رشته و ریسمان تافته را گویند که در سوزن کشند. (برهان) (از آنندراج). ریسمانی باشد که در سوزن کشند. (مجمعالفرس سروری). رشته و ریسمان تافته که در سوزن جهت خیاطی کشند. (ناظم الاطباء) : جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود بگسلد چون بیش از آن تابی که باید درزمان. لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 99). در شهرگاه دوختن جامۀ عدوش بر درزمان کنند همی درزیان زیان. لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 119). رجوع به درزمون و درزنان شود
رشته و ریسمان تافته را گویند که در سوزن کشند. (برهان) (از آنندراج). ریسمانی باشد که در سوزن کشند. (مجمعالفرس سروری). رشته و ریسمان تافته که در سوزن جهت خیاطی کشند. (ناظم الاطباء) : جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود بگسلد چون بیش از آن تابی که باید درزمان. لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 99). در شهرگاه دوختن جامۀ عدوش بر درزمان کنند همی درزیان زیان. لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 119). رجوع به درزمون و درزنان شود
فی الفور. درحال. بزودی. بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری. علی الفور. فی الحال. یکایک: شنید این سخن شاه شد بد گمان فرستاده را جست هم در زمان. فردوسی. میان کیی تاختن را ببست از آن شهر هم درزمان برنشست. فردوسی. ببردند هم درزمان پیش شاه بدو کرد شاه از شگفتی نگاه. فردوسی. بریدند و هم درزمان او بمرد پر از خون روانش به خسرو سپرد. فردوسی. چو بوسید شد درزمان ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید. فردوسی. نوندی برافکند هم درزمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. درزمان گرددآتش و انگشت گر بگیرم به کف گل و شمشاد. مسعودسعد. آن پریزاده درزمان برخاست چون پری می پرید از چپ و راست. نظامی. دادند به شوهر جوانش کردند عروس درزمانش. نظامی. شهنشاه برخاست هم درزمان عنان تاب گشت از بر همدمان. نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زهره هاشان آب گردد درزمان. مولوی. طوطی اندر گفت آمد درزمان بانگ بر درویش بر زد کای فلان. مولوی. پس طلب کردند او را درزمان آقچه ها دادندو گفتند ای فلان. مولوی. جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری. سعدی. در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم. (انیس الطالبین ص 139)
فی الفور. درحال. بزودی. بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری. علی الفور. فی الحال. یکایک: شنید این سخن شاه شد بد گمان فرستاده را جست هم در زمان. فردوسی. میان کیی تاختن را ببست از آن شهر هم درزمان برنشست. فردوسی. ببردند هم درزمان پیش شاه بدو کرد شاه از شگفتی نگاه. فردوسی. بریدند و هم درزمان او بمرد پر از خون روانش به خسرو سپرد. فردوسی. چو بوسید شد درزمان ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید. فردوسی. نوندی برافکند هم درزمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. درزمان گرددآتش و انگشت گر بگیرم به کف گل و شمشاد. مسعودسعد. آن پریزاده درزمان برخاست چون پری می پرید از چپ و راست. نظامی. دادند به شوهر جوانش کردند عروس درزمانش. نظامی. شهنشاه برخاست هم درزمان عنان تاب گشت از بر همدمان. نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زَهره هاشان آب گردد درزمان. مولوی. طوطی اندر گفت آمد درزمان بانگ بر درویش بر زد کای فلان. مولوی. پس طلب کردند او را درزمان آقچه ها دادندو گفتند ای فلان. مولوی. جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری. سعدی. در زمان از بخارا بطرف نسف متوجه شدم. (انیس الطالبین ص 139)
عرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فلک المحیط، چرخ برین، چرخ اکبر، فلک الافلاک، چرخ اثیر، چرخ اطلس، سپهران سپهر، طارم اعلیٰ آسمان، سپهر، برای مثال مه و خورشید با برجیس و بهرام / زحل با تیر و زهره بر گرزمان (دقیقی - ۱۰۴) بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
عَرش، فلک نهم بالای همۀ افلاک که آن را محیط بر عالم ماده می دانستند، در روایات دینی جایی فراتر از همۀ آسمان ها، فَلَکِ المُحیط، چَرخِ بَرین، چَرخِ اَکبَر، فَلَکُ الاَفلاک، چَرخِ اَثیر، چَرخِ اَطلس، سِپِهران سِپِهر، طارَمِ اَعلیٰ آسمان، سپهر، برای مِثال مه و خورشید با برجیس و بهرام / زحل با تیر و زهره بر گرزمان (دقیقی - ۱۰۴) بالاترین مرحلۀ بهشت، بهشت برین
آسمان را گویند. (برهان). شعرا گویند آسمان است. (لغت فرس اسدی) : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره بر گرزمان همه حکمی بفرمان تو رانند که ایزد مر ترا داده ست فرمان. دقیقی (از فرهنگ اسدی). تا بود خورشید و مه بر گرزمان تا بود در کان عقیق وبهرمان پیش تیغ خسرو آفاق باد کوه خارا با مثال بهرمان. شمس فخری (از جهانگیری). ، عرش اعظم را نیز گفته اند که فلک الافلاک باشد. (برهان) (جهانگیری). کلمه پارسی (مستعمل زرتشتیان) ، فارسی گرزمان (آسمان). این کلمه در اوستا گرودمانا و گرونمانه، پازند گروثمان، سغدی غردمن، پارتی گردمان، اوراق مانوی به پارسی میانه گراسمان. و کلمه پارسی - فارسی گرزمان تلفظ متأخر و کلمه مغلوط است به معنی آسمان علیین، عرش خدا یا به معنی وسیعتر، آسمان، بهشت. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
آسمان را گویند. (برهان). شعرا گویند آسمان است. (لغت فرس اسدی) : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره بر گرزمان همه حکمی بفرمان تو رانند که ایزد مر ترا داده ست فرمان. دقیقی (از فرهنگ اسدی). تا بود خورشید و مه بر گرزمان تا بود در کان عقیق وبهرمان پیش تیغ خسرو آفاق باد کوه خارا با مثال بهرمان. شمس فخری (از جهانگیری). ، عرش اعظم را نیز گفته اند که فلک الافلاک باشد. (برهان) (جهانگیری). کلمه پارسی (مستعمل زرتشتیان) ، فارسی گرزمان (آسمان). این کلمه در اوستا گرودمانا و گرونمانه، پازند گروثمان، سغدی غردمن، پارتی گردمان، اوراق مانوی به پارسی میانه گراسمان. و کلمه پارسی - فارسی گرزمان تلفظ متأخر و کلمه مغلوط است به معنی آسمان علیین، عرش خدا یا به معنی وسیعتر، آسمان، بهشت. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
به صیغۀ تثنیه، دو ستاره اند یا هر دو شعری و آنها را منحوس دانند، و منه: لاخیر فی الزمان ما طلع المرزمان. (از منتهی الارب). نام دو کوکب اند از ثوابت. (برهان قاطع). دو ستاره اند از ستاره های باران. (از متن اللغه). نیز رجوع به مرزم شود
به صیغۀ تثنیه، دو ستاره اند یا هر دو شعری و آنها را منحوس دانند، و منه: لاخیر فی الزمان ما طلع المرزمان. (از منتهی الارب). نام دو کوکب اند از ثوابت. (برهان قاطع). دو ستاره اند از ستاره های باران. (از متن اللغه). نیز رجوع به مِرزم شود
ریسمانی که در سوزن کشند. (آنندراج). آن رشته که در درزن کشند. (انجمن آرا، ذیل درز). و رجوع به درزمان شود، نومید. (آنندراج از کشف) ، زن ترسایان. (آنندراج از کشف)
ریسمانی که در سوزن کشند. (آنندراج). آن رشته که در درزن کشند. (انجمن آرا، ذیل درز). و رجوع به درزمان شود، نومید. (آنندراج از کشف) ، زن ترسایان. (آنندراج از کشف)
دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 11 هزارگزی جنوب دژ شاهپور و 3 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب، با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 11 هزارگزی جنوب دژ شاهپور و 3 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب، با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
آسمان را گویند مطلقاً. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عرش اعظم هم گفته اند که آسمان نهم باشد. (برهان). عرش خداوند عالم که آسمان نهم باشد. (ناظم الاطباء). در ادات به کاف فارسی گفته است، لیکن در لغت زند خواهد آمد که اصح کرشمان و کرژمان به ضم رای مهمله و ضم شین و زای فارسی است. (آنندراج) (انجمن آرا). اما گفتۀ صاحب انجمن آرا و به تبع اوآنندراج بر اساسی نیست و کلمه با کاف فارسی است و صحیح گرزمان است. (حاشیۀ برهان چ معین) : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره با کرزمان. دقیقی (از انجمن آرا). زآن شادی و طرب که دو رخسار آن گل است بر حسن او بهشت کرزمان کند ثنا. مسعودسعد. ، مردم دیندار و متدین. (از ناظم الاطباء)
آسمان را گویند مطلقاً. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عرش اعظم هم گفته اند که آسمان نهم باشد. (برهان). عرش خداوند عالم که آسمان نهم باشد. (ناظم الاطباء). در ادات به کاف فارسی گفته است، لیکن در لغت زند خواهد آمد که اصح کرشمان و کرژمان به ضم رای مهمله و ضم شین و زای فارسی است. (آنندراج) (انجمن آرا). اما گفتۀ صاحب انجمن آرا و به تبع اوآنندراج بر اساسی نیست و کلمه با کاف فارسی است و صحیح گرزمان است. (حاشیۀ برهان چ معین) : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیر و زهره با کرزمان. دقیقی (از انجمن آرا). زآن شادی و طرب که دو رخسار آن گل است بر حسن او بهشت کرزمان کند ثنا. مسعودسعد. ، مردم دیندار و متدین. (از ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی
در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی