جدول جو
جدول جو

معنی درزپوش - جستجوی لغت در جدول جو

درزپوش
زوار فلزی یا تخته ای
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرپوش
تصویر سرپوش
آنکه اسرار کسی را حفظ کند و به دیگران نگوید، رازدار، رازنگهدار
پارچه ای که زنان با آن سر خود را بپوشانند، آنچه بالای چیزی بگذارند که روی آن پوشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روپوش
تصویر روپوش
آنچه روی چیزی را می پوشاند، هرچه که با آن روی کسی یا چیزی را می پوشانند، بالاپوش، پرده، جامۀ ساده و بلندی که بر روی لباس های دیگر بر تن می کنند مثلاً روپوش پزشکان، روپوش پرستاران، روپوش شاگردان مدرسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزپوش
تصویر سبزپوش
آنکه جامۀ سبز در بر کرده باشد، برای مثال سبزپوشی چو فصل نیسانی / سرخ رویی چو صبح نورانی (نظامی۴ - ۶۸۵)، سبزپوشان خطت برگرد لب / همچو حورانند گرد سلسبیل (حافظ - ۱۰۱۹) کنایه از درخت پوشیده از برگ سبز، کنایه از زمین پوشیده از گیاه و سبزه
سبز پوشان بهشت: کنایه از فرشتگان و پارسایان و اهل بهشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردنوش
تصویر دردنوش
دردآشام، آنکه جام باده را تا ته بیاشامد، دردآشامنده، دردنوش، باده خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراپوش
تصویر فراپوش
بیهوش، ازهوش رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازگوش
تصویر درازگوش
خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، حمار
فرهنگ فارسی عمید
(دُ خوا / خا دَ / دِ)
در فروشنده. فروشندۀ در. آنکه در فروشد:
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش درفروش و لعل شناس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ وَ)
مانند درم. درم مانند. درم گونه. درم وار:
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال ترا درم خریدم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه گردبخود میگیرد و مانع شود رسیدن گرد را به اشیاء و اثاثه: حبس الفراش، پوشیدن فرش به گردپوش. محبس. (منتهی الارب). جامۀ گردپوش. پردۀ گردپوش:
فغان که مرهم کافور در جراحت ما
برهنه میرود و گردپوش می آید.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرزنجوش. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مرزنجوش و مرزنگوش شود
لغت نامه دهخدا
پوشنده و دربرکننده ردا. که ردا بپوشد. که ردا دربرکند، کنایه از زاهد و درویش. (از فرهنگ زلیخای جامی) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ / تِ)
دردنوشنده. نوشندۀ درد. دردآشام. دردی خوار. آنکه جام شراب را تا ته می نوشد. (ناظم الاطباء) :
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن.
حافظ.
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان.
حافظ.
اهل معنی مست جام وحدت اند
اهل صورت دردنوش کثرت اند.
اسیر لاهیجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ وَ)
دریافش. دریاکردار. همانند دریا. بحرسان.
- دست دریاوش، کف بخشنده و کریم: امیر ارغون در راه دست دریاوش چون یاران نیسان گشاده گردانید. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بیهوشی. (آنندراج) (انجمن آرا). حماقت و گولی و ابلهی و نادانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
پوشندۀ سبز. آنکه لباس سبز در بر کرده باشد:
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گرد آورم سیاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
برون رفته چو وهم تیزهوشان
ز خرگاه کبود سبز پوشان.
نظامی.
سبز پوشی چو فصل نیسانی
سرخ رویی چو صبح نورانی
نظامی.
کعبه بود سبز پوش او ز چه پوشد
جامۀ احرامیان که کعبۀ حال است.
خاقانی.
، کنایه از اهل بهشت. (آنندراج) :
سر سبزپوشان باغ بهشت
بسرسبزی آراسته کار و کشت.
نظامی.
، (سبزپوشان،) کنایه از زاهدان و اهل ماتم باشد. (از برهان)،
{{اسم خاص}} کنایه از حضرت خضرعلیه السلام،
{{نام مرکّب، اسم مرکّب}} کنایه از رجال الغیب. (آنندراج) (انجمن آرا)، کنایه از ملائکه. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامه) :
عطرسایان شب بکار تواند
سبزپوشان درانتظار تواند.
نظامی (هفت پیکر ص 10).
نهان پیکر آن هاتف سبزپوش
که خواند سراینده آن را سروش.
نظامی.
چو در سبزپوشان بالا رسیدم
دگر جامۀ حرص معلم ندارم.
خاقانی.
- سبزپوشان بهشت، کنایه از حوران و ملائکه است. (برهان) (آنندراج).
- سبزپوشان فلک، کنایه از ملائکه باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
آنکه عقل او برتر از دیگران است. (از آنندراج) :
در کندی شمشیر زبان قاتل سیفم
در پردۀ اندیشه خردپوش ظهیرم.
عرفی (دیوان چ جواهری ص 156)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درخوش
تصویر درخوش
شوق، اشتیاق، خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پیش
تصویر در پیش
سابق، پیش از این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزجوش
تصویر مرزجوش
پارسی تازی گشته مرزنگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراپوش
تصویر فراپوش
از هوش رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درع پوش
تصویر درع پوش
زره دار، زره پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در غوش
تصویر در غوش
نیازمند محتاج تهیدست
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بر سر دیگ کماجدان کاسه خم و جز آن گذارند تا محتوی آن محفوظ ماند، مقنعه زنان سر انداز. یا سر پوش از سر طبق برداشتن، از روی طبق سرپوش را بر کنار کردن، سری را فاش کردن، آنکه سر دیگری را نگاه دارد رازدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرپوش
تصویر زرپوش
زردوزی شده (جامه)، یا زرپوش اطلس جامه زرکش که جنس آن اطلس باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روپوش
تصویر روپوش
هر چیزی که روی چیز دیگر را بپوشاند، پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریوش
تصویر دریوش
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
نیازمند، محتاج، تهی دست، درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریوش
تصویر دریوش
((دَ))
گدا، درویش
فرهنگ فارسی معین
الاغ، حمار، خر، خرگوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرپوش دیگ و قابلمه
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که هنگام درو به دست می پچیند تا دست درو کننده را
فرهنگ گویش مازندرانی
خیاط، دوزنده، درزی، سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب یا فلزی که برای پوشاندن درز یا شکاف به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی