد و پیش درگه دوید.
فردوسی.
به دو روز و دو شب به درگه رسید
در نامور پرجفاپیشه دید.
فردوسی.
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید.
فردوسی.
ز درگه دو دانا پدیدار کن
که دانی ورا کامران بر سخن.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
که زی درگه آیند با سازجنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ.
فردوسی.
به درگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.
فردوسی.
گروگان که داری به درگه فرست
به بند اندر آورده شان پای و دست.
فردوسی.
همان نیز هر سال با باژ و ساو
به درگه شدی هر که بودیش تاو.
فردوسی.
کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کندزبان.
فرخی.
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم.
فرخی.
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان.
فرخی.
هر که بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
عنصری.
از درگه شهنشه مسعود باسعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری.
منوچهری.
دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه
تا بازگشت سلطان از لاله زار ساری.
منوچهری.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
ای فخر کننده بدانکه گوئی
بر درگه سلطان من از رجالم.
ناصرخسرو.
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.
ناصرخسرو.
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکّی امین دانا دربان کنم.
ناصرخسرو.
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش از این ره نبود.
مسعودسعد.
شد اقارب نواز درگه او
وآن اقارب عقارب ره او.
سنائی.
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون طبل زخمهای گران بر شکم خورد.
خاقانی.
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش از خصم تنها یافتی.
خاقانی.
هم هندوکی بیاید آخر
بر درگه تو غلام و دربان.
خاقانی.
این است همان درگه کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان.
خاقانی.
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده ست.
خاقانی.
ای مرزبان کشور هفتم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
نظامی.
چونکه بر درگه توگشتم پیر
زآنچه ترسیدنیست دستم گیر.
نظامی.
چو جوی آب شد از درگه تو مانع من
نمی توانم از اینرو به درگه تو رسید.
اثیر اومانی.
کسانی که سلطان و شاهنشهند
سراسرگدایان این درگهند.
سعدی.
یکی از گدایان این درگهم.
سعدی.
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشۀ دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس.
حافظ.
- سلسلۀ درگه، کنایه از زنجیر عدل نوشروان:
پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین
در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از بخش ماهان شهرستان کرمان واقع در 30 هزارگزی جنوب ماهان و 15 هزارگزی راه شوسۀ بم به کرمان، با 205 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعۀ شوروئیه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ گَ)
درودگر. نجار. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوبی گران آورند.
فردوسی.
بفرمود تا درگری پاک مغز
یکی تخته جست از پی کار نغز.
فردوسی.
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین.
فردوسی.
بسر بر یکی کرد صندوق نغز
بیاراست آن درگر پاک مغز.
فردوسی.
برفتند بیداردل درگران
بریدند از او تخته های گران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درگوشی
تصویر درگوشی
زیر گوشی، بیخ گوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگه
تصویر درگه
جای در، مدخل خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگاه
تصویر درگاه
جلو در، آستانه، پیشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگدار
تصویر درگدار
مهایک مودار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگذاردن
تصویر درگذاردن
عفو کردن، در گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگشائی
تصویر درگشائی
افتتاح در، گشاده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگیرانیدن
تصویر درگیرانیدن
آتش در چیزی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگیر
تصویر درگیر
دچار، گرفتار، درگیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرگ
تصویر بدرگ
بدسرشت، بدطینت، بدگهر، بدآغاز، بدذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگه
تصویر درگه
((دَ گَ))
درگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگاشت
تصویر درگاشت
آنتروپی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درگذشت
تصویر درگذشت
وفات، فوت شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درگذشت نامه
تصویر درگذشت نامه
وصیت نامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
متوفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درگیری
تصویر درگیری
نزاع، منازعه
فرهنگ واژه فارسی سره
بدذات، بدجنس، بداصل، بدسرشت، بدطینت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آستانه ی در، بیرون، خارج از خانه
فرهنگ گویش مازندرانی