جدول جو
جدول جو

معنی درکردن - جستجوی لغت در جدول جو

درکردن
(پَتُ کَ دَ)
داخل کردن. در درون نهادن. بدرون دفع کردن. در میان راندن و داخل کنانیدن و بدرون آوردن. (ناظم الاطباء) : قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه در کردند. (گلستان سعدی) تختّم، انگشتری در کردن. (تاج المصادر بیهقی). تمتین، در کردن رشتۀ موی طرائق خیمه تا سر ستون ندرد خیمه را. (از منتهی الارب).
- پیش درکردن، جلو انداختن. در پیش بردن:
گله پیش درکرد و میرفت شاد
شکیبنده می بود تا بامداد.
نظامی.
، درج کردن. در میان نشاندن. (ناظم الاطباء)، مزج کردن. ریختن. نهادن: گل و شکر (گاه گل انگبین ساختن) به طشتی یا ملاکی چوبین یا طغاری سفالین در کنند، یک تو گل یک تو شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین آن از نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخوردطعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند و این رسم بماند. (مجمل التواریخ والقصص)، بیرون کردن. خارج کردن: در کردن کسی را از جائی، او را به رفتن داشتن. از آنجا بیرون کردن: آخر او را از این جا در کردید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بدر کردن دست، بریدن آن. جدا ساختن از بدن. دور کردن از تن: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم پاره ای بدزدید، حاکم فرمود که دستش بدر کنند. (گلستان سعدی).
، کم کردن: در کردن وزن ظرف از وزن چیزی، کم کردن وزن ظرف از وزن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رفتن: ظرف درکرده، ظرف در رفته. خالص.
- خستگی درکردن، رفع خستگی کردن.
- در کردن باد از...، بیرون کردن هوا از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، بیختن. نخل، چنانکه چیزی را از الک و حریر: از الک یااز غربال یا از حریر در کردن، با الک و... بیختن. فرو گذاشتن با الک و غربال و حریر. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پالائیدن، چنانکه مایعی خره دار رااز خرقه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درتداول عامه، گشاد دادن. افکندن. انداختن: تفنگ یا توپ درکردن، گشاد دادن آن. گشاد دادن گلولۀ آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تیر از تفنگ و توپ و کمان و جز آن بیرون کردن. (ناظم الاطباء)، رها کردن.از اتصال بیرون آوردن، چنانکه در بافتنی. در بافندگی، گره یا گره ها از تار و پود فروگذاردن، پینه و وصله زدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درکردن
خارج کردن
تصویری از درکردن
تصویر درکردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در کردن
تصویر در کردن
بیرون کردن، خارج کردن، شلیک کردن، داخل کردن، مخلوط کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تَ)
بیرون کردن. راندن. اخراج ساختن. (از آنندراج) : و بر زنان عظیم مولع بودی چنانکه بدین سبب قابیل او را از میان بدرکرد. (مجمل التواریخ و القصص).
عجیب نیست گر از طین بدرکند گل و نسرین
همان که صورت آدم کندسلالۀ طین را.
سعدی.
بباید هوس کردن از سر بدر
که دور هوس بازی آمد بسر.
سعدی (بوستان).
بدر کرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری.
سعدی (بوستان).
، بی ظرافت و بی نزاکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
داخل کردن. (یادداشت مؤلف) : گلاب و مشک و کافور بسرشت و بمنفذهای آن اندر کرد. (تاریخ سیستان).
گاو لاغر بزاغذ اندرکرد
تودۀ زر بکاغذ اندرکرد.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آبی را بپزند و میان او پاک کنند و بجایگاه دانه عسل اندر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گویند توتل... چیزی همی خورد زمین آن نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخورد طعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بخوردنی اندر کرد و این رسم بماند. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
بیرون کردن خارج کردن، یا در کردن تیر (گلوله) پرتاب کردن تیر (گلوله)، گنجانیدن داخل کردن (از اضداد)، کم کردن حط کردن موضوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکردن
تصویر برکردن
بلند کردن، بالا بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورکردن
تصویر دورکردن
راندن و اخراج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکردن
تصویر سرکردن
شروع کردن، آغاز کردن، سردادن
فرهنگ لغت هوشیار
راندن وخواندن ستور ومرکب از (هر) حکایت صوت در راندن و خواندن ستوران و (کردن) که فعلمعین است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکردن
تصویر سرکردن
مدارا کردن، با کسی ساختن، شروع کر دن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((~. کَ دَ))
مخلوط کردن، آشفته کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((دَ کَ دَ))
بیرون کردن، گنجانیدن، داخل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دورکردن
تصویر دورکردن
اکباء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
Replenish
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
replenir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
เติม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
kujaza tena
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
yenilemek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
보충하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
補充する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
למלא מחדש
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
पुनः भरना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
mengisi ulang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
wieder auffüllen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
bijvullen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
reponer
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
rifornire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
reabastecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
补充
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
uzupełniać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
поповнювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
пополнять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پرکردن
تصویر پرکردن
পূর্ণ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی