جدول جو
جدول جو

معنی درکو - جستجوی لغت در جدول جو

درکو
(دَ)
قریه ای است سه فرسنگی کمتر مغرب شنبه. (فارسنامۀ ناصری). این ده اکنون در دو قسمت شمالی و جنوبی قرار دارد:
1- درکوی شمالی، و آن دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 48 هزارگزی جنوب خاوری خورموج و 3 هزارگزی جنوب رودمند، با 250 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
2- درکوی جنوبی، و آن دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 48 هزارگزی جنوب خاوری خورموج و 3500 گزی جنوب رودمند، با 260 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برکو
تصویر برکو
(پسرانه)
خرمن کوچک قبل از خرمن بزرگ (نگارش کردی: بهرک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرکو
تصویر مرکو
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، ونج، مرگو، عصفور، بنجشک، چتوک، چکوک، چغک برای مثال تو مرکویی به شعر و من بازم / از باز کجا سبق برد مرکو (دقیقی - ۱۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
دستگاه کوچکی در موتور اتومبیل برای توزیع برق جهت تولید انفجار در مخلوط هوا و بخار بنزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درکه
تصویر درکه
ته، نشیب، طبقه و پله رو به سرازیری و نشیب، طبقۀ دوزخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروک
تصویر دروک
تراشۀ چوب و تخته، هیزم باریک
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
قریه ای است به افریقیه، و بین آن و قصرالافریقی، یک منزل است. (معجم البلدان) ، یکی از آلات موسیقی بادی که حجم آن بزرگ است و غالباً در کلیساها نوازند. در انجیل اختراع ارگ را به ژوبال نسبت کرده اند.
- ارگ بربری (بربری تحریف است از باربری و آن نام سازندۀ آلات موسیقی بود) ، قسمی از آلات موسیقی قابل حمل که بوسیلۀ استوانه ای که در آن تعبیه شده نواخته میشود و با دسته ای بحرکت می آید. رجوع به ارغنون بربری شود
لغت نامه دهخدا
اسم کوهی است و اهالی تنکابن در فصل ییلاق به آن کوه میروند، (التدوین فی احوال جبال شروین)، رجوع به داکوه شود
لغت نامه دهخدا
نام مرغی است، رجوع به داربر و دارکوب شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ده کوچکی از دهستان رود زرد است که در بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز و 20 هزارگزی باختر باغ و ملک و 4 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو باغ ملک به هفتگل واقع است و20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
اسم شیرازی بطیخ فج است که با تخم می خورند مانند قثا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به لغت اهل کرمان، خربزۀ کوچک نارس باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ژَ غَ)
نوعی از درخت افرا که در جنگلهای آلاداغ و بزداغی و کلیداغی، واقعدر شهرستان بجنورد و جنگلهای کرانۀ دریای مازندران و همچنین در جنگلهای ارسباران موجود است. آن را در خراسان و بجنورد کرکو، در منجیل آقچه قیین، در پل سفید تل و در کتول سیاه کرکو و در ارسباران ککئین می خوانند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 صص 207-208)
کرب. کرف. کرکوم. تلین. کپلت. کلم. کیکم. (از جنگل شناسی ساعی ج 2 صص 207-208). رجوع به کرب و نامهای دیگر این گیاه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
هاون سنگین. مهراس. رجوع به سرکوب و سیرکو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یک قسم دریچه و یا پنجره ای که از میان وی گلوله را بغلطانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار. واقع در 36هزارگزی باختر ششتمد و 4 هزارگزی جنوب کال شور، با 298 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
هیزم باریک. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). تراشۀ چوب و تخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از آرخن های آتن بود که در سال 624 قبل از میلاد قوانینی برای وطن خویش وضع کرد و چنانکه مورخین قدیم نگاشته اند قوانین وی بسیار سخت بوده است، چنانکه عاقبت مجبور به فرار شد و در ’اژینا’ بمرد. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمه نصراﷲ فلسفی). و رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
نام شاخه ای از تیره عیسی وند هیهاوند از طایفۀچهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 77)
لغت نامه دهخدا
(دِ کُ)
درکوبنده. کوبندۀ در. قارع الباب، مجازاً، طلبکار مبرم: و با مردی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند تا از درکوب ایمن بود. (منتخب قابوسنامه ص 177)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ترک بند و تسمۀ زین که بواسطۀ آن هر چیزی را در ترک اسب بندند. (ناظم الاطباء) ، جوالیقی در المعرب (ص 153) از قول ابوحاتم گوید اهل مکه کفل و سرین استر را درکون گویند وبر دراکین جمع بندند، و آن معرب از فارسی درکون است به معنی ’باب الاست’، بالای در. (ناظم الاطباء) ، سکوی نشیمن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 123 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو باسعیدو - قشم، با 150 تن سکنه. آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درکوب
تصویر درکوب
کوبنده در، طلبکار مبرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرکو
تصویر هرکو
هرکه او هرشخص که وی: (هرکوزصدق دم زند ازیک نفس بود چون صبح روشنی جهانی اش درقفاست) (کمال اسماعیل) توضیح فعل وضمیر آن بمناسبت (او) مفردآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکو
تصویر مرکو
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
کرب، کی کف، یکی از گونه های افرا که بنام افرای ماهون نامیده می شود
فرهنگ لغت هوشیار
دستگاه قطع و برق جریان برق در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده، قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سر شمعهاست که اولی بوسیله پلاتین و دومی و توسط چکش برق انجام می گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردو
تصویر دردو
شوخ چشم بیحیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دررو
تصویر دررو
بیرون شو، بن بست
فرهنگ لغت هوشیار
اشکوب زیرین، اشکوب دوزخ زیرین زیر پایه، ته تک، فرود در تازی درکه زیر، پایه های پایه و درجه زبر پایه ته تک، نشیب سرازیری، طبقه پایین، طبقه دوزخ جمع درکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروک
تصویر دروک
هیزم باریک، تراشه چوب
فرهنگ لغت هوشیار
((دِ کُ))
دستگاه قطع و وصل جریان برق است در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده، قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سرشمع هاست. که اولی به وسیله پلاتین و دومی توسط چکش برق انجام می گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردو
تصویر دردو
((دِ دُ))
شوخ چشم، بی حیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکه
تصویر درکه
((دَ رَ کِ))
ته، سرازیری، طبقه دوزخ، جمع درکات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دررو
تصویر دررو
اگزیت
فرهنگ واژه فارسی سره