جدول جو
جدول جو

معنی درپتوک - جستجوی لغت در جدول جو

درپتوک
(دَ پُ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 32هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد و 18هزارگزی شمال راه مالرو ده دوست محمد به زابل، با 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرتوک
تصویر فرتوک
(دخترانه)
پرستو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرستوک
تصویر پرستوک
(دخترانه)
پرستو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرستوک
تصویر پرستوک
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرستوک
تصویر فرستوک
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درستک
تصویر درستک
زر مسکوک تمام عیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرپوک
تصویر کرپوک
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان آباده واقع در یک هزارگزی شمال آباده وکنار راه شوسۀ شیراز به اصفهان، با 580 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
پارچۀ گستردنی. (منتهی الارب). ’طنفسه’ و گلیم و فرش. (از اقرب الموارد). درنوک. و رجوع به درنوک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ تَ)
تصغیر درست. مسکوک کوچک:
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته.
نظامی.
رجوع به درست شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
قسمی سبزی خوردنی بهارۀ صحرایی که در آشها و خورشها کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی پرستو است و آن مرغی باشد که به عربی خطاف گویند. (برهان). مصحف پرستوک. (حاشیۀ برهان چ معین) ، خفاش که آن را مرغ عیسی گویند. (فهرست مخزن الادویه). در این معنی مصحف فرپرک است. رجوع به فرپرک و فرستوک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 72هزارگزی جنوب خاوری بجنورد و 70هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی بجنورد به اسفراین، با 917 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ)
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 5هزارگزی خاور داران و 3هزارگزی راه ماشین رو دامنه به بوئین، با 410 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ)
مصغر درخت. (آنندراج). درخت پست. درخت کوتاه. گلبن. (ناظم الاطباء). درخت خرد. بته. بوته. درختچه. ثمنش. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ پَ کَ)
صورت پارسی قدیم کلمه کاپادوکیه است و به تعبیر بهتر کاپادوکیه، یونانی شدۀ کتپتوک پارسی قدیم است و داریوش اول درکتیبه های بیستون و نقش رستم و تخت جمشید کاپادوکیه را چنین نامیده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2ص 1452 وج 3 ص 2121 و نیز رجوع به کاپادوکیه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
خطاف. (فهرست مخزن الادویه). فرستو. (آنندراج). پرستو. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
همان پرستوک که خطاف باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). پرستوک. فرستو. فرستگ. فرشتک. فرشتو
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
آرد که با روغن سرخ کنند و نرمۀ شکر در آن بریزند بی آب. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
پرستو: خدای تعالی مرغانی را بفرستاد همچون خطّاف که آنرا پرستوک خوانند تا به لب دریا شدند هر یکی سه پاره گل برگرفتند دو به پای و یکی به منقار و بهوا اندرپریدند و بر زبر سر آن لشکر بایستادند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). رجوع به پرستو شود:
از پرستوک اگر خوری لحمش
دیده را روشنی کند حاصل
خون او را چو زن بیاشامد
شهوت زن همه کند زایل.
یوسف طبیب (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
ماهیی است دریایی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نوعی از جامه یا فکندنی و یا پارچۀ گستردنی. (منتهی الارب). جامه و یا فرش که پرز داشته باشد و پشم شتر را بدان تشبیه کنند. (از اقرب الموارد). درنیک. گویند اصل آن عربی نیست، و از قدیم آنرا بکار برده اند. (از المعرب جوالیقی). ج، درانک، درانیک. (اقرب الموارد). و رجوع به درنیک شود، صاحب کتاب النخب از حجر و سنگی یاد می کند بنام ’درنوک’ و آنرا قرمزرنگ که زردیی در آنست توصیف می کند و می گوید سنگی است بسیار نفیس و گرانبها که نفاست آن چون ’اذرک’ است و هر دوی آنها از ساخته های اسکندرانی ها است. (از کتاب الجماهر ص 227)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرشتوک
تصویر فرشتوک
پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستوک
تصویر فرستوک
پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای از رده گنجشکان جزو راسته شکافی نوکان که شامل 80 گونه میشود و در سراسر کره زمین پراکنده اند این پرنده دارای دم بلند و دو شاخه و منقار نسبه پهن و سه گوش میباشد. جثه اش کمی از گنجشک بزرگتر است و دارای پرواز سبک و سریعی است و بهمین مناسبت دارای بالهای مناسب و مساعد برای پرواز مدتهای متمادی در هوا میباشد. پرستو غذای خود را حین پرواز در هوا جستجو میکند و از حشرات (از قبیل مگسهاو پشه ها و پروانه ها) تغذیه مینماید و اکثر صبحها (طلوع آفتاب) برای تغذیه از لانه خارج میشود. پرنده ایست مانوس با انسان و اکثر لانه اش را در آبادیها در داخل اطاقها و شکافهای دیوار نزدیک لبه بام و گاهی تنه درختان بنا میکند. این پرنده جزو پرندگان مهاجر است و فصول سرد را بنقاط گرمتر مهاجرت میکند و بمحض شروع بهار بمحل اول خود و غالبا بهمان لانه سابق بر میگردد. پرنده ایست بسیار مفید و حشرات موذی را از بین میبرد و ضمنا بی آزار و زیباست چلچله زازال ابابیل بلوایه پیلوایه پرستوک خطاف
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست کوچک از راسته بر شوندگان که در همه قاره ها (باستثنای استرالیا) زندگی میکند. پرهایش سیاه و سفید و زرد و سبزاست و مانند طوطی با پنجه از ساقه و شاخه های درخت بالا رود و با منقار خود حشرات را از زیر پوست درخت خارج کند و خورد دار توک درخت سنبه داربر دارشکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستوک
تصویر فرستوک
((فَ رَ))
پرستو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرتوک
تصویر فرتوک
((فَ))
پرستو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرشتوک
تصویر فرشتوک
((فَ رَ))
پرستو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشتوک
تصویر برشتوک
((بِ رِ))
نوعی شیرینی که از آرد سرخ شده، روغن، شکر و بعضی مواد دیگر تهیه می شود
فرهنگ فارسی معین
پرستو، چلچله، خطاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آویزان شدن از چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
باد زمستانی جنوب غربی که غالبا سردی برف ارتفاعات البرز را
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که در کنار بوته ی خیار یا لوبیا یا انگور فرو کنند تا
فرهنگ گویش مازندرانی
پرکندن مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی