جدول جو
جدول جو

معنی درفشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

درفشاندن
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشاندن
تصویر درخشاندن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ بَ تَ)
افشاندن: بیفشاندن بر، نثار کردن. (یادداشت مؤلف) ، تکانیدن: تجثجث، بیفشاندن مرغ پر خود را. (منتهی الارب). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
رش. ترشح.
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ بِ تَ)
بخروش واداشتن. بخروش و صدا دستور دادن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشاندن. به درخشیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن. پرتو انداختن. (ناظم الاطباء) : ابراق، الاحه، درخشانیدن شمشیر را. زهو، درخشانیدن تیغ. (از منتهی الارب). تکلیل، بدرخشانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ کَ دَ)
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گَ دَ)
خلاندن. خلانیدن. نشاندن. داخل کردن. در میان نهادن:
تو برداشتی آمدی سوی من
همی درخلاندی به پهلوی من.
سعدی.
رجوع به خلاندن و خلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
پوشاندن. در بر کردن. به تن کسی کردن: ابراهیم بر شتری نشست و به مقام اسماعیل آمد و هاجر را گفت که سر اسماعیل را شانه کن... و جامه های نیکو درپوشان. (قصص الانبیاء ص 51). رجوع به پوشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مُ دَ)
نثار کردن زر. بخشیدن زر:
دوستان درهوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سر افشانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَفَ / فِ)
در حال زر افشاندن:
زرفشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ شُدَ)
پاشیدن. افشاندن. به پایین ریختن و پخش کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بیرون ریختن:
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
از دو پسته فروفشاند شکر.
فرخی.
گوهر ز دهن فروفشاندی
بر تارک تاج او نشاندی.
نظامی.
، ریختن و افشاندن گرد و خاک ازروی چیزی:
گرد لشکر فروفشاند همی
زآن سمن زلفکان لاله سپر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ / فِ دَ)
قابل برفشاندن. رجوع به برفشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
دور کردن و به یک طرف راندن. (برهان). مخفف فرونشاندن. (آنندراج). برطرف کردن و برانداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گی وَ / وِ تَ)
درفشیدن کنانیدن. درخشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به درفشیدن داشتن: ابراق السیف، لمعالسیف، درفشانیدن شمشیر را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
درخشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پِ کَدَ)
مخفف در فشاندن. در افشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ماندن
تصویر در ماندن
بیچاره شدن عاجز گشتن فرو ماندن مضطر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفشاندن
تصویر فروفشاندن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرافشاندن
تصویر پرافشاندن
((پَ. اَ دَ))
ترک کردن کاری به سبب ناتوانی از انجام آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
((بَ نِ دَ))
سوار کردن، به سلطنت رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافشاندن
تصویر برافشاندن
ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره