جدول جو
جدول جو

معنی درزهی - جستجوی لغت در جدول جو

درزهی
(دَ زِ)
دهی است از دهستان اصفهک بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 62 هزارگزی جنوب خاوری طبس. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درزی
تصویر درزی
کسی که برای مردم لباس می دوزد، خیاط، جامه دوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزه
تصویر درزه
شکاف، چاک، شکاف باریک، بخشی از شکاف جامه که دوخته باشند
پشته و تودۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ)
درژه. توده و پشتۀ علف و خار و خاشاک. (برهان). تودۀ خاک و خاشاک و ریگ. (آنندراج). بسته. دسته: ’اضغاث’ جماعت ’ضغث’ بوده و ضغث درزه بود یاچیزی بود که بکار نیاید چون چوبهای باریک سخت باریک با آن قلماشهائی که بر سر آیند یا چون چیزهائی که کس را بکار نیاید چون از آن درزه بندند یا دسته بندند، آن را ضغث خوانند آن دسته و آن درزه را. (ترجمه طبری بلعمی). گفت آن صندوق بیار چون بیاورد درزه های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند گفت نگاه کن از همه کس به من نامه هاست که فرستاده اند یکی شیخ زکی و یکی شیخ... و این همه القاب است نه اسم. (کشف المحجوب).
چو پشته پشته در او درزه های خار و خسک
چو پاره پاره در آن خامه های ریگ روان.
انوری (از آنندراج).
او (عوج بن عنق) از دشت می آمد و درزۀ هیزم بر سر نهاده لایق او. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 119)
درز. چاک دوخته. (برهان) ، دختر خردسال. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دهی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 134 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و سر راه رمشک به کهنوج، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعۀ کنار گاوان جزء این ده است، و ساکنان آن از طایفۀ کامرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
ابن درزه، فرزند خوانده، و گویند فرزند کنیز که پدر وی شناخته نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
- ابناء درزه، مردمان سفله. (دهار).
- ام درزه، کنیۀ دنیا. (از دهار) (از لسان).
- اولاد درزه، فرومایگان. (منتهی الارب). سفله. (اقرب الموارد).
- ، مردم درزی ودوزنده. (منتهی الارب). خیاطان. (از اقرب الموارد).
- ، جولاهه. (منتهی الارب). بافندگان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خیاط. (آنندراج). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خائط. خاط. خیاط. فضولی. قاشب. قراری. ناصح. ناصحی. نصّاح. (منتهی الارب) :
بر فلک بر دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه.
شهید بلخی.
زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری (؟).
فرخی.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قوارۀ حریر، ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی.
ناصرخسرو.
درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه
بر رشتۀ تو خشک تر از مغز سوزنند.
سنائی.
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاّم.
سوزنی.
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.
سوزنی.
جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی.
درزئی صدرۀ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است.
خاقانی.
جامۀ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی از دکان برخاست.
خاقانی.
خلعتی کآن ز تار و پود وفاست
درزیان قدر ندوخته اند.
خاقانی.
درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده بود
کآن زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.
خاقانی.
چونکه جامه چست و در دیده بود
مظهر فرهنگ درزی کی شود.
مولوی.
گفت درزی ترک را زین درگذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر.
مولوی.
زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا.
مولوی.
طمع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بری نان تازیی.
مولوی.
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی شود.
مولوی.
قلم زن نگه دار و شمشیرزن
که حلاج و درزی چه مرد و چه زن.
سعدی.
عامل سلطان چون درزیست که روزی دیبا برد و روزی کرباس. (عباس بن حسین، از شاهد صادق). اولاد درزه، مردم درزی. صنع، درزی یا باریک کار. (منتهی الارب).
- امثال:
درزی در کوزه افتاد، به شهری مردی درزی بود و بر دروازۀ شهر دکان داشت و کوزه ای از میخی درآویخته بود... هر جنازه ای که از شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی... از قضا درزی بمرد، مردی بطلب درزی آمد، از مرگ درزی خبر نداشت و در دکانش بسته دید، همسایه را پرسید که درزی کجاست که حاضر نیست، همسایه گفت درزی در کوزه افتاد. (از امثال و حکم از قابوسنامه).
- درزی عام، خیاط همگان.
- ، کنایه از آسمان. پیر فلک. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می درد می دوزد این درزی ّ عام
جامۀ صد سالگان طفل خام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دُ)
منسوب به طایفۀ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری. (از اقرب الموارد). رجوع به دروز و دروزیه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
محمد بن اسماعیل درزی، مکنی به ابوعبدالله. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمرالله عبیدی فاطمی. نسبت طایفۀ درزیه به اوست. گویند که او ایرانی الاصل است و در اواخر سال 407 هجری قمریوارد مصر شد و بخدمت الحاکم بأمرالله درآمد، و برای او کتابی تصنیف کرد که در آن چنین آمده است که روح آدم به علی بن ابی طالب (ع) منتقل گشت و از او به اسلاف الحاکم بأمرالله حلول کرد و از یکی پس از دیگری این حلول ادامه داشت تا به خود الحاکم رسید، ابوعبدالله در دعوت به پرستش الحاکم بأمرالله با حمزه بن علی زوزنی همداستان شد و گروه کثیری از مردم به آنان پیوستند.
اما در مورد ضبط این کلمه زبیدی در تاج العروس گوید صحیح آن درزی بفتح اول است نسبت به ’اولاد درزه’ به معنی دوزندگان و جولاهگان، و ذهبی در سیرالنبلاء او را لقب ’دروزی’ داده است. اما غزی در نهرالذهب گوید دروزیها را مردم به ابوعبدالله درزی نسبت می دهند با اینکه این طایفه از او اکراه دارند زیرا قائل به اموری است که مخالف اعتقادات آنان می باشد، و برخی نسبت آنان را به طیروز یکی از بلاد فارس دانند. برخی بر این عقیده اند که الحاکم او را برای نشر دعوت به شام فرستاد و وی در وادی تیم در نزدیکی جبل الشیخ فرود آمد و در زد و خوردی که با مغولان داشت به سال 411 هجری قمری بقتل رسید. اما دروزیها تا بامروز همگی براین عقیده اند که ابوعبدالله درزی در اواخر عمر خود ازالحاکم برگشته و با وی دشمن شده بود، و برخی او را همان نشتکین (انوشتکین) درزی دانند که به سال 410هجری قمری به امر الحاکم به قتل رسید. بهرحال در نام و نسب و ترجمه احوال وی مانند سایر افراد این گروه ابهامات بسیاری وجود دارد. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 259) از سیر النبلاء و تاج العروس ذیل درز) (از نهر الذهب ج 1 ص 214) (از خلاصه الاثر ج 3 ص 268) (از النجوم الزاهره ج 4 ص 184) (از خطط الشام ج 6 ص 268)
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ دِ)
منسوب است به درزده که از قرای نسف می باشد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
منسوب به درگه. درگاهی.
- مرکب درگهی، اسب نوبتی. اسب تربیت شده و لایق سواری درباریان:
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان بم واقع در 25 هزارگزی جنوب بم و 18 هزارگزی خاور راه فرعی بم به کروک. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ زی یَ)
نام طایفه ای از خوارج و فداویه تیره ای از آنان است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عمل و کار درزی. خیاطی. درزیگری. خیاطت. دوزندگی. درزنگری
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ ی ی)
منسوب است به برزه. رجوع به برزه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درزی
تصویر درزی
پارسی تازی گشته درزی دوزنده دوزنده لباس خیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزه
تصویر درزه
پارسی تازی گشته درزی دوزنده، جولاهه فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزیی
تصویر درزیی
خیاطت دوزندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی
تصویر درزی
((دَ رْ))
خیاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزه
تصویر درزه
درژه، توده علف، پشته خار و خاشاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درزه
تصویر درزه
((دَ زِ یا زَ))
چاک دوخته. (پارچه)، درز، دختر خردسال
فرهنگ فارسی معین
خیاط، دوزنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوانه زدن برنج در خزانه، دزدی، گل شقایق، خزانه ی برنج به اندازه ی طول سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیّاط
دیکشنری اردو به فارسی